پنج شنبه، 6 اردیبهشت 1403
روژان پرس » اجتماعی » چشـم‌چـران

بیژن باغبانی

چشـم‌چـران

0
کد خبر: 800

چشـم‌چـران

داخل جمعيت، مردی كه فقط سرش پيدا و چند متر آن طرف‌تر دستش را به میله‌‌ی وسط واگن گرفته بود، با نگاهش بدجوری دختر را اذيت مي‌كرد. انگار متوجه نبود كه غير از اين دختر، كسان ديگری هم حضور دارند، نگاهش روی او ثابت مانده بود. دختر میله را سخت‌تر فشرد و با خود گفت: کاش می‌تونستم این میله‌رو از جا در بیارم و بزنم تو سرش، عوضی! یا لااقل كاش آرش اينجا بود و به اين يارو حالي می‌كرد يك من ماست چقدر كره داره. 
اَه اَه مردا همه‌شون سر و ته یك كرباسن، اما این یكی دیگه شورش‌رو درآورده، معلوم نبود اگه این مردم و این جمعیت اینجا نبودن، چی می‌شد؟!
این حرف‌ها را دختر در دلش با خود می‌گفت. بیشتر از نیم ساعت در میان ازدحام جمعیت و هُل دادن‌های مردم، توی صف ایستاده و تازه به زور توانسته بود خودش را از درِ كوچك واگن مترو عبور دهد، درها بسته شد و واگن‌ها با لرزشی خفیف شروع به حركت كردند. امروز از اون روزهای شلوغ بود، به همین خاطر چند نفری روی نیمكت‌ها جا خوش كرده و بقیه سر پا ایستاده بودند.
داخل جمعیت، مردی كه فقط سرش پیدا و چند متر آن طرف‌تر دستش را به میله‌‌ی وسط واگن گرفته بود، با نگاهش بدجوری دختر را اذیت می‌كرد. انگار متوجه نبود كه غیر از این دختر، كسان دیگری هم حضور دارند، نگاهش روی او ثابت مانده بود. دختر میله را سخت‌تر فشرد و با خود گفت: کاش می‌تونستم این میله‌رو از جا در بیارم و بزنم تو سرش، عوضی! یا لااقل كاش آرش اینجا بود و به این یارو حالی می‌كرد یك من ماست چقدر كره داره. آرش برادرش و یك سال از او كوچك‌تر بود، اما با ورزش، خودش را ورزیده و قوی کرده بود. از فكر برادر بیرون آمد و زیرچشمی نگاهی به مرد انداخت كه كماكان او را برانداز می‌كرد. دختر تازه در دانشگاه قبول شده بود. پدرش كارمند ساده‌ای بود با حقوق كم، بعد از قبولی در دبیرستان و گرفتن دیپلم، با هزار نقشه و ترفند و با كمك مادرش توانسته بود پدر را قانع كند تا در كنكور شركت كند، از قضا همان سالِ اول در امتحانات ورودی دانشگاه، هم قبول و هم رتبه‌اش خوب شده بود. پدر هرچند از ته دل از این موفقیت ناراضی بود، اما در مقابل احساسات دختر و چرب‌زبانی و هیاهویی كه مادر چون طوفانی در فامیل به پا كرده بود، نتوانست مقاومت كند و به ناچار با قرض گرفتن از اقوام و آشنایان و وام گرفتن از چند بانك، بالاخره با سلام و صلوات دختر را راهی تهران كردند. در همان ابتدای نام‌نویسی، با دو دختر دیگر كه هم رشته‌ی دخترشان بود، آشنا شدند و به نظرشان دختران سر به راهی بودند و می‌توانستند همراه و هم‌خانه خوبی برای بچه‌شان باشند. الحق كه دختران بدی هم نبودند، آن‌‌ها هم از شهرستان و از خانواده‌های متوسط آمده و همیشه سرشان توی كتاب و درس بود. اما داخل شهر طبق معمول، پسران و مردانی بودند كه بارها با متلك‌هایشان آزارشان داده بودند. این مسئله هم كم‌كم عادی شد، حتی كار به جایی رسید كه شب‌ها وقت خوابیدن، به شوخی آمار متلك‌های جدیدی را كه شنیده بودند، می‌گرفتند.
امروز كلاس نداشت، برای یكی از بچه‌های هم‌اتاقی از شهرستان مهمان آمده بود، برای همین، به تنهایی بیرون آمده تا اطراف دانشگاه چرخی زده و ویترین كتاب‌فروشی‌ها را دید بزند. بعد از یكی دو ساعت، با پولی كه داشت تنها توانست دفترچه‌ی یادداشتی بخرد. بعد از آن هم بدون این كه متوجه باشد، تنوع اجناس پشت ویترین‌ها، او را چندین خیابان از خانه دور كرده بود، به همین خاطر، برای این كه در پولش صرفه‌جویی كند و زودتر هم به خانه برسد، مترو را برای برگشتن انتخاب كرد.
برای لحظه‌ای چند نفری كه جلوی مرد چشم‌چران را گرفته بودند، كنار رفتند و دختر توانست مرد را بهتر ببیند، قد بلند، هیكل ورزشكارانه، خوش‌لباس، خوش‌قیافه با كیفی در دست. یك كارت شناسایی، از كارت‌هایی كه اشخاص مهم در جلسات و سمینارها به گردن می‌آویزند و از حد معمول بزرگ‌تر می‌نمود، با بندی طلایی رنگ به گردنش آویزان بود. ترس ابتدایی دختر کمی ریخته بود، اما باز هم با خود گفت: شاید كلاهبردار باشد، شاید نیت پلیدی داشته باشد، و ده‌ها شاید دیگر. اما تنها نتیجه‌ای كه گرفت و به نظر خودش عاقلانه می‌آمد، این بود كه، حقه‌بازها و كلاه‌بردارها كارت شناسایی به خودشان آویزان نمی‌كنند!
دختر بی اختیار فكرش به جای دیگری پر كشید، این مرد با این تیپ و قیافه و لباس، احتمالاً مسئول یا مهندس شركت یا كارخانه‌ و یا شاید پزشك باشد كه به سمیناری می‌رود و یا از جلسه‌ای برگشته و به خاطر شلوغی خیابان‌ها و وضعیت آلودگی هوا و ترافیك، مترو را بر اتومبیل شخصی ترجیح داده است. فكر نكنم قصد مزاحمت داشته باشد، حتماً دنبال دختر خوب و با كلاس و نجیبی می‌گردد كه باهاش ازدواج كند. حس غریبی به دختر می‌گفت: احتمالاً آن مرد گلویش پیشش گیر كرده و مترصد فرصتی است كه پیشنهاد آشنایی و ازدواج بدهد.
صدای بلندگوی داخل واگن او را به خود آورد، ایستگاه بعدی بود، عده‌ای پیاده شدند و عده دیگری جای آنان را گرفتند، مرد همچنان ایستاده و او را می‌نگریست.
بدون این كه بخواهد، لبخندی روی لبان دختر نشست و به این موضوع فكر كرد، با خانواده‌ای كه دارد، مخصوصاً پدرش، هزار دانشگاه دیگر هم برود، عاقبتش به ازدواج ختم می‌شود، وقتی سرانجام كار از همین الان روشن است، چه بهتر كه این كار زودتر انجام بگیرد. اگر كسی باشد مثل این مرد، خوش‌قیافه، خوش‌تیپ و دارای شغل خوبی هم باشد، چرا ازدواج نكند؟ بی اختیار نگاه دیگری به چهره‌ی مرد انداخت و دوباره لبخند زد، اما فوری قیافه‌ی جدی به خود گرفت، با خود گفت، نباید خود را كوچك نشان بدهم. عجیب بود، مرد اصلاً هیچ‌جا را نگاه نمی‌كرد و بدون ترس از حضور مردم، مدام دختر را دید می‌زد، اگر هم رویش را به طرف دیگری می‌گرفت، بعد از لحظاتی، دوباره به چهره‌ی دختر خیره می‌شد. دختر احساس كرد مرد به رویش لبخند می‌زند، دلش فرو ریخت. وای خدا جون، حتماً از من خوشش اومده، این را دختر با خود گفت، خواست با لبخندی جواب مرد را بدهد، ترسید. نه، این مرد بعدها این لبخندهای مرا به حساب نقطه ضعف من خواهد گذاشت. تا به این سن رسیده بود، با هیچ‌كس از جنس مخالف دوست نشده بود.
فكرش دوباره به موضوع ازدواج كشیده شد و با خود اندیشید: اگر این مرد پیشنهاد ازدواج داد، باید چه جوابی بدهد و خودش فوری جواب این سؤال را داد: بهش می‌گم باید با خانواده‌ام صحبت كنم. مطمئن بود كه پدرش فوری رضایت می‌دهد، مادرش هم از خدا می‌خواست كه داماد پولداری داشته باشد تا بتواند در مقابل همه عرض اندام كند. بعد از آن هم با دیدن دست و دلبازی‌های این مرد، آن‌ها بیشتر از من عاشقش می‌شوند. خودم هم از همون اول باید كاری كنم كه چشم حسودا در بیاد، اول یه جشن مفصل تو یكی از بهترین و معروف‌ترین هتل‌های تهران، بعد یه ماه‌عسل آنچنانی حداقل در دبی یا كیش و گشت و گذار و خرید سوغاتی برای دورترین تا نزدیك‌‌ترین فامیل و حتی همسایه‌ها كه بدونن وضع زندگیم چه جوریه! بعد از برگشتن از ماه عسل باید به فكر تكمیل وسایل خونه باشم، خونه این جور آدما از این خونه‌های معمولی نیست كه بشه با چند تیكه وسایل روبراش كرد. حتماً چند تا خونه داره كه یكی از یكی زیباتر و شیك‌تره، ولی مطمئنم اون خونه‌ای كه از همه بهتره برای خودمون در نظر می‌گیره. باید وسایلی بخرم كه تا حالا هیچ كدوم از دوستام كه ازدواج كردن به خواب هم ندیده باشن. البته بعید می‌دونم همچین آدمی از نظر اثاثیه‌ی خونه چیزی كم داشته باشه، مگه ریزه‌كاری‌ها كه مردا كمتر خبر دارن. تا دو سه سال اول هم نمی‌ذارم بچه‌دار بشیم، فقط تفریح و مسافرت، اگه به توافق رسیدیم و دوست داشتیم، بعداً بچه و بچه‌داری. تو این دور و زمونه یه دونه بچه هم زیاده، وای خدا من چقدر گیجم، اسم بچه، اسم بچه‌رو چی باید بذاریم، این خیلی مهمه، اگه پسر بود، اسمشو می‌ذارم... می‌ذارم... نه این‌طوری نمی‌شه باید سر فرصت بریم كنار دریا، فكرمون آزاد باشه، اونجا دو نفری بهترین اسم رو براش انتخاب می‌كنیم.
دوباره صدای بلندگو در داخل واگن پیچید و چند نفر پیاده و سوار شدند، اما مرد همچنان ایستاده و دختر را نگاه می‌كرد، تا پایان خط چیزی نمانده بود، دختر با خودش گفت: از اون موقع كه سوار شدیم تا حالا، اگه جلو اومده و پیشنهاد داده بود، كلی از حرفامونو زده بودیم، لااقل می‌تونستیم در مورد خواستگاری صحبت كنیم، اما شاید موقعیت شغلیش اجازه نمی‌ده، یا شاید از اون آدماست كه وقتی از چیزی یا كسی خوششون می‌آد، اونو با دقت زیر نظر می‌گیرن و خیلی دقیق و حساب شده با مسایل برخورد می‌كنن و در موردش تصمیم می‌گیرن! لااقل اگه در مورد خواستگاری هم صحبت می‌كردیم خیلی خوب بود، باید بهش بگم اون شب شیك‌ترین لباسش رو بپوشه، كراوات یادش نره، بهترین ماشینشو بیاره، وای خدا اون شب كه بیان خواستگاری چی می‌شه؟ همسایه‌ها با دیدن ماشینای آنچنانی دق می‌كنن، حتماً ماشیناش اونقدر گرونن كه می‌ترسه توشون خط بیفته، به خاطر اینه كه امروز سوار مترو شده، یا شاید راننده‌ش مرخصیه و خودشم خسته‌س كه ماشین نیاورده. شایدم از خوش شانسیِ منه. اگه ماشین آورده بود، هیچ وقت همدیگر رو نمی‌دیدیم، راست می‌گن كه قسمت هر چی باشه، همون می‌شه.
صدای بلندگوی داخل واگن، خبر رسیدن به ایستگاه بعدی را اعلام كرد: ایستگاه ...، چند نفر پیاده شدند، برای یك لحظه و این بار كامل‌تر مرد را دید، علاوه بر كیف سامسونت، كیف كوچكی هم زیر بغل داشت، با خود فكر كرد این جور آدما همیشه پولاشونو توی این كیفای كوچیك می‌زارن كه دم دست باشه و مرتب دست تو جیب نكنن كه كت و شلوارشون چروك برداره. سرش را كمی جلوتر برد و چشمانش را تنگ‌تر كرد تا شاید بتواند از اسم و شغل مرد سر در بیاورد، كارتی كه از گردن مرد آویزان بود تكان می‌خورد و كار را مشكل كرده بود، فقط پایین كارت با خط درشت نوشته شده بود: آدرس، و با خط ریزتری چیزهایی نوشته شده بود كه خوانده نمی‌شد، هجوم سیل‌آسای مسافران جدید اجازه نداد بیشتر از این از كارت سر در بیاورد، اما بارها و بارها در تلویزیون اشخاص مهم و مسئول سازمان‌ها را دیده بود كه چنین كارت‌هایی دارند، با خود گفت: مطمئنم شغل حساسی داره، الان هم حتماً در جلسه یا سمینار مسئولین رده بالای شركت یا ارگانی بوده و یادش رفته كارت رو از گردنش در بیاره. بعد از ازدواج مگه من بمیرم اجازه بدم این طوری به خودش فشار بیاره، باید بیشتر به من برسه تا كار بیرون، تازه، حتماً منم می‌بره پیش خودش تو شركت، می‌دونم طاقت دوری از من رو نداره، منم نباید همونطوری ولش كنم به امان خدا، یهو دیدی زیر سرش بلند شد. دیگه این كه از همون اول باید تكلیف خودم رو با خونواده‌ش روشن كنم، من طاقت شنیدن حرفای مادر شوهر و خواهر شوهر رو ندارم، اگه ببینم زیاد دور و بر اونا می‌پلكه، كاری می‌كنم كه اصلاً یادش بره كسی رو داشته یا نه! حساب دخل و خرج و درآمدش رو هم كنترل می‌كنم كه براشون ولخرجی نكنه كه هر روز به بهونه‌ای ازش پول بگیرن، باید یادش بدم پس‌انداز چیه. من باید حسابی خودم رو ببندم، یک ریال نه به کسی می‌دم، نه می‌زارم اون به کسی بده. علاوه بر خودم كه كلی آرزو دارم، فردا بچه‌ بزرگ می‌شه، آینده می‌خواد... بچه ...؟ بچه ...؟ صدایی گنگ در اعماق وجودش پیچید:
- مگه همیشه نمی‌گفتی آرزو دارم پولدار بشم تا بتونم واسه بچه‌ی همسایه‌ی پایینی یه دوچرخه بخرم؟ مگه نمی‌گفتی پدرش كارگره، دست و بالش تنگه، به زور از عهده‌ی مخارج زندگی برمی‌آد؟
 بعد با خود می‌گوید:
نه بذار باشه بعداً، این چند سال رو چطوری گذرونده، تا یك مدت دیگه كه من خودم رو از هر نظر تكمیل كنم، می‌گذرونه، بعداً یك فكری براش می‌كنم.
- وای ... اون خانوم كه سرِ خیابون جوراب می‌فروخت، مگه چشماش احتیاج به عمل نداشت، مگه قول ندادی اگه پول داشتی كمكش كنی؟ اون پسره که داخل ایستگاه مترو فال حافظ می‌فروشه، مگه نمی‌گفتی باید تحصیل کنه، مگه نمی‌گفتی کاش می‌تونستم کمکش کنم؟؟؟
- نه، اونم بعداً. بذار پس‌اندازم زیاد بشه، درباره‌ش تصمیم می‌گیرم.
- بعضی از همكلاسی‌های دانشگاه، اونا چطور؟ اونایی كه وضع مالی‌شون خوب نیست و همیشه از طرف دانشگاه به خاطر دیر پرداخت كردن شهریه توبیخ می‌شن؟
- نه، اونام بعداً... بعداً.
- مگه نمی‌گفتی یك روز، مردی در خیابون دست دختربچه‌ای رو گرفته بود، از جلوی مرغ‌فروشی كه رد شده بودند، دخترک با لحن کودکانه‌اش به مرد گفته بود: بابا الانم طعم مرغ‌ها مثل اون موقع‌هاست كه گاهی می‌خوردیم؟ و تو گریه‌ات گرفته بود و تصمیم داشتی هر وقت پولدار شدی، داخل شهر بگردی، هر كسی كه پول نداشت خوراكی و غذا بخره، براش تهیه كنی؟؟؟
- چرا ... چرا... من رو قولم هستم، اما بعداً ... بعداً ... باید خوب پولدار بشم، بعداً ، بعداً... اول باید وضع خودم خوب روبراه بشه، باید پیش بعضی از دوستام و فامیل‌هام پُز بدم، بعداً كمك می‌كنم، بعداً ...
- پُز بدی؟ مگه پُز دادن ارزش اینو داره كه یه بچه گرسنگی بشه؟ مگه پُز دادن این‌قدر ارزش داره كه یه پدر غرورش بشكنه؟ هیچ می‌دونی یه پدر وقتی گریه می‌كنه، یعنی چی؟ می‌دونی؟
- نمی‌تونم ... نمی‌تونم، قبلاً جلوی چشمم این‌قدر افاده ریختن، این‌قدر طلاهاشونو به رُخم كشیدن، این‌قدر با ماشینای آنچنانی جلوی چشمم اومدن و رفتن كه منم باید تلافی كنم، باید به همه‌شون بگم من چقدر خوشبخت‌ترم، آره باید تلافی كنم، حالا با این حرفا نمی‌تونی این خوشبختی رو از من بگیری. بعداً كمك می‌كنم، بعداً ... بعداً ...
اما صدا امان نمی‌دهد و رنگ فریاد به خود می‌گیرد:
- تو می‌تونی خوشبخت باشی، می‌تونی خودت رو خوشبخت‌ترین انسان روی زمین بدونی، به شرطی كه واقعاً بدونی خوشبختی یعنی چی! هیچ می‌دونی با خریدن یه جفت كفش واسه‌ی بچه‌ای كه كفش نداره، چقدر احساس خوشبختی می‌كنی؟ هیچ می‌دونی خیلی از آدمایی كه از كنارت رد می‌شن، جیب‌هاشون خالی و شكم‌هاشون خالی‌‌تره كه اگه با ثروتی كه به دست میاری، دستشونو بگیری و هر چند وقت یه بار، خورد و خوراك چند خونواده رو تأمین كنی، چقدر خوشبختی؟ هیچ می‌دونی تو دنیای به این بزرگی، بزرگ‌ترین آرزوی یه دختربچه‌ی فقیر، داشتن یه عروسك اسباب بازیه كه اگه اونو براش تهیه كنی، چقدر خوشبختی؟ هیچ می‌دونی چقدر خوشبختی اگه بتونی با پولی كه داری، جلوی گریه‌های شبونه‌ی یه پدر رو بگیری كه به خاطر فقر، نیمه‌شب‌ها اشكاشو رو گونه‌ی بچه‌هاش می‌ریزه؟ هیچ می‌دونی بعضی‌ها برای رفع مشكلات مالی‌شون یکی از كلیه‌هاشونو می‌فروشن؟‌ هیچ می‌دونی چه بچه‌های كم سن و سالی به خاطر فقر و نداری، از درس خوندن دست كشیدن و برای كمك به خونواده كار می‌كنن، كه اگه هزینه چند نفر از این‌ها رو تقبل كنی و در سرنوشت‌ و آینده‌شون تأثیر بذاری چقدر خوشبختی؟ اصلاً می‌دونی با خرید كتاب‌های خوب و تقسیم اونا میان بچه‌هایی كه نمی‌تونن كتاب بخرن، چه خدمت بزرگی به بشریت کردی و چقدر احساس خوشبختی می‌كنی؟ هیچ می‌دونی چه استعدادهای بزرگی در زمینه‌های ورزشی، علمی، هنری، فرهنگی، ادبی و و و به خاطر فقر نابود می‌شن، كه اگه بهشون كمك كنی، چقدر خوشبختی؟ ... لعنتی ... لعنتی ... هیچ می‌دونی؟...
- نه نمی‌دونم، ولم كن، تو هیچی نمی‌دونی، ولم كن، ولم كن.
- هیچ می‌دونی ...
صدا اما، دیگر صدا نبود، ضجه بود، ناله بود ... و... زوزه‌ای از سرِ درد ... و ... ساکت.
-نه، نه، نمی‌دونم، نمی‌تونم، تا وقتی به آرزوهای خودم نرسم، نمی‌تونم، نمی‌تونم ... باید به دخترِ عمه پری نشون بدم كه منم دماغمو عمل کردم، می‌دونم که دماغم اندازه‌س و احتیاج به عمل نداره، ولی الان یه رسم شده و بیشتر اونایی که ثروتمندن این کار رو می‌کنن، من چرا نکنم؟ باید به دخترِعمو جعفر نشون بدم چقدر طلا دارم، باید به خاله نسرین نشون بدم كه چند مدل ماشین دارم، باید جاری‌هام ببینن كه لباس‌هام از آخرین مدهای لباس اروپاست، باید همه، همه بدونن كه خونه چند طبقه دارم، باید بدونن كه خونه‌ام آسانسور داره، مبل‌های خونه‌ام از خارج اومده، چند تا یخچال فریزر بزرگ دارم، تو هر اتاقی یك سینمای خانگی و فرش‌های دست‌بافت دارم، برق مجسمه‌ها، عتیقه‌ها و وسایل خونه‌ی من باید چشم همه‌شونو كور كنه، باید به همه‌ی دنیا مسافرت كنم، تفریح كنم و آلبوم‌های عكسم رو به همه نشون بدم، پای برج ایفل و فروشگاه‌های خیابون شانزه‌لیزه‌ی پاریس، آنتالیا، جنگل‌های لییژِ بلژیك. سواحل مدیترانه، هاید پاركِ لندن، مونت‌كارلو. آره اول باید این خوشبختی‌ها رو به همه نشون بدم، باید ... باید همه، همه بدونن كه چقدر خوشبختم، چقدر خوشبختم، بعداً، بعداً كمك می‌كنم.
صدا باز هم به فغان درمی‌آید، صدا اما، دیگر صدا نیست، هق‌هق گریه‌ای است كه در میان آن، غرش رعدآسای انسانیت بر سرِ موجودِ مفلوكی آوار می‌شود:
- لعنتی ... لعنتی ... تو ... تو معلومه هیچی نیستی، تو فقط می‌خوای به وسیله‌ی ثروت واسه خودت یه هویت بسازی، خودت هیچی نیستی، در این دنیای پوشالی كه تو برای خودت درست می‌كنی، جایگاه عشق كجاست؟ آیا اصلاً فرصت اون رو پیدا می‌كنی كه حتی به كسی كه دوستت داره عشق بورزی؟ آیا فرصتی برای كمك به انسان‌های دیگه هست؟ مگه چقدر عمر می‌كنی؟ همون آسانسوری كه تو رو با ثروتت به سرعت بالا می‌بره، انسانیت و عشق رو در وجودت به سرعت پایین می‌آره و در قعر زمین دفن می‌كنه، لعنتی ... نه، به خدا این چیزی كه تو می‌گی، خودِ خوشبختی نیست، مطمئن باش سایه‌ای از خوشبختی هم نیست، فقط یه خیالِ غیر انسانی، یه توهم وحشتناكه. تو ناخوشی، این آرزوها فقط و فقط از یك ذهن بیمار تراوش می‌كنه، حسادت‌ها و چشم و همچشمی‌ها، یه مرض بدخیم، یه تومور ذهنی هستش كه در تفكر بعضی‌ها ریشه می‌دَوونه. تو باید درمون بشی، پُز دادن و نشون دادن چند تیكه فلز به مردم و آلبوم‌های عكس و آسانسور و ... كجاش خوشبختی به حساب می‌آد؟ من مخالف راحت زندگی كردن نیستم، مخالفتی هم با پول داشتن و ثروتمند شدن ندارم، خیلی هم خوبه، و شاید، و ممكنه، اگه خودت بخوای و بدونی و دیگران رو هم ببینی، شاید وسیله‌ای برای رسیدن به گوشه‌ی كوچیكی از احساس خوشبختی باشه، تو با پول و طلاهات پُز می‌دی، كسان دیگه برای انتقام از تو، با سرمایه‌ی بیشتر، جلوی تو پُُز می‌دن، و كسان دیگه و كسان دیگه و...و...و.... واین دور باطل تا همیشه ادامه پیدا می‌كنه، چرا تو این حركت منفی رو قطع نمی‌كنی؟ چرا سرمشق یه عده‌ای نمی‌شی كه بدونن با پول‌هاشون خوشبخت واقعی باشن؟ هیچ می‌دونی اگه به كسی كمك كنی، شبا چقدر با آرامش می‌خوابی؟‌ هیچ می‌دونی ...
-گفتم ولم كن، ولم كن، معلومه كه تو هیچی نمی‌دونی. خفه شو، خفه شو.
-هیچ می‌دونی ...
صدا اما، دیگر صدا نبود، ضجه بود، ناله بود ...، زوزه‌ای از سرِ درد ... و ... خفه شد.
صدای بلندگو او را به خود آورد، نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده كه همه نگاهش می‌كردند، مرد رؤیاهایش هم ایستاده و هنوز نگاهش می‌كرد، این بار اما، به راستی لبخند می‌زد، انگار به كسی می‌خندد.   
با اعلام آخرِ خط، دختر احساس كرد كه الان قلبش خواهد ایستاد. دستانش می‌لرزید، چشم از مرد برنمی‌داشت، مردم كم‌كم پیاده می‌شدند، اما مرد همچنان دستانش را به میله گرفته و او را نگاه می‌كرد، دختر از خوشحالی و ترس و هیجان آرام و قرار نداشت. تمام بدنش خیس عرق شده بود، با خود گفت: پس حدسم درست بوده، این مرد از من خوشش اومده، حالا می‌خواد همه پیاده شن و خلوت بشه تا با هم پیاده شیم كه باهام حرف بزنه. با خروج آخرین نفرات، مرد دو سه قدم به طرف دختر برداشت، همچنان لبخندی بر لب داشت، دختر احساس كرد الان است كه از خوشحالی بمیرد، یك قدم مانده به دخترك، مرد كیف كوچك زیر بغلش را در آورد و قصد باز كردن آن را داشت، زیپ كیف گیر كرده بود. در آن لحظات كه برای دختر قرن‌ها می‌گذشت، در آنِ واحد چندین فكر از ذهنش گذشت: شاید می‌خواهد فعلاً حلقه‌ای به من بدهد تا بعداً، شاید هدیه‌ای، شاید...شاید... . بالاخره كیف باز شد، در ذهن دختر آشوب بود، خوشحالی، اضطراب، ترس و هیجان، آرام و قرار از وی ربوده بود. مرد بسته كوچكی درآورد، دخترك با خودش گفت وای خدای من، نكنه سرویس جواهرات باشه، این جور آدما هدیه‌هاشون هم معمولی نیست، چشمان مرد بر روی چهره دختر ثابت مانده بود و در حالی كه همچنان لبخند بر لب داشت، دستانش در حال باز كردن بسته بود، اكنون درست روبروی دختر ایستاده بود، در یك لحظه صدای خشكِ باز شدن میله‌ای سفید و بلند كه به طرز مخصوصی تا شده بود، به گوش خورد، آخرین تكه هم باز شد، مرد عصای سفیدش را در دست گرفت و عینکی دودی از جیبش درآورد و بر چشم زد، دختر نگاه از چهره‌ی مرد برگرفت و به روی كارتِ آویزان بر گردنش خیره ماند: قابل توجه همشهریان محترم، آقای ... ... نابینا، لطفاً در صورت بروز هرگونه حادثه و اتفاقی برای این شخص، با این آدرس و شماره تلفن تماس حاصل فرمایید.!
دخترك به لرزه افتاد و نای ایستادن نداشت، احساس ‌كرد پاهایش توان نگهداری وزن بدنش را ندارد. مرد در حالی كه عصایش را به آرامی بر زمین می‌زد، از كنارش گذشت و از در واگن بیرون رفت. بیرون از واگن، پسركی که بسته‌ای فال حافظ در دست داشت، بی‌خیال كنار سكوی مترو ایستاده بود و با صدای بلند، همراه با آهنگی كه از گوشی تلفن همراهِ رنگ و رو رفته‌اش پخش می‌شد، آواز می‌خواند: سرنوشت چشاش كوره نمی‌بینه ... و بعد از کمی مکث، در ادامه زیر لب با خود زمزمه می‌كرد: چرا بی پول كلاس درس نَبینه... چرا ...
چشمان دخترك سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
وقتی چشم باز كرد، خود را بر روی تختی در اورژانس یافت كه دو هم اتاقی‌اش هم در كنارش ایستاده و مضطربانه نگاهش می‌كردند. به موازات قطرات سُرُم بالای تختش كه به آرامی داخل رگ دستش می‌شد، قطرات اشك بود كه از چشمانش بر روی صورت می‌غلتید. ماه عسل، برج ایفل، سرویس جواهرات، خانه‌ی شیك، همه و همه چونان پرندگان مرده‌ای، از آسمان ابری و نیمه تاریك ذهنش، در حین پرواز یكی‌یكی به پایین سقوط می‌كردند.
کلید واژه ها:
چشم چران بیژن باغبانی
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید