صدای خندهی انفجاریاش را حتا خانم من كه سه چهار متر آن طرفتر نشسته میشنود. هیچ چیزش به آن خانم جوان، شاداب و پرانرژی كه چهل پنجاه سال پیش در یكی از روستاهای دورافتاده ارسباران همكارم بود شبیه نیست، به جز همین خندههای انفجاری كه مرا نیز بیاختیار به خنده میاندازد.
تلفن زنگ میزند. گوشی را كه برمیدارم صدای رویا از آن طرف سیم شنیده میشود. طبق معمول با صدای بلندی میگوید: الو! محسن!
جواب میدهم: سلام «یویا» چه خبی؟
صدای خندهی انفجاریاش را حتا خانم من كه سه چهار متر آن طرفتر نشسته میشنود. هیچ چیزش به آن خانم جوان، شاداب و پرانرژی كه چهل پنجاه سال پیش در یكی از روستاهای دورافتاده ارسباران همكارم بود شبیه نیست، به جز همین خندههای انفجاری كه مرا نیز بیاختیار به خنده میاندازد.
هرچند كه در این مدت همدیگر را سه چهار بار بیشتر ندیدهایم، ولی گهگاه به هم زنگ میزنیم و جویای حال همدیگر میشویم. خودم شاید متوجه نمیشوم، صحبتمان گاهی بسیار طولانی، خودمانی و صمیمی است. از هر دری سخن به میان میآید: از گذشته، حال، و آیندهای كه امید زیادی نمیآموزد. كمی هم درد دل و اینكه در سنین بالا و بازنشستگی هر روز یك درد تازه به سراغت میآید؛ از بیمه تكمیلی و بیمه اكمل و افزایش ناچیز حقوق....
یك بار بعد از همین تماسهای تلفنی خانمم بیمقدمه پرسید:
- بین شما چیزی بوده؟
- مثلاً؟!
- همون دیگه، چنان كه افتد و دانی! جوونیه دیگه!
شیطنت من هم گل میكند، برای اینكه سر به سرش بگذارم و بهانهای برای صحبت و سرگرمی پیدا كنم میگویم:
- یعنی شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب؟!
- آخه خیلی با هم خودمانی و راحتین. از جیك و بوك همدیگر نیز كاملاً خبر دارین.
- مثلاً همین چند هفته پیش كه زنگ زده بود كه تولدت را تبریك بگه؟ یعنی این را هم میدونه تو چه روزی به دنیا اومدهای؟!
واضح است كه تا حدی عقبنشینی كرده و میخواهد جانب احتیاط را نگه دارد.
- آخه این چه جور الو گفتن و احوالپرسی كردنه؟!
- مثلاً رویا را یویا و خبر را خبی میگیم؟
- نه، تنها این نیست. گاهی چیزایی میگین كه من متوجه نمیشم. انگار رمز و كنایههایی در حرفاتون هست كه آدم باید رمزگشایی بكنه تا بفهمه منظورتون چییه!
- راس میگی، تو این مورد كاملاً حق داری. اولاً هر كلمه تو یه بافت و زمینه معنا پیدا میكنه و از این گذشته در مكالمه بین دو نفر كه سالها با هم آشنا بودهاند، چیزایی رد و بدل میشه كه دیگران در جریان قرار ندارن و از زمینه و پیش زمینه آن اطلاعی ندارن. ظاهراً در صحبتهایشان بعضی جاها افتادگی و جای خالی وجود داره كه باعث میشه دیگران نتونن ارتباط كامل جملات و كلمات را درك بكنن.
- مثلاً این جور الو گفتن و یویا گفتن چه زمینه و پیش زمینهای داره؟
- من و رویا چون میدونیم وقتی تلفن اختراع شد، مردم تا مدتها باورشان نمیشد كه صدا میتونه از فرسنگها دور نیز شنیده شود، بیاختیار موقع تماس تلفنی داد میزدن: الو كه به معنی «های» و «آهای» است: درست همان لحنی كه اهالی آن روستا در ارسباران همدیگر را تو صحرا صدا میكردند. یكی هم اینكه من و رویا الان تو سنی هستیم كه گوشهامون بفهمی نفهمی كمی سنگین شده است.
- آها! شكر خدا تو كه وضعت چندان بد نیس ولی طفلكی رویا خیلی شكسته شده، آخه هنوز براش زود بود كه عصا بگیره دستش. وزنش هم خیلی بالاست.
- قند داره، مشكل بینایی هم پیدا كرده. بیشتر به همین خاطره. البته یه بار هم از روی اسب افتاده و پاش شكسته بود.
- این قند و چربی خون به خدا از شیرین خوردن و پرخوری نیس. بیشتر از ناراحتی فكر و نگرانی از آینده است. گرونی و فشار زندگی هم مزید علت.
- میخوای داستان یویا گفتن و خبی گفتن را هم بشنوی؟
- خب، چییه؟
- رویا یه دانشآموز بامزهای داشت كه نمیتونس «ر» را تلفظ بكنه و به جای آن «ی» میگفت؛ مثلاً پسر را پسی، دختر را دختی، رحیم را یحیم میگفت. یه روز ازش امتحان میگرفته و پرسیده بود: زنبور به تركی چی میشه؟ جواب داده بود: «آیی»! رویا پرسیده بود: پس خرس را به تركی چی میگن؟ جواب شنیده بود: «آیی»! پرسیده بود اونوقت از كجا بفهمیم كه این آیی خرس است یا زنبور؟ آن دانشآموز پاسخ داده بود: خانم! این تو جمله معلوم میشه؛ اگه بگیم: «آیی منی ساشدی» یعنی زنبور منو نیش زد و اگه بگیم: «آیی منی یدی» یعنی خرس منو خورد!
- شما اون موقع تو روستا تلفن اینا نداشتین؟
- تلفن؟ تلفن كه سهله، برق و آب لولهكشی و جاده ماشینروی درست و حسابی هم نداشتیم. شبا چراغ نفتی گردسوز روشن میكردیم. من یه فانوس هم داشتم كه آن را جلوی ایوان اتاقم آویزان میكردم تا حیاط خونه روشن بشه. اجاق گاز و بخاری نفتی هم نبود. خانهها معمولاً با كرسی یا چراغ نفتی «والور» گرم میشدند. مشهورترین و لوكسترین اجاقها هم علا، الدین یا مارك «غفاری» بود. نفت را هم با پیت و حلبیهای 18 لیتری پشت قاطر یا الاغ به ده میآوردن.
- وقتی جاده ماشینرو نبود، چه جوری میرفتین محل خدمتتون؟
- قسمتی از مسیر را با جیپ یا «كامانكار» میرفتیم و بقیه راه را با اسب و الاغ یا پای پیاده. رویا هم یه بار از روی اسب افتاده و ساق پاش شكسته بود و مدتها نمیتونس به مدرسه بیاد. در این مدت من جورش را میكشیدم و كلاس اونو هم اداره میكردم. من كلاس سه و چهار ابتدایی را تدریس میكردم. اكرم خانوم كلاس اول و دوم، و رویا نیز پنجم ابتدایی را. برف كه میاومد، هفتهها در ده گرفتار و زندانی میشدیم. تنها ارتباطمان با دنیای خارج یك رادیوی دو موج بود كه با باطری كار میكرد. من یه چراغ قوه هم داشتم كه جزو وسایل لاكچری به حساب میاومد.
- خورد و خوراك چه كار میكردی؟ تو كه پخت و پز بلد نبودی.
- آره، من اونوقتا خیلی دس و پا چلفتی بودم. یه روز مهمون داشتم، خواستم سنگ تموم بذارم، برای شام هم قرمهسبزی پختم و هم با سبزیجات خشك آش ماس تهیه كردم. برنجم كه كاملاً خمیر از آب در اومد، قرمهسبزیام آنقدر شور شده بود كه نمیشد خوردش و آش ماس كه چه عرض كنم؛ به قدری سفت شده بود كه ملاغه توش نمیرفت. تهیه گوشت تازه تقریباً نادر بود و شاید ماهی یكبار هم كشتار گوساله یا گوسفندی پیش نمیاومد. تهیه مرغ و جوجه هم مكافاتی داشت؛ مخصوصاً سربریدن و پوست كندن مرغ.
- پس بگو بیسكویتخور و تخممرغخور تشریف داشتم!
- آره، تنها لبنیات و تخم مرغ، تن ماهی و خوراك لوبیا غذاهای سهلالوصولی بودند.گاهی اكرم و رویا دلشان به حالم می-سوخت و غذایی را كه شب تهیه كرده بودند، میآوردن مدرسه و برای ناهار میزدیم تو رگ!
- تو هم مثل «گورممیشا» (بدید ندید ها)! ........
****************
مدتها بود از رویا خبری نداشتم. نه او زنگ زده بود، نه من كه به خاطر یك سری گرفتاری كه برایم پیش آمده بود توانسته بودم كه ارتباط پیدا كنم. ماه گذشته به تلفن همراهش زنگ زدم جواب نداد. دو سه روز بعد دوباره زنگ زدم. این بار، پری دختر بزرگترش گوشی را برداشت. تا گفتم: چه خبر؟ گریه امانش نداد. فهمیدم اتفاق ناگواری افتاده. نمیدانستم چه بگویم. منتظر ماندم تا بتواند صحبت كند.
- دایی جان محسن! مامان..... مامان.......
- مامان چی؟....
- مامان را از دست دادیم!
گویی یك سطل آب داغ را ریخته باشند روی سرم. شوكه شده بودم. یعنی اینقدر بی خبر؟! نمیدانم به پری چه گفتم و از او چه شنیدم. سرم را بردم میان دستهای لرزانم و زار زار گریستم. دوستم، همكارم، خواهرم، آشنای دیرینهام،... عنوانش هرچه كه باشد، دیگر نبود! به همین تلخی و سادگی! مثل رفتن آرام و ناگهانی همكار دیگرم: اكرم كه چند سال پیش، گرفتار سرطان خون شد و به علت بالا بودن هزینه درمان نتوانست حداقل چند سالی بیشتر زنده بماند. این یكی نیز نزدیك به یك ماه بستری شدن در بیمارستان شهر ساری، پزشكان عذرش را خواسته بودند. یك پایش را از زیر زانو بریده بودند، همان پای شكسته اش بود.
- پری جان! چرا خبرم نكردین؟
- مامان خودش نخواست. نمیخواست تو اون حال و روزش ببینن.
- حداقل برای تدفین...
- نخواستیم زحمتتون بدیم. این همه راهو...
****************
اكرم و رویا عدد نبودند؛ دو آموزگار ابتدایی كه جوانی و بهترین سالهای عمرشان را در كوره دهات این كشور، در سختترین شرایط و محرومیتها، صرف آموزش و پرورش كودكان روستایی كرده باشند. آنها مادر، خواهر، دوست، همكار، آموزگار، همسر و وابستگان انسانهایی بودند كه دوستشان میداشتند و فراموششان نمیكنند.
خانم من نیز از مرگ رویا بسیار اندوهگین است، اما هرگز نمیتواند اندوه فراوان مرا درك كند. چون هرگز در روستا زندگی نكرده و محرومیتها و رنج و مشكلات زندگی را در چنین محیطهایی تجربه نكرده است. او شاید نداند آن چیزی كه میان من و رویا بود شرایط سختی بود كه با هم تجربه كرده بودیم. شرایطی كه ما را به هم نزدیك كرده بود.
حسن نیك منش- مرداد ماه 1402
جواب میدهم: سلام «یویا» چه خبی؟
صدای خندهی انفجاریاش را حتا خانم من كه سه چهار متر آن طرفتر نشسته میشنود. هیچ چیزش به آن خانم جوان، شاداب و پرانرژی كه چهل پنجاه سال پیش در یكی از روستاهای دورافتاده ارسباران همكارم بود شبیه نیست، به جز همین خندههای انفجاری كه مرا نیز بیاختیار به خنده میاندازد.
هرچند كه در این مدت همدیگر را سه چهار بار بیشتر ندیدهایم، ولی گهگاه به هم زنگ میزنیم و جویای حال همدیگر میشویم. خودم شاید متوجه نمیشوم، صحبتمان گاهی بسیار طولانی، خودمانی و صمیمی است. از هر دری سخن به میان میآید: از گذشته، حال، و آیندهای كه امید زیادی نمیآموزد. كمی هم درد دل و اینكه در سنین بالا و بازنشستگی هر روز یك درد تازه به سراغت میآید؛ از بیمه تكمیلی و بیمه اكمل و افزایش ناچیز حقوق....
یك بار بعد از همین تماسهای تلفنی خانمم بیمقدمه پرسید:
- بین شما چیزی بوده؟
- مثلاً؟!
- همون دیگه، چنان كه افتد و دانی! جوونیه دیگه!
شیطنت من هم گل میكند، برای اینكه سر به سرش بگذارم و بهانهای برای صحبت و سرگرمی پیدا كنم میگویم:
- یعنی شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب؟!
- آخه خیلی با هم خودمانی و راحتین. از جیك و بوك همدیگر نیز كاملاً خبر دارین.
- مثلاً همین چند هفته پیش كه زنگ زده بود كه تولدت را تبریك بگه؟ یعنی این را هم میدونه تو چه روزی به دنیا اومدهای؟!
واضح است كه تا حدی عقبنشینی كرده و میخواهد جانب احتیاط را نگه دارد.
- آخه این چه جور الو گفتن و احوالپرسی كردنه؟!
- مثلاً رویا را یویا و خبر را خبی میگیم؟
- نه، تنها این نیست. گاهی چیزایی میگین كه من متوجه نمیشم. انگار رمز و كنایههایی در حرفاتون هست كه آدم باید رمزگشایی بكنه تا بفهمه منظورتون چییه!
- راس میگی، تو این مورد كاملاً حق داری. اولاً هر كلمه تو یه بافت و زمینه معنا پیدا میكنه و از این گذشته در مكالمه بین دو نفر كه سالها با هم آشنا بودهاند، چیزایی رد و بدل میشه كه دیگران در جریان قرار ندارن و از زمینه و پیش زمینه آن اطلاعی ندارن. ظاهراً در صحبتهایشان بعضی جاها افتادگی و جای خالی وجود داره كه باعث میشه دیگران نتونن ارتباط كامل جملات و كلمات را درك بكنن.
- مثلاً این جور الو گفتن و یویا گفتن چه زمینه و پیش زمینهای داره؟
- من و رویا چون میدونیم وقتی تلفن اختراع شد، مردم تا مدتها باورشان نمیشد كه صدا میتونه از فرسنگها دور نیز شنیده شود، بیاختیار موقع تماس تلفنی داد میزدن: الو كه به معنی «های» و «آهای» است: درست همان لحنی كه اهالی آن روستا در ارسباران همدیگر را تو صحرا صدا میكردند. یكی هم اینكه من و رویا الان تو سنی هستیم كه گوشهامون بفهمی نفهمی كمی سنگین شده است.
- آها! شكر خدا تو كه وضعت چندان بد نیس ولی طفلكی رویا خیلی شكسته شده، آخه هنوز براش زود بود كه عصا بگیره دستش. وزنش هم خیلی بالاست.
- قند داره، مشكل بینایی هم پیدا كرده. بیشتر به همین خاطره. البته یه بار هم از روی اسب افتاده و پاش شكسته بود.
- این قند و چربی خون به خدا از شیرین خوردن و پرخوری نیس. بیشتر از ناراحتی فكر و نگرانی از آینده است. گرونی و فشار زندگی هم مزید علت.
- میخوای داستان یویا گفتن و خبی گفتن را هم بشنوی؟
- خب، چییه؟
- رویا یه دانشآموز بامزهای داشت كه نمیتونس «ر» را تلفظ بكنه و به جای آن «ی» میگفت؛ مثلاً پسر را پسی، دختر را دختی، رحیم را یحیم میگفت. یه روز ازش امتحان میگرفته و پرسیده بود: زنبور به تركی چی میشه؟ جواب داده بود: «آیی»! رویا پرسیده بود: پس خرس را به تركی چی میگن؟ جواب شنیده بود: «آیی»! پرسیده بود اونوقت از كجا بفهمیم كه این آیی خرس است یا زنبور؟ آن دانشآموز پاسخ داده بود: خانم! این تو جمله معلوم میشه؛ اگه بگیم: «آیی منی ساشدی» یعنی زنبور منو نیش زد و اگه بگیم: «آیی منی یدی» یعنی خرس منو خورد!
- شما اون موقع تو روستا تلفن اینا نداشتین؟
- تلفن؟ تلفن كه سهله، برق و آب لولهكشی و جاده ماشینروی درست و حسابی هم نداشتیم. شبا چراغ نفتی گردسوز روشن میكردیم. من یه فانوس هم داشتم كه آن را جلوی ایوان اتاقم آویزان میكردم تا حیاط خونه روشن بشه. اجاق گاز و بخاری نفتی هم نبود. خانهها معمولاً با كرسی یا چراغ نفتی «والور» گرم میشدند. مشهورترین و لوكسترین اجاقها هم علا، الدین یا مارك «غفاری» بود. نفت را هم با پیت و حلبیهای 18 لیتری پشت قاطر یا الاغ به ده میآوردن.
- وقتی جاده ماشینرو نبود، چه جوری میرفتین محل خدمتتون؟
- قسمتی از مسیر را با جیپ یا «كامانكار» میرفتیم و بقیه راه را با اسب و الاغ یا پای پیاده. رویا هم یه بار از روی اسب افتاده و ساق پاش شكسته بود و مدتها نمیتونس به مدرسه بیاد. در این مدت من جورش را میكشیدم و كلاس اونو هم اداره میكردم. من كلاس سه و چهار ابتدایی را تدریس میكردم. اكرم خانوم كلاس اول و دوم، و رویا نیز پنجم ابتدایی را. برف كه میاومد، هفتهها در ده گرفتار و زندانی میشدیم. تنها ارتباطمان با دنیای خارج یك رادیوی دو موج بود كه با باطری كار میكرد. من یه چراغ قوه هم داشتم كه جزو وسایل لاكچری به حساب میاومد.
- خورد و خوراك چه كار میكردی؟ تو كه پخت و پز بلد نبودی.
- آره، من اونوقتا خیلی دس و پا چلفتی بودم. یه روز مهمون داشتم، خواستم سنگ تموم بذارم، برای شام هم قرمهسبزی پختم و هم با سبزیجات خشك آش ماس تهیه كردم. برنجم كه كاملاً خمیر از آب در اومد، قرمهسبزیام آنقدر شور شده بود كه نمیشد خوردش و آش ماس كه چه عرض كنم؛ به قدری سفت شده بود كه ملاغه توش نمیرفت. تهیه گوشت تازه تقریباً نادر بود و شاید ماهی یكبار هم كشتار گوساله یا گوسفندی پیش نمیاومد. تهیه مرغ و جوجه هم مكافاتی داشت؛ مخصوصاً سربریدن و پوست كندن مرغ.
- پس بگو بیسكویتخور و تخممرغخور تشریف داشتم!
- آره، تنها لبنیات و تخم مرغ، تن ماهی و خوراك لوبیا غذاهای سهلالوصولی بودند.گاهی اكرم و رویا دلشان به حالم می-سوخت و غذایی را كه شب تهیه كرده بودند، میآوردن مدرسه و برای ناهار میزدیم تو رگ!
- تو هم مثل «گورممیشا» (بدید ندید ها)! ........
****************
مدتها بود از رویا خبری نداشتم. نه او زنگ زده بود، نه من كه به خاطر یك سری گرفتاری كه برایم پیش آمده بود توانسته بودم كه ارتباط پیدا كنم. ماه گذشته به تلفن همراهش زنگ زدم جواب نداد. دو سه روز بعد دوباره زنگ زدم. این بار، پری دختر بزرگترش گوشی را برداشت. تا گفتم: چه خبر؟ گریه امانش نداد. فهمیدم اتفاق ناگواری افتاده. نمیدانستم چه بگویم. منتظر ماندم تا بتواند صحبت كند.
- دایی جان محسن! مامان..... مامان.......
- مامان چی؟....
- مامان را از دست دادیم!
گویی یك سطل آب داغ را ریخته باشند روی سرم. شوكه شده بودم. یعنی اینقدر بی خبر؟! نمیدانم به پری چه گفتم و از او چه شنیدم. سرم را بردم میان دستهای لرزانم و زار زار گریستم. دوستم، همكارم، خواهرم، آشنای دیرینهام،... عنوانش هرچه كه باشد، دیگر نبود! به همین تلخی و سادگی! مثل رفتن آرام و ناگهانی همكار دیگرم: اكرم كه چند سال پیش، گرفتار سرطان خون شد و به علت بالا بودن هزینه درمان نتوانست حداقل چند سالی بیشتر زنده بماند. این یكی نیز نزدیك به یك ماه بستری شدن در بیمارستان شهر ساری، پزشكان عذرش را خواسته بودند. یك پایش را از زیر زانو بریده بودند، همان پای شكسته اش بود.
- پری جان! چرا خبرم نكردین؟
- مامان خودش نخواست. نمیخواست تو اون حال و روزش ببینن.
- حداقل برای تدفین...
- نخواستیم زحمتتون بدیم. این همه راهو...
****************
اكرم و رویا عدد نبودند؛ دو آموزگار ابتدایی كه جوانی و بهترین سالهای عمرشان را در كوره دهات این كشور، در سختترین شرایط و محرومیتها، صرف آموزش و پرورش كودكان روستایی كرده باشند. آنها مادر، خواهر، دوست، همكار، آموزگار، همسر و وابستگان انسانهایی بودند كه دوستشان میداشتند و فراموششان نمیكنند.
خانم من نیز از مرگ رویا بسیار اندوهگین است، اما هرگز نمیتواند اندوه فراوان مرا درك كند. چون هرگز در روستا زندگی نكرده و محرومیتها و رنج و مشكلات زندگی را در چنین محیطهایی تجربه نكرده است. او شاید نداند آن چیزی كه میان من و رویا بود شرایط سختی بود كه با هم تجربه كرده بودیم. شرایطی كه ما را به هم نزدیك كرده بود.
حسن نیك منش- مرداد ماه 1402
آدرس کوتاه خبر: