صدای وزوز گوشی بلند شد، در را باز كردم، پیاده شدم، راننده در این فاصلهی كوتاه دوباره سیم را به گوشش چسبانده بود، گفتم: ممنون، دستت درد نكنه. راه افتادم. چند قدمی كه دور شدم، صدایش در گوشم پیچید: برو به جهنم احمقِ مُردنی... ...
صدای بلندگو او را به خود آورد، نمیدانست چه اتفاقی افتاده كه همه نگاهش میكردند، مرد رؤياهايش هم ايستاده و هنوز نگاهش ميكرد، اين بار اما، به راستی لبخند میٰزد، انگار به كسی میخندد. ...