تنها چلهای که از 61 یلدا بلندتر بود...!
دهه چهل، کلاس دوم شیفت بعد از ظهر بودم؛ برای اولین بار توصیف چله را از آموزگار مرحوممان آقای نگهداری، با زبان شیرینش شنیدم.
زنگ آخر که زده شد و از مدرسه بیرون زدیم، عطر و بوی برنج صدری از پنجره خانهها خود را به بیرون رسانده بود؛ همه آماده بودند برای یک دور همی صمیمی در شب چله.
از برق خبری نبود؛ چراغهای لامپا، توری و انگلیسی (فانوس) روشن بودند و زغال گش کرسی در چاله مخصوص، هوای سرد خانه را شکسته بود.
مهمانان، یکی یکی از راه رسیدند هرکس با بخچهای پر از ذخیره خود؛ مویز، گردو، سنجد و...
مرحوم مادر هم لبویی بار گذاشته و گندمی بو داده با کنجد و تخمهای برای تناول طولانیترین شب سال که در طاقچه گذاشته بود.
در گوشهای از اتاق، گوشت بوقلمون داخل دیگ قل میخورد و طعم و بخار غذا همرا با بوی زردچوبه در فضای خانه پیچیده بود. اینگونه خوراک شب چلهامان مهیا شده بود.
بعد صرف شام، تمام تنقلات و میوهها بر روی کرسی چیده شد. دود سیگار اشنو، بیضی، هما، زر و... فضای خانه را ابری کرده بود، ما چند بار زیرسیگاریها را خالی کردیم. قصهگوها قصه میگفتند و کاملًا (مرحوم حسینپاشا) با نی خود دلها را شاد و هر کس خاطره شیرینش را بازگو میکرد. کسی از سوز سرما و بارش برف در بیرون خانه خبری نداشت. ما هم ذوق کرده تا دمدمای صبح همراهشان نشستیم.
هوا که رو به روشنی رفت تازه فهمیدیم که چه برفی آمده است. راه بسته بود و نمیشد بهراحتی برفها را کنار زد. سریع هر کس پارویی آورد و شروع به کار شد؛ اما مگر میشد کوه برف را کنار زد؟ بهناچار از دل برف هر کس تا منزل خود تونلی زد تا خود را به منزل برساند. اهالی خانه خالهی دیوار به دیوارمان از روی برف، خود را به خانه رساندند و بدینگونه شب چله را سر کردیم.
جمعه بود و ما تا لنگ ظهر خوابیدیم، اینهمه جمع صمیمی در یک اطاق با دلی شاد...
رفته رفته بزرگ شده و دیدم این مّنِ وَزنی و شخصی آن مَن نیست که یلدا را مثل آن چلًه بگیرم، زیاد آب میخورد، با آمدن مرغ ماشینی، روغن پالم، قندهای مضرً شیرینی، چشم و همچشمیهای بیمورد، وام و خستگی از تن به در نرفته کار سنگین، و چه کوتاه شد...
بعد رفتن عمو زرعلی، دایزه زن اوسا ولی اقوام دلسوز، پدر مادرهای گرمیبخش کانون گرم خانواده، و مای سر در گوشی برده و خوشی ندیده... بدرود.
زنگ آخر که زده شد و از مدرسه بیرون زدیم، عطر و بوی برنج صدری از پنجره خانهها خود را به بیرون رسانده بود؛ همه آماده بودند برای یک دور همی صمیمی در شب چله.
از برق خبری نبود؛ چراغهای لامپا، توری و انگلیسی (فانوس) روشن بودند و زغال گش کرسی در چاله مخصوص، هوای سرد خانه را شکسته بود.
مهمانان، یکی یکی از راه رسیدند هرکس با بخچهای پر از ذخیره خود؛ مویز، گردو، سنجد و...
مرحوم مادر هم لبویی بار گذاشته و گندمی بو داده با کنجد و تخمهای برای تناول طولانیترین شب سال که در طاقچه گذاشته بود.
در گوشهای از اتاق، گوشت بوقلمون داخل دیگ قل میخورد و طعم و بخار غذا همرا با بوی زردچوبه در فضای خانه پیچیده بود. اینگونه خوراک شب چلهامان مهیا شده بود.
بعد صرف شام، تمام تنقلات و میوهها بر روی کرسی چیده شد. دود سیگار اشنو، بیضی، هما، زر و... فضای خانه را ابری کرده بود، ما چند بار زیرسیگاریها را خالی کردیم. قصهگوها قصه میگفتند و کاملًا (مرحوم حسینپاشا) با نی خود دلها را شاد و هر کس خاطره شیرینش را بازگو میکرد. کسی از سوز سرما و بارش برف در بیرون خانه خبری نداشت. ما هم ذوق کرده تا دمدمای صبح همراهشان نشستیم.
هوا که رو به روشنی رفت تازه فهمیدیم که چه برفی آمده است. راه بسته بود و نمیشد بهراحتی برفها را کنار زد. سریع هر کس پارویی آورد و شروع به کار شد؛ اما مگر میشد کوه برف را کنار زد؟ بهناچار از دل برف هر کس تا منزل خود تونلی زد تا خود را به منزل برساند. اهالی خانه خالهی دیوار به دیوارمان از روی برف، خود را به خانه رساندند و بدینگونه شب چله را سر کردیم.
جمعه بود و ما تا لنگ ظهر خوابیدیم، اینهمه جمع صمیمی در یک اطاق با دلی شاد...
رفته رفته بزرگ شده و دیدم این مّنِ وَزنی و شخصی آن مَن نیست که یلدا را مثل آن چلًه بگیرم، زیاد آب میخورد، با آمدن مرغ ماشینی، روغن پالم، قندهای مضرً شیرینی، چشم و همچشمیهای بیمورد، وام و خستگی از تن به در نرفته کار سنگین، و چه کوتاه شد...
بعد رفتن عمو زرعلی، دایزه زن اوسا ولی اقوام دلسوز، پدر مادرهای گرمیبخش کانون گرم خانواده، و مای سر در گوشی برده و خوشی ندیده... بدرود.
آدرس کوتاه خبر: