یکشنبه، 9 اردیبهشت 1403
روژان پرس » اجتماعی » اندر حكايات موبايل/ داستان

بيژن باغبانی

اندر حكايات موبايل/ داستان

0
کد خبر: 1573

اندر حكايات موبايل/ داستان

در این حین فكری به سرعت از ذهنم گذشت، رو به راننده كردم و گفتم: اگه كسی باشه كه نیمه‌وقت برات كار كنه، منم ضامنش بشم، آیا قبول می‌كنی؟
بعد از بیست دقیقه ایستادن كنار خیابان، برای چندمین بار پیاپی سرم را خم كرده و با صدای بلند گفتم: شهرك... شهر... اما انگار چنین شهركی در شهرمان نیست، چون راننده‌ها حتی «نه» هم نمی‌گفتند!
یكی از همشهریان كه او هم ده دقیقه‌ای می‌شد آن‌جا ایستاده بود، وقتی دید من با وسایلی كه در دست دارم، خیلی وقت است منتظر ماشینم، انگار دلش سوخت، كنارم آمد و گفت: برادرِ من، الان هوا در حال تاریك شدنه، در این مواقع این شهركی كه شما اسم می‌برید، یك كُد ویژه داره، تا اون كد رو نگی، محاله ماشین‌ها سوارتون كنن!
جوانی بود كه قیافه‌اش 28-27 ساله می‌نمود. اطمینان داشتم كه او را در جایی دیده‌ام، اما نمی‌دانم كجا، او هم بسته‌ای زیر بغل داشت.
با تعجب نگاهش كردم گفتم: یعنی چی كد دارد؟ منظورتون چیه؟
همشهری ما با تعجب بیشتر از این‌كه من هنوز اصول قراردادهای اجتماعی خودساخته را یاد نگرفته‌ام، گفت: جدی جدی نمی‌دونید؟ و خودش ادامه داد: اگه می‌خواین تا من در جیك ثانیه براتون ماشین بگیرم!
جیك ثانیه؟! جیك ثانیه!، از این همشهری جوان كه منتظر پاسخ من برای گرفتن ماشین بود، با طعنه پرسیدم: ببخشید شما در دانشگاه درس می‌خوانید؟
دوست جوان گفت: نه.
گفتم: پس این اصطلاحی كه الان به كار بردید؟
دوست جوان در حالی كه می‌خندید حرفم را قطع كرد و گفت: پاسخ داد: آقا اصطلاح كدام است؟ دانشگاه، اونم من؟... ای بابا... از بسكه از زبون این جوونا شنیدم، منم یهو و بدون اراده به كارش بردم، دانشگاه هم كه گفتین بله چند سال پیش بودم، خدا رحمتش كنه، اما الان... خوب بگذریم، بالاخره نگفتین براتون ماشین بگیرم یا نه؟
گفتم: اگه لطف كنین ممنون می‌شم، چون فكر می‌كنم شما خیلی چیزا می‌دونین كه من نمی‌دونم.
از دور سر و كله سه ماشین پیدا شد كه وقتی نزدیك‌تر رسیدند، معلوم شد كه ظرفیت‌شان تكمیل است. جوان رو به من گفت: شانس ما را ببین، اومدیم پیش یه همشهری خودی نشون بدیم و كاری براش انجام بدیم.
با لبخندی گفتم: نه برادر شما كه مقصر نیستین، تازه خودتون هم واسه ماشین معطلین، با اشاره به بسته‌‌ی چهار گوشی كه زیر بغل داشت گفتم: معذرت می‌خوام این كه دستتونه لپ تاپه؟
خنده‌ای كرد و گفت: نه عزیز، این تی‌تاپه!
از این كه در این مختصر آشنایی با شوخی جوابم را داد، بدون این‌كه بخواهم، چهره‌ام در هم رفت كه فوری متوجه شد و گفت: می‌دونم ناراحت شدین، اما جدی گفتم، این بسته‌ای كه می‌بینین فروشگاه منه، من در داخل این مختصر جعبه، هم سیگار می‌فروشم، هم آدامس، هم تی‌تاپ، هم... خرج زندگی باید یه جوری در بیاد و در ادامه بدون این‌كه من چیزی بپرسم، گفت: پدرم كارگر بود، با هزار جون كندن و قرض گرفتن از این و اون تونست منو بفرسته دانشگاه، سال سوم دانشگاه بودم كه اون مُرد، مادرم زن ساده‌ی خونه‌داری بود كه غیر از كارِ خونه و پخت و پز و غُر زدن چیزی نمی‌دونست، فقط دو تا بچه داشتن، من و خواهرم، من كه از دانشگاه زدم بیرون، خواهرم هم درس رو ول كرد، اون در دبیرستان درس می‌خوند، تا حالا چند بار آگهی استخدام روزنامه‌ها رو دنبال كردم و برای استخدام شدن تلاش كردم اما نشدم، حالام فعلاً دارم این شغل رو دنبال می‌كنم، تا ببینم در آینده چی می‌شه.
سیگار، آدامس، تی‌تاپ، ... سیگار، آدامس، تی ... گفتم كه قیافه‌اش آشناست، با این جایی كه الان ایستاده بودیم، دو چهار راه فاصله داشت، بیشتر روزها دیده بودمش، چهارپایه‌ی كوچكی داشت كه این جعبه‌ای را كه الان در دست داشت روی آن می‌گذاشت، راست می‌گفت.
گفتم: امیدوارم كه از كنجكاوی من ناراحت نشده باشی، منظوری نداشتم، گفت: نه، چرا باید ناراحت بشم، مگه قراره همه مهندس و خلبان و دكتر بشن؟ و بعد انگار با خودش حرف می‌زند: سرنوشتِ دیگه، سرنوشت، چه می‌شه كرد؟
گفتم: درست می‌شه، ناراحت نباش، همین كه غیرت كار كردن داری و دلت نمی‌خواد سربار دیگران باشی، خیلی جای امیدواری هست، باید شاكر باشی، منم از این به بعد به فكرت هستم و از دوستا و آشناها برات می‌پرسم، فقط یك مطلبی لازم دیدم بهت بگم: این جملاتی كه یه عده در طول روز به كار می‌برن، مثل همین جیك ثانیه‌ای كه چند دقیقه پیش گفتی، به تفكر شما و امثال شما نمی‌خوره، زبان ما، ادبیات ما، تمدن ما، یه روزگاری در دنیا حرف اول رو می‌زد، كشور خودمون بزرگ‌ترین ادیبان رو به دنیا معرفی كرده، كسانی مثلِ فردوسی، حافظ، مولوی، سعدی، و و و حیف نیست با این پیشینه‌ی فرهنگی و تاریخی، ندانسته و شوخی‌شوخی، با كلماتی كه اصلاً معلوم نیست توسط كی و چطوری وارد این سرزمین شدن خدشه‌ای به این موهبت‌های بزرگ وارد كنیم؟
دوست جدیدم كمی پكر شد و گفت: شما راست می‌گین، باور كنین من اهل این جور حرف زدن نیستم و اصلاً نمی‌دونم چطوری شد كه با چنین لحنی با شما صحبت كردم، من خودم بیشتر اوقات مطالعه هم می‌كنم.
به خاطر این كه كمی از دلخوریش بكاهم، دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: به خاطر این كه انسان با شعور و با سوادی هستی انتقاد كردم، اگه غیر از این بود چیزی بهت نمی‌گفتم. حالا كه اهل مطالعه هم هستی، بهت قول می‌دم حتماً یك كاری برات پیدا كنم، راستی گواهینامه رانندگی داری؟
گفت: بله، اگه شركتی باشه، ماشین كسی باشه، فرقی نمی‌كنه، می‌تونم حتی به صورت نیمه‌وقت هم كه شده براش كار كنم ... حرفش ناتمام ماند، چون در این حین ماشینی نزدیك شد كه دو نفر خانم عقب نشسته بودند، اما صندلی جلو خالی بود. دوست جوانم با سرعت رو به من كرد و گفت خوب و با دقت نیگا كنین، برا شبای دیگه یاد بگیرین!
 گفتم: باشه.
ماشین در حال رد شدن از جلوی ما بود كه همشهری ما فریاد زد: 2000 شهرك...!
انگار ترمزهای ماشین به جای داخل ماشین، به زبان این آقا وصل بودند و من نمی‌دانستم.
رو به من كرد و گفت: متوجه شدی چی شد؟ اول كُد، بعد مسیری كه می‌خوای بری، كُد رو یاد گرفتی؟
با خنده گفتم: بله‌بله یادم می‌مونه، ممنون. حتماً بعداً میام پیشت، دوست دارم ببینمت.
با هم دست دادیم و من با سرعت دویدم و خودم را به ماشین رساندم، دستم به دستگیره در بود كه راننده گفت: من مسیرم به اونجایی كه شما گفتین نمی‌خوره، اول این خانوما رو می‌رسونم، بعد شما رو هم هر جا خواستین می‌برم.
جرأت مخالفت نداشتم، ترسیدم كه این ماشین را هم از دست بدهم، به همین خاطر گفتم باشه، اشكالی نداره، در خدمتتون هستم. سوار شدم. داشتم وسایل را روی پاهایم جابه‌جا می‌كردم كه متوجه شدم از داخل یكی از جیب‌های لباس راننده، سیم باریكی بیرون آمده و مثل ساقه‌ی لوبیای سحرآمیز بالا رفته و تا داخل یكی از گوش‌هایش امتداد دارد.
سلام كردم.
راننده بدون این‌كه سرش را بچرخاند، با عصبانیت گفت: سلام و زهرمار، احمق، تا حالا كجا بودی؟
خون به صورتم دوید، رویم را به طرفش برگرداندم و با خشم گفتم: چی گفتین؟
راننده باز هم بدون این‌كه رویش را برگرداند، گفت: ظهر كه دیر برگشتی، اینم از الان كه هنوز... من چند بار باید بگم...؟
تازه متوجه شدم كه داره با موبایل صحبت می‌كنه! كمی آروم شدم.
نگاهی به من انداخت و گفت: آقا گفتی كجا تشریف می‌بری؟
خواستم جوابش را بدهم، دیدم با سیم گوشی ور می‌رود، دوباره نگاهم كرد و گفت: چطوری مارمولك، كجایی؟ و در ادامه در حالی كه با دستش سیم را نگه داشته بود، گفت: آقا نگفتی كجا می‌ری؟
- نه با تو نیستم ریقوی مُردنی!
در حالی كه خون خونم را می‌خورد، گفتم: شهرك...
نگاهش به روبرو بود، گفت: به درك، صد سال سیاه می‌خوام كه نری بزغاله!
-آره با توام بد قواره!
دیگر طاقت نیاوردم و با عصبانیت گفتم: آقا معلوم هست چی می‌گی؟
در جوابم گفت: آقا كی با شما بود؟ دارم با بچه‌ام حرف می‌زنم، توله سگ می‌خواد بره سینما!
رویش به طرفم بود، گفتی چقدر؟
-نه با تو نیستم بد تركیب!
فكر كردم این بار حدسم درست بوده، گفتم: 2000 تومان.
دوباره نگاهش به روبرو بود، گفت: خنگ خدا، با این پول فحش هم بهت نمی‌دن! كجای كاری؟
گفتم: آقا چرا توهین می‌كنی؟ من همیشه این مسیر رو... حرفم را تمام نكرده بودم كه گفت: آقا كی با شما حرف زد؟ دارم با بچه‌ام حرف می‌زنم!
خواستم دلداریش بدهم، گفتم: واقعاً در این دور و زمونه بچه‌داری سخت شده.
گفت: احمق جون، من گفتم تو منو نصیحت كنی؟
-آره با توام، مگه غیر از خودت احمق دیگه‌ای سراغ داری؟
داشتم منفجر می‌شدم. گفتم: مثل این كه شما با فرهنگ و شعور اصلاً رابطه‌ای ندارین، این چه طرز صحبت كردنه؟!
نگاهم كرد و گفت آقای عزیز كی با شما بود؟ من با بچه‌ام حرف می‌زنم و در ادامه در حالی كه سیمِ داخل گوشش را فشار می‌داد، پرسید: گفتی كجا می‌ری؟
گفتم: شه...
هنوز حرفم تموم نشده بود، در حالی كه دستش را مانند بادبزن تكان می‌داد گفت: به‌به، به‌به، الحق كه اونجا جای خرا و احمق‌هایی مثل شماست.
- آره با توام، پس با خودمم.
دوباره خواستم چیزی بگویم كه خودش رو به من گفت: می‌بینی آقا، یه الف بچه می‌خواد بره پارتی شبانه!
گیج شده بودم، تكلیف خودم را هم نمی‌دانستم، در دلم گفتم شانس را ببین، بعد از كلی ایستادن سر ایستگاه، گیر كی افتادیم!
در این حین یكی از مسافرانی كه عقب نشسته بود، به آرامی روی شانه راننده زد و گفت: بفرمایید، و در حالی كه كرایه‌اش را پرداخت می‌كرد، ادامه داد: لطفاً همین جا نگه دارین، پیاده می‌شم. راننده كرایه را گرفت و ماشین را  كنار خیابان متوقف كرد. مسافر در حال پیاده شدن گفت: آقا ممنون منو رسوندی، دستت درد نكنه.
راننده با عصبانیت گفت: برو به جهنم بی شعور!
-آره با توام، مگه لقب خودت رو نمی‌دونی؟
مسافر هم با تعجب و عصبانیت برگشت و خطاب به راننده گفت: چی داری می‌گی احمق؟
راننده گفت: ببخشید، اشتباه متوجه شدین، من با بچه‌ام بودم، با شما نبودم، دارم با بچه‌ام حرف می‌زنم، به شما چه مربوطه؟!
-نه با تو نیستم، هر چی می‌كشم از دست شما مردنی‌هاست!
مسافر سرش را دوباره داخل ماشین كرد و گفت: مگه ما چیكارت كردیم؟ ما رو رسوندی، پول گرفتی، مفتی كه نرسوندی!
راننده گفت: با بچه‌م بودم بابا!
- نه با تو نیستم احمق!
مسافر در را به هم كوبید و جوابش را نداد و رفت. چند قدم بالاتر مسافر بعدی كه پیرزنی 75- 70 ساله می‌نمود و به زور حرف از دهانش بیرون می‌آمد، لرزان لرزان و با كلی مكافات پیاده شد.
به محض پیاده شدن، راننده در حالی كه با سیم داخل گوشش ور می‌رفت، گفت: خداتو شكر، دیدی چه چشمای نازی داشت؟! با این اندام می‌دونم یه روز ملكه زیبایی دنیا می‌شه! فقط باید مواظبش باشین، الان همه جاش نازكه، مثل عروسكه، زود تِرَك ورمی‌داره!
با تعجب گفتم: خجالت بكش آقا، ایشون جای مادر بزرگ من و شما بود! چی‌چی رو نازكه ترك برمی‌داره؟!
راننده رویش را به طرفم برگرداند و با قیافه حق به جانب و خیلی خونسرد گفت: مگه شما اونو می‌شناسین؟!
گفتم: مگه این خانم‌رو نمی‌گین كه  الان پیاده شد؟!
در حالی كه می‌خندید، گفت: ای بابا، شما چرا متوجه نیستین؟ هر كی حرف می‌زنه، فكر می‌كنین با شما حرف می‌زنه؟! من دارم با دخترم حرف می‌زنم! از خواهرزاده كوچیكم براش تعریف می‌كنم كه تازه به دنیا اومده...
حرفش ناتمام ماند، چون در این حین مرد قوی‌هیكل چهارشانه‌ای كه معلوم بود ورزشكار هم هست، از كنار خیابان دستش را بلند كرد و گفت: مستقیم.
راننده ماشین را به كناری زد و نگه داشت و مسافر جدید سوار شد. از آن اشخاصی بود كه مطمئناً موقع بیرون آمدن، شاید فقط یك ساعت سبیل بزرگش را تاب داده و روغن زده بود! موقع سوار شدن، در را محكم بست و زیر لب سلام كرد، مثل این كه منتظر بود به جای این كه او سلام كند، ما باید هم سلام و هم تعظیمش می‌كردیم!
راننده با لحن كشدار و به خصوصی گفت: سلام آبجی! سلا ا ا ا م سلا ا ا ا م گوگوری مگوری، می‌خوام یه لقمه‌ات كنم بخورمت، ای توله سگ، گوگولی...گوگولی...
مرد سبیلو با صدای كلفت و نخراشیده‌ای گفت: بله؟! چی گفتی؟! آبجی هفت جد و آبادته، مگه باهات شوخی دارم مرتیكه؟! می‌خوای از وسط شقه‌ات كنم تا بدونی گوگوری مگوری كیه؟!
راننده برگشت و نگاهی به مسافر انداخت، رنگش پرید و با كلماتی گنگ رو به مسافر گفت: آقا معذرت می‌خوام با شما نبودم، داشتم با خواهرم و خواهرزاده كوچیكم با موبایل حرف می‌زدم و احوالپرسی می‌كردم.
- نه بابا كی با تو بود، با مسافرم!
مرد سبیلی رویش را برگرداند و چیزی نگفت. حدود دویست متر بالاتر كرایه‌اش را داد و گفت همین‌جا پیاده می‌شم گوگوری، مگوری. راننده هم بدون این‌كه به روی خودش بیاورد، ماشین را نگه داشت، مسافر پیاده شد، در را به هم كوبید و رفت.
تا رسیدن به سرِ كوچه‌ای كه باید پیاده می‌شدم، آقای راننده یا قربان صدقه می‌رفت و یا بد و بی‌راه می‌گفت. سرِ كوچه كه رسیدیم، روی پاهایش زدم و گفتم پیاده می‌شوم. از قبل، كُد... ببخشید 2000 تومان را آماده كرده بودم و به دستش دادم. وقتی خواستم پیاده شوم، با اشاره گفتم یك لحظه آن سیم را از گوش‌هایش بیرون بیاورد، با عجله گفت: بعداً تماس بگیر و سیم را از داخل گوشش در آورد و من مطمئن از این‌كه این بار واقعاً با خودش صحبت می‌كنم و هر حرفی هم كه او بزند، مخاطبش من هستم، گفتم: آقا، به نظر خودتون، آیا بهتر نیست، وقتی مسافر سوار می‌کنی، این سیم و این گوشی را برداری و اگه كار مهم و واجبی داشتی، وقتی كه مسافر نداشتی، به جای خلوتی مثل همین جا كه الان هستیم رسیدی، ماشین رو خوب پارك كنی و با خیال راحت صحبت كنی؟ من متوجه شدم كه راستی راستی داری با خونواده‌ت صحبت می‌كنی، ولی بعضی‌ها طاقت شنیدن بعضی حرف‌ها رو ندارن و خیلی چیزها رو از شما قبول نمی‌كنن.
در جوابم گفت: شما راست می‌گین، راستش چند بار هم تصمیم گرفتم، ولی خوب، این كار ما كمی سخته، دستِ تنها هم هستم، اگه تنوعی هم توش نباشه، سخت‌تر می‌شه.
گفتم: ولی این دلیل نمی‌شه كه خدای ناكرده دستی دستی یك بار، یك گرفتاری، یك درگیری برای خودت درست كنی كه تا سال‌ها نتونی خسارت‌ها و اثراتی كه روی زندگیت می‌زاره، جبران كنی!
در این حین فكری به سرعت از ذهنم گذشت، رو به راننده كردم و گفتم: اگه كسی باشه كه نیمه‌وقت برات كار كنه، منم ضامنش بشم، آیا قبول می‌كنی؟
با خوشحالی گفت: چرا كه نه؟ من از خدا می‌خوام! فقط به شرطی كه خودتون تأییدش كنین و ضامنش بشین.
در حالی كه به فكر دوست سیگار فروشم بودم، گفتم: حتماً، مطمئن باشید.
 گفت: فردا بعد از ظهر شما بیاین دور میدون اصلی شهر، هر جا برم، حداكثر بعد از بیست دقیقه دوباره مسیرم به همون میدون می‌خوره، اونجا حتماً منو پیدا می‌كنین. باز هم ممنون، حتماً یك فكری برای این عادتم هم می‌كنم.
صدای وزوز گوشی بلند شد، در را باز كردم، پیاده شدم، راننده در این فاصله‌ی كوتاه دوباره سیم را به گوشش چسبانده بود، گفتم: ممنون، دستت درد نكنه. راه افتادم. چند قدمی كه دور شدم، صدایش در گوشم پیچید: برو به جهنم احمقِ مُردنی...
در حالی كه این بار به جای عصبانی شدن خنده‌ام گرفته بود، برگشتم. گفتم: می‌دونم، داری با بچه‌ات جر و بحث می‌كنی، احتیاج به معذرت خواهی نیست.
راننده با عصبانیت و در حالی كه سر تكان می‌داد و معلوم بود از كاری كه كرده و حرفی كه زده ناراحت است، سیم را از گوشش در آورد و آن را دور گوشی پیچاند. داشبورد ماشین را باز كرد و آن را داخلش پرت كرد. از ماشین پیاده شد و رو به من گفت: به سلامت، خدا نگهدار آقای عزیز.
برایش دستی تكان دادم و خوشحال از این كه برای دوست جوانم هم كار بهتری پیدا شده بود، راه افتادم.

دسته بندی: اجتماعی / فرهنگی / کردستان
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید