چهارشنبه، 5 اردیبهشت 1403
روژان پرس » اخبار » نبرد با امواج اژه/ گام به‌گام با پناه‌جویان

بختیار کریمی

نبرد با امواج اژه/ گام به‌گام با پناه‌جویان

0
کد خبر: 33

نبرد با امواج اژه/ گام به‌گام با پناه‌جویان

همه چیز از استانبول کلید می‌خورد؛ افسردگی و خودکشی پایان رویای مهاجرت به اروپاست.
سرویس سیاسی روژان‌پرس:
آنچه می‌خوانید؛ گزارش تکان‌دهنده خبرنگار مریوانی از سیل پناه‌جویانی است که رویای اقامت در اروپا را در سر دارند. پناه‌جویان اغلب افغانی هستند و یا کُرد سوریه، عراق و ایران. اما سرنوشت مشترک آنها گرفتاری در امواج متلاطم دریا و یا اگر به مقصد برسند افسردگی، خودکشی و یا ابتلا به انواع گرفتاری‌های روحی و روانی است. این گزارش سال 1395 در اوج آوارگی مردم سوریه نوشته شد و در همان سال در روزنامه روژان منتشر شد اما بازنشر آن در شرایطی که هر روز شاهد انتشار خبرهای ناگواری از مرگ جمعی پناه‌جویان در مسیر پر مخاطره رسیدن به اروپا هستیم خالی از لطف نیست.

انتشار تصویر کودک غرق شده سوری در آب‌های دریای اژه و صدها پناه‌جوی دیگر که اجسادشان برسینه خروشان دریاها روان بود، بهانه‌ای  شد تا غرب دروازه‌های ورود به دنیای مدرن را به روی هزاران پناهجوی خاورمیانه بگشاید که هریک دلیل و بهانه‌ای برای این سفر مرگ‌بار در آستین خود داشتند. رسانه‌های دنیای مدرن، سازمان‌ها و انجمن‌های مدافع حقوق بشر به عنوان تریبون‌های ثبت این مصیبت دست بکار شدند و زمینه پذیرش و استقبال از این آوارگان را نزد افکار عمومی فراهم کردند. «مرکل» صدراعظم آلمان بانکوهشی تلخ کشورهای مسلمان را درعدم پذیرش و حمایت از مردم ستم‌دیده خاورمیانه بخصوص کشور عربستان پیام تاریخی و طعنه‌آمیز خود را بر زبان آورد و به‌سان مادر ترزای عصر حاضر با مهربانی میلیون‌ها مسلمان رمیده از شمشیر داعش را درآغوش گرفت.
تکلیف سوری‌ها از اول مشخص بود. آنان قربانیان اصلی خلافت خودخوانده به اصطلاح اسلامی بودند و به جای پناه بردن به کشورهای عربی، کاروان سفر را به سمت سرزمین  نوای خوانده شده یعنی آلمان کج کردند و باگرمی و لطافتی خاص در فرودگاه‌ها و ایستگاه‌های قطار از آنها استقبال شد.
اعطای اقامت فوری، اسکان در منازل، فراهم نمودن تسهیلات برای یادگیری زبان، اجازه کار و به گفته آلمانی‌ها ادغام در جامعه «ژرمنی» برای سوری‌ها و مسیحی‌های عراق از بدو ورد با سرعت هرچه تمامتر انجام می‌گرفت؛ اما تکلیف ایرانی‌ها و افغانی‌ها و سرنوشتشان نوعی دیگر رقم می‌خورد.
به سرآغاز این سفر و آوارگی برمی‌گردیم. همه چیز از استنانبول کلید می‌خورد.
میدان «آکسارای» شکارگاه پناهجویان

قاچاقچیان انسان در میدان مشهور شهر استانبول که به میدان آکسارای معروف است خود را به مهاجران نزدیک می‌کنند. اینجا رابطه شکار و شکارچی کاملا مشهود است. شکارچیان بیشماری در پی به دام انداختن طعمه‌ها هستند.

میدان آکسارای شهر استانبول محل شکار آوارگان توسط قاچاقچیان انسان است. دلال‌ها درگوشه و کنار میدان در حال پرسه زدن هستند. ایرانی‌ها، عراقی‌ها، سوری‌ها و افغانی‌ها تمام دارو ندارشان را در کوله پشتی‌های سیاه رنگی ریخته‌اند و منتظر امواج خروشان دریای «اژه» هستند. بیشتر قاچاقچیان از کوردهای ایران و عراق هستند که خود رابط و دلال قاچاقچیان دیگری هستند که در راسشان رئیس اصلی مافیا قرارگرفته است. رستوران‌ها، منازل اجاره‌ای، صرافی‌ها دستفروش‌ها و حتی فاحشه‌های سیار، کار و کاسبیشان رونق چشمگیری یافته است. هر پناهنده‌ای حداقل ده تا بیست روز باید منتظر بماند تا مقدمات به دریا زدن و حرکت به سمت یونان مهیا شود. قیمت‌ها متفاوت است. مسافرت با قایق بادی که به چوپ معروف است  و مرگباترین نوع حرکت در دریای اژه است قیمتش برای هر نفر از هزار تا هزار و هفتصد دلار متغیر است. قاچاقچیان اکثرا از امن بودن سفر و تعداد کم سرنشینان قایق سخن می‌گویند.
‌طبق آمارهای سازمان بین‌الملی مهاجرت، در سال ۲۰۱۵ بیش از سه هزار و ۷۷۰ مهاجر هنگام عبور از دریای مدیترانه غرق شده‌اند. بسیاری از آنها در مسیر بین سواحل شمال آفریقا و ایتالیا و بیش از ۸۰۰ نفر نیز در آبهای دریای اژه بین ترکیه و یونان غرق شده‌اند. اکثر این سوانح در ماههای تابستان روی می‌دهد که پرترددترین ماه‌های مهاجرت به سمت اروپاست. اما در سال ۲۰۱۵ مرگبارترین ماه آوریل بود. در این ماه قایقی حامل حدود ۸۰۰ نفر در آبهای لیبی واژگون شد که
حدس زده می‌شود تعداد بیش از حد سرنشینان، یکی از دلایل وقوع این فاجعه بوده است.
قاچاقچیان انسان در میدان مشهور شهر استانبول که به میدان آکسارای معروف است خود را به مهاجران نزدیک می‌کنند. اینجا رابطه شکار و شکارچی کاملا مشهود است. شکارچیان بیشماری در پی به دام انداختن طعمه‌ها هستند.
هنگام ورود به ترکیه باید دست به کارشد و خطرات احتمالی این سفر دریایی را به حداقل رساند. آمار وارقام و اخبار غرق شدن‌ها هر روز بیشتر می‌شود. هیچ قایق بادی براساس ظرفیت استانداردش به داخل دریا فرستاده نمی‌شود و قاچاقچیان برای سود بیشتر همیشه دو برابر ظرفیت واقعی قایق، مسافر سوار می‌کنند.
نزد سید می‌رویم؛ فردی که قبلا توسط یکی از دوستان هماهنگی‌های لازم با وی صورت گرفته بود. فرد قاچاقچی ایرانی که به او سید می‌گفتند اطمینان خاطر می‌دهد که  40 نفر درقایق سوار می‌شوند و جای نگرانی نیست. او مرتب با گوشی آیفونش درحال تماس با افرادی است که آنها را روانه دریا نموده است. آنچه برای او اهمیت دارد طوفانی نبودن دریاست. او قیمت  1500 دلار را پیشنهاد داد و گفت بیشتر کوردهای ایران را وی به آنطرف آب  فرستاده و تاکنون هیچ یک از قایق‌های وی غرق نشده است. دستیار او جوانی 24ساله و خوش مشرب و خنده رو است و نسبت به سید محافظه کارتراست. از پاسخ دادن به سوال‌های من طفره می‌رود و بیشتر مشتاق سفر به کانادا و زندگی درآنجاست و علاقه چندانی به زندگی در اروپا ندارد. می‌گوید از سه سال پیش خودرا تحویل  سازمان ملل در ترکیه داده و منتظر است که قرعه اقامت به کانادا یا آمریکا به نام او صادر شود. می‌گوید تا اخذ اقامت قطعی کار قاچاق انسان را ادامه می‌دهم و با جیب پُر به سمت کانادا می‌روم.
سید نیمه‌های شب با نایلن‌هایی پُراز آذوقه به خانه برمی‌گردد، ساختمانی چهارطبقه در میدان آکسارای اجاره نموده و تمامی اتاق‌هایش دراختیار کسانی است که می‌خواهند با قایق بادی به دریا بزنند. از سید آدرس سوپرمارکت را می‌پرسم؛ سیگارم تمام شده است تا سرکوچه همراهیم می‌کند و با اشاره انگشتانش مسیر سوپرمارکتی را برایم ترسیم می‌کند. هنوز مسیریابی سید تمام نشده بود که چهار جوان نسبتا لاغراندام به ما نزدیک می‌شوند. بعداز احوال‌پرسی مرا به آنها معرفی می‌کند و می‌گوید:«با همزبانهای خودت که کامیارانی هستند به امید خدا سه روز دیگر رهسپار یونان خواهید شد. این جوان‌ها همگی ورزشکار و ورزیده و شنا بلد هستند و اگر هم مشکلی احتمالی پیش بیاید افراد حرفه‌ای همراهت هستند». سید می‌گوید فردا برای خرید جلیقه نجات به بازار می‌رویم و جلیقه‌ای خارجی برایتان می‌خرم.
بازار آکسارای استانبول روز و شب ندارد. بیشتر مغازه‌ها تا نیمه‌های شب باز است. اتوبوس‌هایی سیاه‌رنگ در فاصله‌ای دورتر از میدان در بیشتر ساعات روز دیده می‌شوند. در کوچه‌های مشرف به میدان میدلباسها که به دولمش معروف است در مقابل چشمان پلیس مسافران اژه را به سمت سواحل شمالی ترکیه می‌برند. پلیس هرازچندگاهی به رسم انجام وظیفه اتوبوس یا دلمشی را توقیف می‌کند.
دسته دسته مهاجران درحال تهیه جلیقه و وسایل مورد نیاز سفر از مغازه‌های اطراف میدان هستند. تمامی منازل مسکونی در اجاره مهاجران است. از پنجاه دلار تا شبی یکصد دلار اتاق‌ها و سویت‌های مسکونی اجاره داده می‌شود. در امتداد ضلع غربی بازار دستفروشان بساط انواع قرص و اسپری‌های جنسی را پهن کرده‌‌اند. جوان‌هایی که برای اولین بار چنین مکان‌هایی را می‌بینند چند روزی در استانبول لنگر می‌اندازند. جنب و جوش میدان بی‌وقفه است. از گوشه و کنار میدان صدای انواع زبان‌ها و لهجه‌ها به گوش می‌خورد و هر فردی درحال بحث و بیان موضوعی است.

«آراس گرمیانی» یکی از پناه‌جویان کرد عراقی است و شب گذشته قایقشان در وسط دریا غرق شده بود، درحال بازگویی حادثه برای دوستانش است. می‌گوید به مدت پنج ساعت در آب‌های دریا شناور بودیم تا اینکه گارد ساحلی ترکیه آنها را نیمه‌جان نجات داده است

به سمت جمعی از جوانان که کردی صحبت می‌کنند می‌روم. «آراس گرمیانی» یکی از پناه‌جویان کرد عراقی است و شب گذشته قایقشان در وسط دریا غرق شده بود، درحال بازگویی حادثه برای دوستانش است. می‌گوید به مدت پنج ساعت در آب‌های دریا شناور بودیم تا اینکه گارد ساحلی ترکیه آنها را نیمه‌جان نجات داده است. آراس، ادامه می‌دهد: یکی از مسافران که پیر مرد  60ساله‌ی سوری بوده با عصایی که دردست داشته از شدت استرس و اضطراب کف قایق را باعصایش سوراخ می‌کند و تمامی مسافران به داخل آب می‌افتند.
داستان جوانان و خانواده‌های کرد عراقی نوعی دیگراست. با «مامه شیره» در میدان آکسارای آشنا می‌شوم. پیرمردی 60 ساله و کوتاه قد با چشمانی درشت و لب‌هایی کلفت. مامه شیره  اهل شهر کویه عراق است و همرا با خانوده‌ی شش نفره‌اش عزم سفر کرده است. مام شیره هنوز استارت سفر را نزده بود باحرص و ولعی خاص درحال محاسبه میزان سوسیال دریافتی از دولت آلمان و برنامه‌ریزی برای برپایی رستوران یا به قول خودش مطعم دریکی از شهرهای آلمان بود و می‌گفت با صدهزار یورویی که همراه دارد به آرزویش می‌رسد. همراه با خانواده مامه شیره چهار خانواده دیگر کرد عراقی از شهرهای سلیمانیه، اربیل، دهوک و زاخو بودند. همگی همان داستان و رویای مام شیره را در سر داشتند.
درمدت هفت روز اقامتم در استانبول هر روز با تعداد بیشتری از این پناه‌جویان آشنا می‌شدم. جوانانی که عمدتا از کردهای عراق بودند. این جوانان شبانه دور میدان جمع می‌شدند و از تجارب هم‌خوابگی با فاحشه‌های مختلف که عمدتا از کشور اُکراین بودند و بازارشان به دلیل حضور آورگان گرم شده بود تا مسایل سیاسی و مناقشات حزبی سخن می‌گفتند. به گفته خودشان وضعیت آشفته اقتصادی کردستان عراق، فقر و بیکاری تنها بهانه‌ای بود که آنها را ناچار به سفر کرده است.
«کاروان»، 35 ساله ساکن سلیمانیه است و زبان انگلیسی و سوئدی روان صحبت می‌کند. می‌گوید هفت سال با نام و مشخصات جعلی درسوئد زندگی می‌کرده اما موفق به اخذ اقامت نشده است و سال گذشته به سلیمانیه برگشته است و این‌بار همراه زن و دختر پنج ساله‌اش و پس انداز 150 هزار دلاری و مشخصات اصلی به آلمان می‌رود. کاروان به گفته خودش با قاچاقچیان سرشناس انسان در ترکیه و اروپا در ارتباط بوده و صدها خانواده و جوان عراقی را به آن‌سوی مرزها فرستاده است.
دسته دسته جوانان از طریق موبایلشان درحال پیگیری اخبار هستند. بازار شایعه گرم است. راست و دروغ اخبار را باید از رسانه‌های معتبر پیگیری کرد. طبق آخرین اخبار دریافتی از یونان، ایرانی‌ها اجازه ورود به خاک مقدونیه را نداشتند و فقط عراقی و سوری و افغانی‌ها برگه خروج از یونان را می‌توانستند دریافت کنند. غرب برای تسریع در انتقال پناه‌جویان اقدام به گشایش مسیری امن از یونان تا داخل خاک آلمان نموده بود تا بدین صورت خطرات این سفر را به دلیل سوء استفاده مافیاهای انسان از پناهجویان به حداقل برساند. ایرانی‌ها به ناچار خود را افغانی معرفی می‌کردند تاموفق به عبور شوند.
این روزها، آتن تبدیل به بزرگترین بازار جعل برگه خروج و قاچاق هزاران دختر و پسر ایرانی ناکام در عبور از مرز یونان به مقدونیه شده است.
سید می‌گوید اگر شما خود را کُرد عراقی معرفی نمایید شانس بیشتری برای دریافت مجوز عبور از یونان خواهید داشت زیرا کردی مسلط هستید و اگر خود را ساکن سلیمانیه معرفی کنید در خصوص شهر سلیمانیه سوال هم پرسیدند مشکلی در پاسخ دادن نخواهید داشت. او مرتبا از افرادی که باقایق به آن‌ طرف آب فرستاده است آخرین وضعیت را پیگیری می‌کند تا گروه بعدی با جدیدترین اطلاعات به دریا بزنند و اگر به سلامت به یکی از جزایر یونان رسیدند مشکلی در دریافت مجوز نداشته باشند.
یونانی‌ها در نقطه صفر مرزی با مقدونیه برای شناسایی افراد ایرانی که با مدارک جعلی قصد خروج از خاک یونان را داشتند آلبوم‌های مختلفی از پول عراق و افغانستان و مناطق تاریخی و پلاک ماشینهای آن دو کشور به فرد مشکوک  نشان می‌دادند تا صحت گفته هایشان تصدیق یا رد شود.
سفر ما هنوز شروع نشده است. سید  می‌گوید دریا طوفانی است و احتمال غرق شدنتان حتمی است به همین خاطر به خودم اجازه نمی‌دهم  حرکت کنید. گفتم خودت دراین سفر دریایی ما را همراهی می‌کنید؟ چه کسی قایق را می‌راند؟ گفت از میان مسافران دو ساعت قبل از حرکت یکی را آموزش می‌دهند که چطور موتور قایق را روشن کند و بعد به امان خدا به سمت جزایر یونان که درکل اگر فرد ماهری پشت فرمان باشد حداکثر تا پنجاه دقیقه به یونان رسیده‌اید. او مرتب تاکید می‌کرد که هنگام رسیدن به ساحل دریا به هیچ‌عنوان با قاچاقچیان درگیر نشوید چون مسلح هستند و احتمال دارد شما را به قتل برسانند و هیچ‌کس هم جوابگو نخواهد بود. سید گفت  درسواحل جزایر یونان هم گروه‌های امداد و نجات که به صورت شبانه‌روزی در حال گشت‌زنی هستند به استقبال شما خواهند آمد و در بدبینانه‌ترین حالت هم احتمال دارد قبل از ورود به مرز آبی یونان توسط گشت‌های دریایی ترکیه متوقف شوید؛ مواظب باشید هیچ‌گونه مدرک شناسایی ایرانی همراه نداشته باشید و بگویید از کوردهای عراقی هستید در غیر این‌صورت اگر هویت ایرانی بودنتان آشکار شود دولت ترکیه شما را به ایران تحویل می‌دهد و اگر بگویید عراقی یا سوری هستید دوباره شما را به استانبول بر می‌گردانند.
در واقع شانس عبور و زنده ماندن پنجاه درصد است و با توجه به اخباری که از رسانه‌ها دریافت می‌کردم آمار غرق شدگان رو به افزایش بود. ریسکی بزرگ و مرگبار بود. می‌بایست انتخاب کنم. بین دوراهی رفتن و برگشتن مانده بودم. گذشته و آینده و حال را سیاه و تار می‌دیدم. دل کندن از عزیزان. وداع با تمامی چهره‌های مهربانی که بهت سلام میدادند، فراموش کردن رنج‌ها و دردهای شیرینش. خداحافظی از تمامی خاطرات تاریخ زنده بودنت در سرزمینی که تک تک سلولهای وجودت با مردمانش خاطره داشت. راه بازگشتی نبود می‌بایست دل به دریا سپرد و بزرگ‌ترین ریسک زندگیم را می‌کردم اما نه با قایق بادی سید بلکه اینبار باکشتی.
از دلال‌های کورد زبان  میدان آکسارای سراغ کشتی را می‌گیرم. عنوان کشتی برایشان آشنا نیست. می‌گویند با «یخت» هم می‌توان به آنسوی آب رفت اما گرانتر است و  دوهزار و ۵۰۰ دلار می‌گیرند. از امن بودن و سرعت یخت می‌گویند. یخت همان قایقهای سیاحتی کوچک است که ظرفیت بیست نفر را دارد و افرادی که پول بیشتری دارند و نمی‌خواهند خوارک امواج شوند با یخت خود را به یونان می‌رسانند. با قاچاقچی سر همان قیمت به توافق می‌رسیم و قرار بر این است روز بعد ساعت سه عصر در سمت شمالی میدان منتظر بمانم تا یوسف نامی دنبالم بیاید. شماره رد و بدل می‌شود، به کلبه سید بر می‌گردم و برای سفر اصلی آماده می‌شوم. راس ساعت سه در محل ازپیش تعیین شده حاضر می‌شوم. بعد از نیم ساعت جوانی نسبتا قدبلند با موهای بور و لباس مشکی در حالیکه با موبایلش درحال صحبت کردن  بود کنارم ایستاد. اسمم را پرسید و بعد از اطمینان یافتن از هویتم به سمت شمال شرقی میدان حرکت کردیم . باعجله چندین کوچه و پس کوچه را باگامهای بلند وسریع طی کردیم تا اینکه به درب منزلی رسیدیم. کلید را در قفل خانه چرخاند. هر دو همزمان وارد پذیرایی شدیم. در پذیرایی هشت جوان بر روی مبل تکیه داده بودند و گردنشان به سمت صفحه موبایلشان آویزان بود. جوانها بی‌تفاوت از حضور ما زیر چشمی مرا نگاه کردند و غرق در صفحه موبایلشان شدند. آپارتمان پنج اتاق داشت و هر اتاق تقریبا هشت نفر نشسته بودند. یکی از قاچاقچیان با صدای بلند اعلام کرد که نیم ساعت دیگر دلمش‌ها پایین‌تر از خانه منتظرمان خواهند بود و باید سریعا به سمت شهر ازمیر حرکت کنیم. یوسف  از تک تک اتاقها سرکشی نمود و به همه اعلام کرد که کوله‌ها را ببندند و همگی آماده حرکت باشیم.
یوسف گفت پلیس‌ها اطراف خانه درحال گشت‌زنی هستند و مجهز به جی پی اس؛ به همین دلیل موبایل‌ها باید خاموش شود. چهار دلمش در اطراف منزل منتظر بودند. در دسته‌های پنج نفری با سرعت هرچه تمام‌تر سوار شدیم. در هر دلمش بیست نفر جای می‌گرفت. من در شرایط بسیار سختی قرار داشتم. یکی از خانواده‌های عراقی فرزندی فلج که بر روی ویلچر بود همراه داشتند و به دلیل کوچک بودن فضا همگی بر روی هم تلنبار شده بودیم. ماشین باسرعت هرچه تمامتر ما را از شهر خارج کرد. راننده با زبان ترکی صحبت می‌کرد و گفت ده ساعت دیگر به مقصد می‌رسیم. می‌بایست تحمل کرد. کم‌کم هوا تاریک می‌شد و بعضی وقت‌ها دور از چشمان راننده با کنار زدن پرده بیرون را نگاه می‌کردم. فقط جاده بود و ماشین که درحال حرکت بودند. مسافران هریک درحال بازگویی داستانی از زندگی خود و خاطراتشان بودند. جوان‌ترها ساکت بودند و گاهگاهی پسرک فلج که توسط مادرش نوازش می‌شد بیقراری می‌کرد. مرتبا راننده، ما را به سکوت وامی‌داشت. ناگهان از دور چراغ قرمز پلیس ترکیه هویدا شد.
دلمش که از قبل وارد جاده فرعی شده بود از بدشانسی به ایست و بازرسی پلیس ترکیه برخوردیم. ماشین متوقف شد و سرباز ترک در ماشین را باز کرد. بدبخت شدیم. باید به استانبول برگردیم و اگر هویت ایرانی بودنم فاش شود وضعیت وخیم‌تر خواهد شد. سرباز ترک به من نگاهی کرد و با زبان ترکی گفت سوری هستید؟ منتظر پاسخم نماند؛ بلافاصله در ماشین را بست و به راننده اشاره کرد که برگردد. راننده با سرعت نور مثل «میگ میگ» ماشین را سر و ته کرد و به حرکت ادامه داد. مرتب با دیگر افراد باند در ارتباط بود. زنها و پیر زن‌های داخل ماشین قرآن می‌خواندند. بعد از ده دقیقه در خرابه‌ای دور از دسترس پلیس ماشین متوقف شد. دلمش‌ها یکی پس از دیگری وارد خرابه شدند و تا برطرف شدن خطر آنجا منتظر ماندیم. ماشین‌های پلیس اطراف خرابه درحال گشت زنی بودند. یقینا ما را دیدند اما قاچاقچی‌ها با پرداخت رشوه مجوز عبور را گرفتند. بعد از توقفی کوتاه دوباره ماشین‌ها به سمت ساحل راهشان را ادامه دادند.

یکی از خدمه‌ها، قایقی بادی را در آب انداخت و پارو زنان به سمت ساحل آمد. ابتدا زن‌ها و کودکان را سوار کرد. قایق برای حد اکثر هشت نفر جا داشت. در فاصله زمانی کمتر از نیم ساعت تمام ۸۳ نفر سوار قایق سیاحتی یا به گفته خودشان «یخت» شدیم

ساعت دوازده شب تقریبا به مقصد رسیده بودیم. می‌بایست بقیه راه را تا رسیدن به ساحل پیاده می‌رفتیم. ماشین‌ها پشت سرهم توقف نمودند. همگی پیاده شدیم و دلمش‌ها محل را ترک کردند. ازقبل سه نفر انتظار ما را می‌کشیدند. دو نفر کُرد و یکی ترک. اینها گروه دیگری از قاچاقچی‌ها بودند که می‌بایست ما را تا لحظه سوارشدن به قایق همراهی می‌کردند. هریک چراغ قوه و کلتی در دست داشتند.
همه‌ی ما را به صف کردند و یکی از قاچاقچی‌ها که با لهجه کوردی سلیمانیه حرف می‌زد رو به حاضرین اعلام کرد بدون هیچ‌گونه سروصدایی و آرام به سمت تپه مشرف به دریا حرکت کنیم. جوان‌ترها زودتر از همه آماده حرکت شدند و زن و بچه‌ها به کندی در حال پیمودن راه بودند. مسیر حرکتمان ناهموار و سنگلاخی بود. پیشروی به سمت ساحل بسیار کند بود. هرازگاهی به دلیل همهمه و گریه کودکان قاچاقچی‌ها عصبانی می‌شدند و با کلت‌های کمریشان تهدید می‌کردند. راهپیمایی ما از لحظه پیاده شدن تا رسیدن به ساحل دریا شش ساعت طول کشید. هوا بسیار سرد بود و به ناچار هرچی لباس گرم در کوله‌پشتی داشتم را پوشیدم اما سرمای ساحل غیر قابل تحمل بود. شمارش را شروع کردند و تعداد کل افراد ۸۳ نفر اعلام شد. مجردها تعدادمان 15نفر بود و بجز من تمامی از کوردهای عراق بودند.
قایق آرام آرام درحال نزدیک شدن بود و در فاصله یک‌صد متری ساحل لنگر انداخت. یکی از خدمه‌ها، قایقی بادی را در آب انداخت و پارو زنان به سمت ساحل آمد. ابتدا زنها و کودکان را سوار کرد. قایق برای حد اکثر هشت نفر جا داشت. درفاصله زمانی کمتر از نیم ساعت تمام ۸۳ نفر سوار قایق سیاحتی یا به گفته خودشان «یخت» شدیم. یخت برای این تعداد آدم بسیار کوچک بود و توان حتی جابجا کردن پاهایت را نداشتی. مشکلی نبود. درکل باتوجه به تخمین مسافت حداکثر یک‌ ساعت تا رسیدن به سواحل یونان را در نظر گرفته بودم. قایق با سرعت هرچه تمامتر سواحل ترکیه را به سمت جزایر یونان طی کرد. کاپیتان قایق و دستیارش روسی بودند و به زبان انگلیسی تسلط داشتند. هوا کاملا روشن شده بود و دستیار کاپیتان خطاب به من و دو جوان دیگر که بر روی عرشه یخت بودیم گفت: به داخل قایق برویم مبادا گشتهای دریایی ترکیه ما را ببینند. ساعت از دوازده ظهر گذشت. از داخل قایق بیرون را نگاه کردم و از خیلی وقت وارد آبهای یونان شده بودیم. اما کاپیتان توقف نکرد. هرازگاهی از داخل نایلون سفیدرنگی که زیر صندلیش بود جرعه‌ای ودکا میل می‌کرد و چشم از دریا برنمی‌داشت. دریا طوفانی شد. قایق به دلیل ضربات امواج به راست و چپ می‌رفت. ترس و وحشت از چهره مسافران می‌بارید. بچه‌ها جیغ می‌زدند، پیرزنها آیت‌الکرسی می‌خواندند و کم کم صدای اعتراض بلند شد. یکی از مسافران دلیل عدم توقف را از کاپیتان پرسید. او گفت: تا هوا تاریک نشود اجازه پیاده کردن شما را ندارم. قیمت قایق 450میلیون تومان بود و اگر توسط گشت‌های دریای ترکیه یا یونان توقیف می‌شد، به جز مصادره شدن قایق، حکم حداقل پانزده سال زندان برای کاپیتان و دستیارش صادر می‌شد. امواج خروشان دریا قایق را محاصره کرده بود. قایق با 83 مسافرش زیر رگبار کوبنده امواج دریای اژه درحال غرق شدن بود. کاپیتان خم به ابرو نمی‌آورد. باقدرت هرچه تمامتر سکان قایق را در دست گرفته بود و برای آرامش خاطر و تقویت روحیه مسافران  به زبان انگلیسی می‌گفت مشکلی نیست.
همه دریا‌زده شده بودند. بزرگ و کوچک حالت تهوع و استفراغ داشتند. بوی نامطبوعی فضای بسته قایق را احاطه کرده بود. راه فراری نبود. ترس و وحشت از چهره پناه‌جویان هویدا بود. مسافران دست به کار شدند و با پلیس تماس گرفتند. اما نتیجه‌ای در بر نداشت. همگی تسلیم مرگ شده بودیم. تصاویر لحظه به لحظه‌ی زندگی‌ام همانند فیلمی تلخ و سیاه مرور می‌شد. داد و فریاد و اعتراض ما سودی نداشت. کاپیتان همچنان درحال نبردی سخت با امواج خروشان دریا بود و انگار با امواج می‌رقصد. سه ساعت این نبرد نابرابر ادامه داشت. مسافران در وضعیت بسیار بد روحی و جسمی بودند و در انتظار فرارسیدن لحظه مرگ. بعضی از زنها درحال سرزنش و مشاجره با شوهرشان بودند. عده‌ای دیگر فقط قرآن می‌خوانند و جوانها مضطرب و نگران، بیرون را نگاه می‌کردند. راه نجاتی یافت نمی‌شد. مرگ و زندگی ما دردست کاپیتان بود. با تاریک شدن هوا امواج دریا هم عقب نشینی کرد و کاپیتان اعلام کرد در جزیره‌ای امن و دور از رادار گشت‌های دریایی ما را پیاده می‌کند.
ساعت دوازده شب شده بود18ساعت داخل قایق و روز قبلش هم ده ساعت داخل «دلمش». سرعت قایق کم شد و دستیار کاپیتان که «سام» نام داشت با قایق بادی‌اش ما را در جزیره‌ای کوچک و خالی از سکنه که اطرافش را آب احاطه کرده بود پیاده کرد. جزیره بسیار ناهموار بود و با بوته‌های خاردار پوشانده شده بود. از دوردست روشنایی چراغ ماشین‌ها و خانه‌های ساحلی به چشم می‌خورد؛ هرازگاهی از دوردست قایقهایی موازی با جزیره درحال حرکت بودند. پناهجویان با چراغ قوه‌ی موبایلشان درحال فرستادن سیگنالهای نوری بودند. در تمامی جهات جزیره پراکنده شدیم و به امید رهایی از حصر جزیره به هر روشنایی که از دور دیده می‌شد فلاشر موبایل را روشن می‌کردیم. هوا بسیار سرد و خشک و غیرقابل تحمل بود. می‌بایست انتخاب می‌کردیم. یا متعهد به اصول محیط زیست و از آتش زدن بوته‌ها صرف نظر می‌کردیم، یا برای زنده ماندن بوته‌ها را به آتش می‌کشیدیم. در نهایت، بوته‌ها را یکی پس از دیگری آتش زدیم و از سرمای کشنده جزیره نجات یافتیم. به مساحت پنجاه متر مربع تمامی بوته‌های اطرافم را آتش زدم. از فرط خستگی نای راه رفتن نداشتم. هردو پایم تاول زده بود. صدای گریه کودکان از هرطرف جزیره به گوش می‌رسید. ذخیره آب نوشیدنی تمام شده بود و کم کم آژیر گرسنگی و تشنگی به صدا درآمد. هر یک از ما با شماره 112 که شماره پلیس یونان بود تماس می‌گرفتیم. خانمی گوشی را بر می‌داشت و بعد از مکالمه‌ای کوتاه تماس ما را به فردی دیگر متصل می‌کرد و با انگلیسی می‌گفت: جی پی اس موبایلتان را روشن کنید. این داستان همچنان ادامه داشت؛ اما از گروه نجات یونانی‌ها خبری نبود. در جزیره‌ای متروکه و در محاصره آب دریا  گیر افتاده بودیم. اسم جزیره را هم نمی‌دانستیم.

داد و فریاد و اعتراض ما سودی نداشت. کاپیتان همچنان درحال نبردی سخت با امواج خروشان دریا بود و انگار با امواج می‌رقصد.

نزدیک بوته‌هایی که آتش زده بودم همراه دوستم که شدیدن از درد کلیه به خود می‌پیچید دراز کشیدم. نیمه بیهوش شده بود و توان صحبت کردن نداشت و سرمای جزیره درد کلیه‌اش را دوچندان کرده بود. «کارا» حرف نمی‌زد اما از چهره‌اش مشخص بود که با درد کشنده‌ی کلیه درحال جنگیدن است. باچشمان گرد و سیاهش لبخندی می‌زد و به آسمان خیره می‌شد. بوته‌ها سریع مشتعل و در فاصله زمانی کوتاهی خاموش می‌شدند. تا روشن شدن هوا تمامی بوته‌های اطراف را به آتش کشیدم. دیگر خانواده‌ها برای گرم کردن کودکانشان در حال آتش زدن بوته‌ها بودند. کارا در وضعیت جسمی وخیمی قرار داشت و از فرط درد و سرما و تشنگی بیهوش شد. کنار کارا همچنان نشستم و از زنده بودنش مطمئن شدم اما ناامید از هرگونه کمکی. کارا جراحی سختی درپیش داشت و می‌بایست قبل از مهاجرت این جراحی را انجام می‌داد. کم‌کم هوا روشن می‌شد و آفتاب نوید آسمانی صاف و بدون ابر را می‌داد. کارا به مدت چهار ساعت کاملا بی‌هوش بود.
خوشبختانه با گرم شدن هوا وضعیت جسمی کارا هم بهتر شد و باهم به سمت بالاترین نقطه جزیره رفتیم. تعدادی از خانواده‌ها زودتر از ما خود را به آنجا رسانده بودند. یکی از مردها با صدای بلند، دیگر خانواده‌ها را به سمت بالای جزیره فراخواند. در روشنایی روز و دورتر از جزیره، منازل مسکونی و ماشینهای درحال حرکت دیده می‌شد. قایق‌های ماهی‌گیری در اطراف جزیره درحال ماهی‌گیری بودند؛ اما هیچ‌یک به فریادهای ما برای نجات توجهی نمی‌کردند. انگار برایشان این فریادها تکراری بود. این وضعیت تا ساعت دو بعدازظهر ادامه داشت تا اینکه یکی از لنج‌های ماهی‌گیری که دو نفر سرنشین داشت به سمت جزیره آمدند. ماهی‌گیرها در سه نوبت ما را به جزیره «کالیمونس» انتقال دادند و در مرکز ویژه پناه‌جویان مستقر شدیم. بلافاصله گروه پزشکی و امداد در محل حاضر شدند. سه نفر مترجم که به زبان انگلیسی و عربی و فارسی مسلط بودند به جمع ما پیوستند و اولین قوانین و مقررات پناهندگی را قرائت کردند.  مفاد متون قرائت شده بدین صورت بود که بجز ایرانی‌ها به پناهجویانی که خواهان ماندن در یونان هستند اقامت اعطا می‌شود و بعد از اخذ اقامت شرایط ادامه تحصیل و بیمه خدمات درمانی و اجازه شغل داده می‌شود و اگر هم فردی خواستار ادامه دادن راه باشد دولت یونان با توجه به توافق کشورهای اتحادیه اروپا موظف است از راههای امنی نسبت به انتقال پناه‌جویان به کشور ثالت که مقدونیه بود اقدام کند.
به هیچ ‌وجه ایرانی‌ها شانس عبور نداشتند. به ناچار با مشخصات جعلی و معرفی نمودن خود به عنوان کُرد عراقی پس از توقفی چندروزه در جزیره کالیمونس مجوز عبور دریافت نمودم و با پرداخت 59 یورو با کشتی به سمت آتن پایتخت یونان به راه افتادیم. باتوجه به جمعیت زیاد پناهنده درجزیره که تعدادشان به هزار نفر می‌رسید روند صدور مجوز به کندی صورت می‌گرفت. هفته‌ای یک‌بار کشتی از جزیره به سمت آتن حرکت می‌کرد؛ به همین دلیل جمعیت زیادی در لنگر به انتظار کشتی نشسته بودند که بیشترشان سوری و عراقی بودند که وضعیت مالی بهتری داشتند و در هتل سکونت داشتند. کشتی ساعت پنج صبح ساحل کالیمنوس را به مقصد آتن ترک کرد و ساعت 13به پایتخت یونان رسیدیم.
کشتی در اسکله پیریا پایتخت لنگر انداخت و مسافرانش برای ادامه راه به سمت اتوبوس‌های مسافربری که بر روی شیشه آنها مقدونیه «سی» یورو نوشته شده بود به راه افتادند. دلال‌ها درحال شکار مسافران برای اتوبوسها بودند. جیب‌برها، دزدها، معتاد و الکلی‌ها همه در تکاپو بودند تا به نحوی از این بخت برگشتگان که داروندار و هستی‌شان را بر پشت نهاده بودند چیزی بقاپند. مردی میانسال با موهای بور و سبیلی درشت که از فرط سیگار کشیدن سبیل‌هایش زرد شده بود به ما نزدیک شد و گفت: سوری، ایرانی، عراقی، کورد،...؟ گفتیم کرد هستیم و می‌خواهیم با ماشینی مطمئن به مقدونیه برویم. با لهجه کوردی کرمانجی گفت: «مواظب مافیاها باشید؛ شما را غارت نکنند. هرروز تعدادی از این پناه‌جویان توسط مافیاها اموالشان دزدیده می‌شود، نباید سوار هر اتوبوسی شوید، اگر قصد مسافرت دارید تا فردی مطمئن را به شما معرفی کنم.» گفتیم ممنون فعلا قصد حرکت نداریم و باید چند روزی درپایتخت بمانیم.
هنگام پیاده شدن از کشتی همراه دو خانواده و چند جوان از کردهای عراقی برای امنیت بیشتر، گروهی پانزده نفری تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیم بقیه راه را باهم ادامه دهیم. از جمع 83 نفری قایق تنها ما به صورت گروهی حرکت کردیم و بقیه افراد هر یک به تنهایی و همراه خانواده مسیر را ادامه دادند. کارا و محمد و خانواده کارزان برای ادامه راه به پول نیاز داشتند و می‌بایست از سلیمانیه از طریق یونیون بانک پول برایشان حواله می‌شد. محمد 23ساله فرزند شهید یاسین محدامین ابراهیم  فرمانده اتحادیه میهنی کوردستان که پدرش توسط تک تیرانداز داعش در محور داقوق کشته شده است در خصوص دلیل مهاجرت خود می‌گوید. پدرم جهت بازدید از مناطق جنوبی کرکوک همراه چند پیشمرگ راهی دشت جلولا می شود. در حین بازدید توسط عشایر عرب سنی که از قبل به عضویت گروهک تروریستی داعش درآمده بودند اسیر می‌شود و داعش برای آزادی پدرم مبلغ پنج میلیون دلار درخواست می‌کند. سران اتحادیه میهنی برای آزادی پدرم وارد مذاکره می‌شوند و با داعش به توافق می‌رسند که پول باید در محلی که خود آنها تعیین می‌کنند و بدون حضور پیشمرگه‌ها توسط من تحویل‌ داده شود و گرنه پدرم را می‌کشند. بعد از اتمام مذاکره و مهیا شدن مقدمات با ماشین و همراه داشتن یک میلیون دلار به محلی که نزدیک دشت جلولا بود رفتم. قرار بر این بود مابقی پول بعد از ملحق شدن پدرم به نیروهای پیشمرگ تحویل گردد. نیروهای پیشمرگه به فرماندهی محمود سنگاوی در فاصله‌ای دور از چشم داعش با موبایل بامن در ارتباط بودند. بعد از توقف در مسیر یاد شده فرمانده داعش با من تماس گرفت و گفت در فاصله صد متری از ماشین کیف پول را بزارم و به داخل ماشین برگردم تا پدرم را آزاد کنند. پول را گذاشتم از دور پدرم را دیدم که به سمت من می‌آید. ترس و وحشت، خوشحالی و نگرانی و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته  بود. باهر قدم که پدرم بر می‌داشت نگرانیم کمتر می‌شد. از ثانیه و لحظه و مسافت بیزار بودم. فقط به لحظه‌ی دیدار و در آغوش کشیدنش فکر می‌کردم. می خواستم کاری کرده باشم که شایسته این جنگاور کهن‌سال باشد که تمام جوانی و زندگیش را صرف مبارزه کرده بود. در دنیای خیالات و تصوراتم چشم به راه بودم که دوباره از خاطرات و از دوستانش بگوید. از دردها و رنجهای ایام جنگ با رژیم بعثی و از رشادتهای هم‌رزمانش. در این افکار و تصورات بودم، پدرم بر زمین افتاد، اول فکر کردم که به دلیل خستگی و پیچ خوردن پایش بوده است، نگاهش کردم خون از صورتش فوران می‌کرد. تک تیرانداز داعش از پشت سر، پدرم را هدف قرار داد و کشته شد. حتی نتوانستم جنازه پدرم را به داخل ماشین بیاورم چون هدف بعدی تک تیرانداز کشتن من بود. به ناچار محل را ترک کردم. بعداز چند روز جنازه پدرم را در رودخانه‌ای اطراف شهر کرکوک پیدا کردیم.
یونان بهشت مافیای انسان
آتن دروازه‌ی ورود به دنیای غرب است اما برای ایرانی‌ها تبدیل به مانعی بزرگ شده بود. هزاران دختر و پسر ایرانی در آتن سرگردان بودند. این جوان‌ها به کرات توسط مافیاها کلاهبردی شده بودند. بازار جعل برگه خروج گرم بود. هر برگ برای یک نفر با یک‌هزار تا دو هزار دلار فروخته می‌شد. ایرانی‌ها و به خصوص دختران بیشتر از همه در معرض سواستفاده و تعرض جنسی و کلاه‌برداری قرارداشتند.
سعید 35ساله در خیابان آمونیا آتن درحال گفتگو با یکی دیگر از دوستانش است. نزد آنها می‌روم و وضعیت راه را می‌پرسم. سعید می‌گوید خیلی از ایرانی‌ها در نقطه صفر مرزی یونان و مقدونیه ناکام مانده‌اند و چند جوان ایرانی هم دست به خودکشی زده‌اند. دوست سعید که حمید نام دارد به گفته خودش فارغ‌التحصیل رشته زبان انگلیسی است و در آموزشگاهی در تهران تدریس می‌کرده است. می‌گوید شرایط افغانی‌ها نسبت به ایرانیان بهتر و امیدبخش‌تر است. بسیاری از جوان‌های ایران در همین آتن ماه‌ها در وضیت سخت و رقت‌باری به سر برده‌اند.
محمد و دوست یونانی‌اش همراه با «ریباز» و «کارا» برای جابه‌جایی پول و خرید لباس گرم و کیسه‌خواب خیابان ایگالیوی آتن را دور می‌زدند و من‌هم در گوشه‌ای از خیابان منتظر برگشنشان بودم. بعد از اتمام امور خرید و تحویل پول، نوبت به پیدا کردن اتوبوس و رفتن به مقدونیه رسید. دوست محمد گفت با اتوبوسی امن شما را روانه مقدونیه می‌کنم اما قیمت بلیط برای هر نفر 80 یورو است. کارا  لبخندی زد و گفت ماموستا؛ جلو اسکله قیمت بلیط سی یورو بود چطور الان باید 80 یورو بپردازیم. یعنی برای پانزده نفر 1200 یورو؟ دوست محمد می‌خواست  کلاهبرداری کند با این کارش 700 یورو به چنگ می‌آورد. محمد سکوت کرد و برای اینکه نه شرمنده ما شود و نه دوستش خجالت بکشد گفت: بخاطر تمامی زحماتت به صورت داوطلبانه جمعا 100 یورو به عنوان شیرینی تقدیم می‌کنیم و این هدیه‌ای ناقابل برای جبران تمامی زحمت‌هایی است که برای ما کشیدی. به هرحال به خانه برگشتیم و وسایل سفر به سمت مقدونیه را مهیا و به راه افتادیم.
در بیشتر خیابان‌های آتن اتوبوس جابجایی پناه‌جویان با نظارت پلیس پارک شده بود و تا رسیدن به پاسگاه مرزی مقدونیه ماشین‌های پلیس یونان موظف به اسکورت اتوبوسها بودند. پلیس‌ها قبل از سوارشدن به اتوبوس برگه عبور را بررسی می‌کردند. در یکی ازخیابان‌ها چندین اتوبوس درحال سوار کردن مسافران مقدونیه بودند. با راننده یکی از اتوبوس‌ها صحبت کردیم و گفت نفری بیست یورو. در فاصله مرز یونان و مقدونیه به دلیل وجود مافیا با تاخیری پنج ساعته و همرا ماشین‌های پلیس حرکت کردیم.
تقریبا سختی و خطرات راه کم شده بود اما نه برای همه. صدها دختر و پسر ایرانی در وضعیتی نابسامان، سرافکنده و غمگین در پشت مرز مقدونیه متوقف شده بودند و در چادرهای صلیب سرخ با شرایط نامناسب بهداشتی و خوراکی روبرو بودند. هزاران آواره سوری و پناه‌جوی عراقی و افغانی در صف‌های طولانی در خط عبوری اتحادیه اروپا که از مقدونیه تا کشور آلمان امتداد می‌یافت درحال حرکت بودند. پناه‌جویان با قطار از مقدونیه به سمت صربستان و کرواسی و اسلونی و اتریش تا کشور مبدا انتقال می‌یافتند. ایرانی‌هایی که موفق به اخذ مجوز خروج نشده بودند با پرداخت پول بیشتری توسط قاچاقچیان انسان، به کشورهای اروپایی انتقال می‌یافتند. کشورهای مذکور را یکی پس از دیگری بدون وقفه پشت سرگذاشتیم. چهار شبانه‌روز کامل بدون استراحت و خواب در حال حرکت بودیم. در مرز اتریش و آلمان بعد از توقفی چند دقیقه‌ای تحویل پلیس آلمان داده شدیم و با اتوبوس‌های ویژه به مرکز پلیس شهر «مونیخ» انتقال داده شدیم.
در مراکز پلیس به مچ پناهجویان دست‌بندهای کاغذی رنگی که شماره‌ای دو رقمی بر روی آن نوشته شده بود بسته می‌شد و پناه‌جویان در صف‌های طولانی بعد از انجام معاینات پزشکی و ثبت مشخصات اولیه و صدور داکیومنت شناسایی به کمپهای موقت جهت طی نمودن مراحل پناهندگی انتقال می‌یافتند.
دولت آلمان برای تعیین تکلیف و تسریع در اسکان پناه‌جویان بسیج شده بود. مدارس قدیمی، پارکینگ‌ها، سوله‌های متروکه، ساختمانهای بجای‌مانده از جنگ جهانی دوم، سالن‌های ورزشی و ورزشگاه‌ها، کلیساهای قدیمی و اماکن متروکه، همگی تبدیل به مکان‌های اسکان موقت پناه‌جویان شده بود. فضای داخلی بعضی از کمپها را در مساحتهای 20 متری با گونی تقسیم بندی کرده بودند. صبحانه و نهار و شام به صورت بسته‌های تغذیه تحویل داده می‌شد. از پناهجویان می‌بایست اثر انگشت و آزمایش خون و اکس رای  بعمل می‌آوردند. بعضی‌ها کمتر از دو هفته نه تنها تمام مراحل فوق را انجام می‌داند بلکه به منازل مسکونی انتقال می‌یافتند. البته این شانس کمتر شامل ایرانی‌های مجرد می‌شد.
بعد از یک هفته اقامت در کمپ «هوفنر»‌ آزمایش خون، اکس رای و برگ جدید هویت برایم صادر شد و منتظر ترانسفر ماندم. هر روز بر تعداد افراد کمپ افزوده می‌شد. کمپ ظرفیت پانصد نفر داشت. مهاجران این کمپ بیشتر ایرانی، عراقی، سوری، سومالی و گینه‌ای بودند و از مهاجران افغانی خبری نبود. کوفتگی ناشی از راه، سرمای شدید اروپا و شرایط سخت زندگی در کمپ بیشتر مهاجران را بیمار و رنجور کرده بود. وضعیت سرویس‌های بهداشتی مناسب نبود و بیشتر پناه‌جویان با دسشویی فرنگی مشکل داشتند. دزدی و سرقت وسایل هر روز گزارش می‌شد. پناه‌جویان عرب و ایرانی هر روز باهم درگیر می‌شدند و پای پلیس به کمپ باز می‌شد. مهاجران از هر ملیتی بر سر مذهب درگیری‌های جدی باهم داشتند. کُردها با تُرک‌ها و اعراب با ایرانی‌ها سر مسایل قومی و مذهبی درگیر می‌شدند. شیعه باسنی، مسلمان با ایزدی، لائیک با دیندار و داعشی‌ها با همه درگیر بودند.
در این میان زنان و دختران مجرد از هر نژادی توسط مردهای جوان شکار می‌شدند. بعضی از زنان و دختران برای تامین هزینه مواد مخدر و مشروبات تن‌فروشی می‌کردند. در این آشفته‌بازار اخلاقی نگهبان‌های کمپ که به سکیوریتی معروف هستند بی‌نصیب نمی‌ماندند. نوشیدن الکل و استعمال مواد مخدر داخل کمپ ممنوع بود به همین خاطر جوان‌ها به بیرون کمپ می‌رفتند. آلمانی‌ها روی خوشی به ایرانی‌ها نشان نمی‌دادند. بیشترین نزاع و ضرب و شتم و استعمال مواد مخدر و مشروبات الکلی مربوط به ایرانی‌ها بود. ماری‌جوانا، گنزا و انواع دیگر مخدرات توسط جوانان ایرانی خرید و فروش و مصرف می‌شد. آلمانی‌ها می‌گفتند ایرانی‌ها  خوب نیستند. همه به نوعی درحال تغییر چهره بودند. سوراخ کردن گوش و حلق و بینی و رنگ کردن مو برای ادغام در جامعه چشم‌سبزهای آلمانی توسط مهاجران با سرعت نور انجام می‌گرفت.
موقع نهار مشاجره پسر و دختری ایرانی توجهم را به خود جلب کرد. نزدیک شدم و علت مشاجره را پرسیدم. دختر پریسا نام داشت و نگرانی و اضطراب از چهره‌اش هویدا بود؛ باحالت شرمندگی گفت: این آقای محترم مثل کنه بهم چسپیده و می‌گوید اینجا به دخترها اقامت نمی‌دهند؛ بیا... پسر جوان که نیما نام داشت از شدت مصرف مواد مخدر زرد و سیاه شده بود. درکمال پررویی گفت آره  اینجا آزادیه... پریسا موهای مشکی‌اش را از پشت بسته بود و برخلاف دیگر دخترها هیچ‌گونه آرایشی نداشت، گفت از ترس این مردان شهوت‌ران فقط زمان توزیع غذا وارد سالن می‌شوم. پریسا ورزشکار بود و به گفته خودش سهمیه المپیک داشت و برای ادامه موفقیت‌های ورزشی به آلمان آمده بود. پدر و مادرهایی که دختران جوان داشتند نگران آسیب‌های کمپ‌نشینی بر روی فرزندانشان بودند و نظارت و کنترل شدید والدین بر آنها منجر به شکایت دختران از پدر و مادرانشان می‌شد.

در کمپ، مهاجران از هر ملیتی درگیری‌های جدی باهم داشتند. کُردها با تُرک‌ها و اعراب با ایرانی‌ها سر مسایل قومی و مذهبی درگیر می‌شدند. شیعه باسنی، مسلمان با ایزدی، لائیک با دیندار و داعشی‌ها با همه درگیر بودند.
در این میان زنان و دختران مجرد از هر نژادی توسط مردهای جوان شکار می‌شدند

درسالن غذاخوری کمپ هوفنر نزدیک پنجره‌های مشرف به حیاط برای شارژ موبایل میز و صندلی گذاشته بودند. درتمامی ساعات شبانه‌روز این محل بسیار شلوغ بود و جرقه دعوا و زدوخورد بین پناهجویان از اینجا زده می‌شد. شبها موقع اعلام خاموشی عده‌ای از پناه‌جویان به دلیل ازدحام جمعیت در تاریکی سالن فرصت را غنیمت می‌شمردند و موبایل دیگر پناهجویان را به سرقت می‌بردند. در میان پناه‌جویان کمتر افراد تحصیل‌کرده و روشنفکر دیده می‌شد. از مواد فروش گرفته تا قاتل فراری و دزد و روانی و لمپن و الکلی و .....یافت می‌شد.
افسردگی و خودکشی پایان راه پناه‌جویان
هرچه از زمان ماندنمان در کمپ می‌گذشت کم‌کم پناهجویان با مفاهیمی جدید در حوزه مهاجرت آشنا می‌شدند. ایرانی‌ها می‌بایست کیس ارائه کنند و دلیلی محکمه پسند برای این مهاجرت در دادگاه ارائه دهند! باید در دادگاه قاضی را متقاعد نمایی که در کشورت به نحوی جانت درخطر بوده است. بیشتر ایرانی‌ها به جز کیس مسیحیت دلیلی برای مهاجرت نداشتند. انجمن‌ها و سازمانهای تبلیغی وابسته به کلیسا بسته‌های تبلیغی‌شان به زبانهای کوردی و فارسی و عربی را در کمپ‌ها توزیع می‌کردند. اولین مشتاقان چنین محصولاتی، جوانان بودند. کلیسا برای ترویج دین مسیحیت این مهاجران را پناه می‌داد و در صورت جواب رد گرفتن مستقیما کلیسا مسئولیت رسیدگی به پرونده را در دست می‌گرفت. بعضی از مهاجران ایرانی حرفه‌ای بودند و کیس‌های دیگری ازنوع خشونت علیه زنان ارائه می‌دادند.
با تثبیت نسبی موقعیت مکانی پناه‌جویان در منازل و کمپهای موقت، بحران زندگی در غربت و مسایل و مشکلات روحی و روانی به عنوان بُعدی دیگر از آسیبهای مهاجرت نمایان می‌شد. براساس قوانین جدید که به صورت بسته‌های پیشنهادی به پارلمان آلمان ارایه می‌شد می‌بایست در فاصله زمانی شش ماه وضعیت ماندن پناه‌جویان توسط دادگاه مشخص شود. سوری‌ها وضعیتشان مشخص بود و با در دست داشتن اقامت آلمان روند جدید زندگی خود را طی می‌کردند و کمترین آمار کمپ‌نشینی هم مربوط به سوری و عراقی‌ها بود. بیشترین تعداد ساکنان کمپهای آلمان را جوانان و خانواده‌های ایرانی تشکیل می‌دادند. شرایط تغذیه و محیط زندگی در کمپ‌های دائمی نامطلوب بود. روز و شب زندگی در کمپ سیری تکراری داشت. تاخیر در رسیدگی به پرونده ایرانی‌ها و حسن بیش ازحد توجه ژرمنها به اعراب و در اولویت قرار دادن آنها از هر لحاظ نوعی تبعیض به سبک غربی‌اش را احساس می‌کردی.
بلاتکلیفی، تاخیر در رسیدگی به پرونده‌ها و بهره‌مند نشدن از تسهیلات زندگی و.... بصورت بیماری‌های حاد روانی و افسردگی نمایان می‌شد. محمود عباسی جوان 25ساله  در کمپی که من زندگی می‌کردم به دلیل افسردگی شدید خودش را حلق آویز کرد، محمود چندین مرتبه دست به خودکشی زده بود و برای نجاتش بچه‌های کمپ وضعیت وخیم روحی وی را به مسئولان کمپ گزارش دادند اما پیگیری نشد تا اینکه به زندگی خود پایان داد.
حسین رحیمی نوجوان شانزده ساله که همراه خانواده‌اش در یک سالن بسکتبال در شهر ارلانگن درجنوب آلمان زندگی می‌کرد خودکشی کرد. حسین در بیرون از کمپ خودش را حلق آویز کرده بود و از وی نامه‌ای بجا مانده که در آن نوشته بود که دیگر طاقت این زندگی سخت را نداشته است.
در مدت اقامتم در آلمان به شهرهای زیادی مسافرت کردم و نه تنها وضعیت دیگر کمپها را می‌دیدم بلکه با افراد و خانواده‌هایی که از مدت اقامتشان در آلمان سالهای زیادی می‌گذشت آشنا می‌شدم. به جز ثروتمندان و آنهایی که برای ادامه تحصیل می‌آمدند کم‌تر فرد و خانواده موفقی را دیدم که از زندگی نه تنها در آلمان بلکه کشورهای غربی اظهار رضایت کنند. کارکردن در کافه و بارها و دیسکوها به عنوان ساقی، مشغول بودن در رستوران و ساندویچی و فروشگاه و سرای سالمندان و مشاغلی از این دست نهایت ترقی و پیشرفتی است که نصیب مهاجران می‌شود. البته چنین مشاغلی خود نیاز به طی کردن دوره ویژه کارکردن و فراگیری زبان داشت. اینجا خبر خاصی نیست، همه افسرده شده‌اند.
بختیار کریمی

بازنشر مطالب با ذکر منبع بلامانع است
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید