کاش میشد وقتی مادرم بخاطر زایمان در بیمارستان بستری میشود، من به عیادتش میرفتم، میترسم پدرم به عیادتش نرود.
خانهای را به تازه عروس و دامادی برای مدّت دو سال اجاره داده بودم، بعد از سپری شدن فقط چندماه، تلفنی و غیرمنتظره، درخواست فسخ اجاره نامه را مطرح کردند، برای جویا شدن مسئله، رفتم و سری به آنها زدم.
تازه داماد پیر شده بود و همسرش حامله!
علت درخواست فسخ اجارهنامه قبل از اتمام مدت اجاره را پرسیدم. گفتند: میخواهیم دو هفته دیگر خانه را خالی کنیم چون با هم تفاهم نداریم و کارمان به دادگاه کشیده است.
متأثر شدم، فرزندشان را ندیدم ولی صدایش را به گوش دل شنیدم که از من خواست به جای او برای پدر و مادرش نامهای بنویسم. به خانه برگشتم و این نامه را از زبان بچهای که هنوز به دنیا نیامده بود نوشتم و در دو نسخه تایپ کردم و برای پدر و مادرش، بردم.
تازه داماد پیر شده بود و همسرش حامله!
علت درخواست فسخ اجارهنامه قبل از اتمام مدت اجاره را پرسیدم. گفتند: میخواهیم دو هفته دیگر خانه را خالی کنیم چون با هم تفاهم نداریم و کارمان به دادگاه کشیده است.
متأثر شدم، فرزندشان را ندیدم ولی صدایش را به گوش دل شنیدم که از من خواست به جای او برای پدر و مادرش نامهای بنویسم. به خانه برگشتم و این نامه را از زبان بچهای که هنوز به دنیا نیامده بود نوشتم و در دو نسخه تایپ کردم و برای پدر و مادرش، بردم.
نیمه شب است، ساعت از سه و نیم گذشته است، همه، بجز پدر و مادر آیندهی من درخوابند، پدر و مادری که فقط یکسال و دو ماه است که با هم ازدواج کردهاند و نیمی از این مدت را در نزاع و مشاجره گذراندهاند.
من در درون مادرم خانه دارم؛ اینجا صدایی نیست، جایی که آرام، دنج و تاریک است. فقط صدای پدر و مادرم را میشنوم، صدای پرخاش، دعوا و درگیری، صدای نامهربانی و نفرت، صدای جیغ مادرم و صدای فریادهای پدرم را میشنوم. پدرم به مادرم بد و بیراه میگوید، مادرم به پدرم فحش میدهد، همسایهها به پدر و مادرم ناسزا میگویند، پدرم کتک میزند، مادرم کتک میخورد، پدرم عصبانیاست، مادرم خشمگین، پدرم آزرده خاطر است، مادرم غمگین.
انگار پدر و مادرم راه ورسم محبّت کردن را نمیدانند، خیلی راحت باهم دشمنی میکنند، خیلی آسان، دلهمدیگر را میشکنند، خیلی ساده، همدیگر را به گریه میاندازند، البته هرگز گریهی همدیگر را نمیبینند. پدرم دلتنگیهای مادرم را نمیبیند، مادرم آشفتگیهای پدرم را احساس نمیکند.
آنها با هم ناسازگارند، با هم دشمن شدهاند، بهجای اینکه در کنار هم بایستند، در مقابل هم ایستادهاند. مادرم فریاد میزند: با این بچهای که قرار است یک ماه دیگر به دنیا بیاید چهکنم؟؛ پدر از پاسخ دادن به این سوال ساده عاجز است ولی اگر مادرم از خود من بپرسد، میگویم که نمیخواهم به دنیای شلوغ و درهم برهم شما بیایم.
پدر و مادرم زمانی عاشق هم بودند ولی حالا، به این زودی، آتش عشقشان سرد شده، احساسشان حالا دیگر یخ زده است. نمیدانم چه شد آن همه عشق، دلدادگی و خاطرخواه بازی؟
دلم خوش است که پدر و مادرم دنیا دیده و تحصیل کردهاند، میخواهم به این پدر و مادر دنیا دیده بگویم: کجاست آن شاخه گلهایی که به هم هدیه میدادید، اگر آن گلها پژمرده شدهاند، خاطرات شما که پژمرده نشدهاند، کجاست آن لبخندها و شور و شوقهای قبل از ازدواجتان، چرا دیگر از دوری هم گریه نمیکنید؟.
بگویم: نگران من نباشید، من به اینجا عادت کردهام، گرچه دلم برایتان تنگ شده است، گرچه از تنهایی و تاریکی میترسم، ولی تا زمانی که صدای دعوای شما را نمیشنوم، اینجا امن است، کسی، کسی را نمیزند، به دنیای شما بیایم که چهکنم، بیایم که شما معنای تنهایی را به من بیاموزید؟ من که در اینجا تنهایم، نه خواهری، نه برادری دارم، من تنهایی را بهتر از شما میشناسم، و این تنهایی و تاریکی دنیای خودم را به دنیای پر از خشونت شما ترجیح میدهم.
من از شما نفرت، جنگ، کینه، عشق دروغین، ناسزا و بسیاری چیزهای دیگر را یاد گرفتهام.
اینجا امنتر از دنیای شماست، در اینجا آهنگ طپش قلب مادرم را میشنوم ولی در خانه، هیچ آهنگ و طنینی جز آه و نالهی غمانگیز به گوش نمیرسد. در اینجا دیواری، مثل دیواری که در بین شماست، وجود ندارد. پنجره هم ندارد ولی از دریچهی قلب مادرم، شما را هر روز و هر شب میبینم که با هم ستیزه دارید. در اینجا کسی، کسی را نمیزند، اینجا گرچه مثل زندان است ولی زندانبان و شکنجهگر ندارد، شما همدیگر را شکنجه میدهید. چیزی جز ناسازگاری شما مرا در اینجا آزار و شکنجه نمیدهد.
من، از بهدنیا آمدن وحشت دارم، از خشونت، تنفر و بیزاری، بیزارم. دوست دارم شما با هم دوست باشید، ولی نیستید.
خندیدن مادرم مرا میخنداند، وقتیکه میخندد یاد میگیرم که چگونه باید بخندم، ولی این روزها، بیشتر گریه میکند و من یاد گرفتهام برای آیندهام چگونه باید از تهدل گریه کنم.
از قلب مادرم صدای ناله میآید، شبها پدر غمگینم، زندگی و سرنوشت، تقدیر، قسمت و زمانه را که من اصلا ندیده و نمی شناسم، نفرین میکند، گریه هم میکند.
پدر نازک دلم، افسرده و آزرده و رنجور است و من در رنجم، دل مادرم شکسته است، دل من هم ترک کوچکی برداشته است.
چشمان سیاه و قشنگ مادرم گاهی مثل ماهی قرمز، قرمز میشود، وقتی دو چشم پدرم پر از آب می شود یادم میافتد که تشنهام.
از راه نرسیده برای مادرم درد سر و اسباب زحمت شدهام، راحت راه نمیرود، راحت نمیخوابد، راحت زندگی نمیکند، کاش میشد وقتی مادرم بهخاطر ِزایمان در بیمارستان بستری میشود، منهم به عیادتش بروم، میترسم پدرم به عیادتش نرود.
مادرم جوان است ولی موهای سرش سفید شده است، رنگ میزند که من نفهمم ولی من میفهمم کهسفیدی رنگ موهای بلند مادرم از سفیدبختی نیست، از اضطراب و ناآرامی و نگرانی آینده است. مادرم آرامش ندارد، اشتها به غذا ندارد ولی به خاطر رشد من غذا میخورد، با غذایش، غصّه هم میخورد ولی من غصّه خوردن او را دوست ندارم.
مادرم میگفت اگر بچهدار نشوم، از بهزیستی یا پرورشگاه کودکی را به فرزندی خواهم گرفت ولی حالا که قرار است من بیایم، نمیدانم چرا خوشحال نیستند؟ چرا عزا گرفتهاند؟ چرا نمیخندند؟ شاید از آمدن من پشیمان شدهاند! ولی من که تصمیمگیرنده نبودم! من که نمیخواستم؛ آنها خودشان هوس بچهدار شدن به سرشان زده بود؛ پس چرا حالا مرا نمیخواهند؟
میخواهم بخوابم ولی چون مادرم غصّهدار است و نمیخوابد، من هم دیگر دوست ندارم بخوابم.
مادرم که گریه میکند، من هم میخواهم گریه کنم تا بداند که با او همدردم، آخر او مادر من است، عزیز من است.
مادرم که گریه میکند، من گریههای او را میبینم ولی من در این تاریکی و تنهایی که گریه میکنم، او گریههای مرا نمیبیند. من هقهق گریههای او را میشنوم ولی او صدای گریهی مرا نمیشنود.
پدرم مهربان بود ولی حالا نیست، مادرم دلسوز پدرم بود ولی حالا نیست، پدرم چشمان مادرم را خیلی دوست داشت ولی حالا دیگر چشمِ دیدن او را ندارد، پدر و مادرم دو دوست قدیمی بودند ولی حالا از هم بیزارند مثل من که از این همه بیزاری و دشمنی بیزارم، خانهی ما زمانی پر از محبّت و دلخوشی بود ولی حالا نیست.
اسم خودم را نمیدانم چون پدر و مادرم وقت نکردهاند اسمی برایم انتخاب کنند، چون همدیگر را زیاد نمیبینند، چون با هم قهرند و میخواهند از هم جدا شوند، طلاق بگیرند، منهم دوست دارم با هر دو نفرشان قهر باشم یا طلاق بگیرم.
من میخواهم اولین چیزی را که یاد میگیرم نام پدر و مادرم باشد ولی اگر پدرم در کنارم نباشد چه کسی را باید بابا صدا بزنم؟ اگر مادرم نباشد، چگونه صدایش بزنم؟ چگونه صدایم را خواهند شنید؟
پدر و مادرم از هم متنفر شدهاند، دیگر عاشق هم نیستند، همدیگر را عذاب میدهند، فکر کنم اگر از هم دور باشند، راحتترند.
میخواهم اگر به دنیا آمدم، پدر و مادرم را با هم و در کنار هم ببینم.
من آغوش مادر و دستهای مهربان پدر را میخواهم، من لبخند مادر و خندههای پدرم را میخواهم، آنها را در کنار هم دوست دارم و میدانم دور از هم، دوستشان نخواهم داشت.
من دستان پدر و مادرم را دست در دست هم دوست دارم.
من آن تختخواب کوچک، زیبا و رنگین که برایم خریدهاند را نمیخواهم. من آغوش مادر و شانههای پدرم را برای سر نهادن و خوابیدن دوست دارم. پتو و رختخوابی به لطافت و نرمی دستهای مهربان مادرم را میخواهم. دوستدارم مادرم به من شیر بدهد و پدرم برایم آبنبات چوبی، چیپس، پفک و آدامس بخرد.
من نمیخواهم پرورشگاهی یا فرزند طلاق باشم، دوست ندارم دیگران برای نداشتن پدر یا مادر و از روی ترحم به من مهربانی کنند.
میخواهم مثل پسر بچهی همسایهمان، وقتی مریض شدم و تب کردم، پدرم با اشک چشمهایش، پاهای مرا پاشوره کند و مادرم برایم یک کاسهی بزرگ، آش خوشمزهی خوشمزه درست کند تا حالم زود خوب شود و بتوانم دوباره بازی کنم.
پدر عزیز، مادر مهربان، دیدم برایم گالسکهای خریدهاید که سایهبان هم دارد، دستتان درد نکند ولی من میخواهم دست شما سایهبان زندگی منباشد، اصلا میخواهم سوار ماشین پدرم شوم، من گالسکه نمیخواهم، قول میدهم مواظب باشم و با ماشین پدرم تصادف نکنم چون خبر دارم ماشیناش را با هزار بدبختی خریده است.
برایم بادکنکی بزرگ و هفت رنگ خریدهاند ولی من بادکنکی به اندازهی دستان پدر و به رنگ موهای مادرم را دوست دارم. دوست دارم وقتی مادرم مرا با خود برای خرید به بازار میبرد، زنبیل خریدش را من بردارم، چون دوست ندارم دستهای مهربان او خسته شود.
دوست دارم وقتی پدرم تند رانندگی میکند و پلیس میخواهد او را جریمه کند، بگویم؛ آقا پلیس، به خاطر من ننویس. اگر پدرم بخواهد سیگار بکشد، گریه میکنم تا نکشد.
میخواهم وقتیکه برف میبارد، با پدرم گلولهبازی کنم، از مادرم میخواهم تا برایم یک آدمبرفی مهربان بسازد.
میخواهم در روز مادر، به مادرم از آن گلهایی که پدرم در اوایل آشنایی با مادرم، به او هدیه میداد، به مادرم هدیه دهم. میخواهم در روز جشن تولد پدرم، برایش یک نقاشی خوشگل بکشم.
اتاقم را پر از اسباببازی کردهاید ولی من اتاقی پر از محبّت پدر و مادرم میخواهم. من جشن تولد نمیخواهم، من دوستی پدر و مادرم را دوست دارم.
اگر بار دیگر، مادرم، پدرم را اذیت کند و برنجاند، من دیگر شیر نمیخورم، چیپس و پفک هم نمیخورم، اصلا اعتصاب غذا میکنم تا آشتی کنند.
اگر پدرم، مادرم را بگریاند، من هم آنقدر گریه میکنم تا چشم هایم مثل چشم های گریان مادرم قرمز شود و اگر بخواهد او را بزند، دستهایش را میبوسم تا نزند.
پدر، مادر، من آن اسباب بازیها و عروسکهایی را که شما برایم از قبل خریده اید، دوستندارم، من، شما را بیشتر از آن اسباب بازیها دوست دارم. دوست دارم به جای خندیدن آن عروسککوکی، خنده و لبخند مادرم را ببینم که این روزها نمیبینم،
من آن گهوارهای را که برای خوابیدن من خریدهاید، دوست ندارم، من میخواهم در آغوش مادر یا بغل پدرم بخوابم.
میخواهم وقتی مدرسه رفتم و شاگرد اول شدم، پدرم برایم دو بسته مداد رنگی بزرگ بخرد، دلم میخواهد مادرم برای من و دوستم که فعلا نمیشناسمش، یک کیک خوشمزه درست کند.
میخواهم پدرم برایم یک دوچرخه بخرد و من با ماشین او مسابقه بدهم و وقتی برنده شدم، مادرم از ته دل بخندد. دوستدارم یک روز از مادرم اجازه بگیرم و لباسهای پدرم را بپوشم.
دوست ندارم وقتیخانم معلم میپرسد؛ اسم بابات چیه؟ بگویم: نمیدانم.
نمیخواهم غریبهها، صدقهی سرشان، به من مهربانی و ترحم کنند، دوست ندارم وقتی که بزرگ شدم، مردی بیاید و بگوید؛ پسرم، من پدر تو هستم.
پدر، مادر، منهم مثل شما آدمم، من هم دل دارم، دلیکه از سنگ نیست، منهم آرزو دارم.
آرزوهای مرا بر باد ندهید، دنیای شیرین مرا تلخ نکنید.
مادر مهربانم، چرا با پدرم نامهربان شدهای؟ پدر عزیزم، چرا دیگر مثل گذشته، مادرم را عزیز خود نمیخوانی؟
پدر، مادر، غرور و لجبازی شما باعث سیه بختی من شده است، شما که نمیدانید، ولی من میدانم که بیکسی قبل از تولد، دردناک است.
دوست ندارم در شناسنامهی من، نام پدر و مادرم را بنویسند، چون از دستتشان ناراحتم، چون در شناسنامهی مادرم، نام پدرم و در شناسنامهی پدرم نام مادرم را خط زدهاند.
اگر قرار باشد پدر و مادرم از هم جدا باشند، منهم میخواهم از آنها جدا باشم، من آنها را باهم و در کنار هم دوست دارم، میخواهم پدرم بگوید، مادرم بخندد، مادرم شاد باشد تا پدرم خوشحال شود.
میخواهم وقتی مرا به گردش بردند، یک دستم در دست پدر و دست دیگرم را مادرم بگیرد، میخواهم پدرم به من خواندن و مادرم به من نوشتن را یاد دهد.
میخواهم پدرم مرا ناز کند و مادرم مرا ببوسد.
میخواهم وقتی گریه میکنم، اشک یک چشمم را پدر و چشم دیگرم را مادرم پاک کند.
قول و قرار آنها برای خوشبحتیِ من، به دست فراموشی سپرده شده است، آنها پیمان و عهدشان را زیر پا گذاشتهاند، احساس میکنم دل منهم زیر پای آنها ست.
من احساس میکنم مهمانناخوانده یا مسافری هستم که کسی انتظارم را نمیکشد،کسی به استقبالم نخواهد آمد.
آدمهای دیگر بعد از سالهای سال، بدبخت میشوند ولی من مادرزاد بدبختم.
من سواد ندارم، ولی این نامه را برایتان فرستادم تا بدانید که من شما را دوست دارم، اگر شما هم مرا دوست دارید، همدیگر را دوست بدارید تا بیایم، اگر با هم آشتی نکنید، برای همیشه همینجا مادرم میمانم.
پدر، مادر، دلم میخواست خودم برایتان این نامه را مینوشتم، ببخشید سواد ندارم.
***
مدتی گذشت، مستأجرین زنگ زدند و تمدید اجارهنامه را تلفنی از من درخواست کردند، شادمان شدم، رفتم و با آنها اجارهنامه را برای یکسال دیگر تمدید کردم.
نادره، دختر قشنگ و ملوسشان را بوسیدم و به خانهام برگشتم.
در روژان شماره 91 تاریخ 22 خرددا 1395 چاپ شده استآدرس کوتاه خبر: