بيژن باغبانی اندر حكايات موبايل/ داستان صدای وزوز گوشی بلند شد، در را باز كردم، پیاده شدم، راننده در این فاصلهی كوتاه دوباره سیم را به گوشش چسبانده بود، گفتم: ممنون، دستت درد نكنه. راه افتادم. چند قدمی كه دور شدم، صدایش در گوشم پیچید: برو به جهنم احمقِ مُردنی... ...