فرشا اگر چه در ظاهر همیشه خندان بود و متبسم، اما زخمهای زندگی بسیار او را آزار داده و در دورانی که نیاز به همنشینی و همصحبت داشت در کنج عزلت و تنهایی روزشمار عمرش را ورق میزد. بیشک هر خانوادهای پر از مشکلات رنگارنگ است و فرشا نیز از این قاعده مستثنی نبوده و تقدیر جدایی او، ضربه بزرگی بود که روح لطیف او را آزار میداد.
گویندگی یا فن بیان از اصول اولیه زندگی هر فردی است که میخواهد به موفقیت دست یابد. امروز با پیشرفت تکنولوژی و دهکده شدن جهان هستی که همه قادرند یکدیگر را به صورت فیس تو فیس ببینند رمز رشد و پیشرفت انسانها در گرو انتقال مفاهیم با تکیه بر بیان خوب یا هنر گویندگی است که بتواند خواستهها و مفاهیم ذهنی و اندیشه خود را به دیگران انتقال داده و آنان را مجاب کند و این مقدور نخواهد بود مگر آنکه بتوانی در دیگران و شخصیت آنان تاثیر گذار باشی. متاسفانه امروزه روز فراوانند کسانی که به پرورش بیان خود اهمیت چندانی نداده و قادر نیستند پلههای موفقیت را در نوردند چرا که در عصر حاضر عصر گفتگو و تبادل تمدنها از طریق گفتمان است.
گویندگی در جامعه ما فراز و نشیبهای زیادی به خود دیده است و در هر عصری چهرههایی مطرح به جامعه معرفی شدهاند اما در این میان تنها نام کسانی ماندگار بوده که با داشتن ذات هنری و عشق به مردم توانستند با استفاده از فن بیان و تمرین و ممارست در قلب مردم رخنه کرده و نام آنها ورد زبانشان باشد. از این رو میتوان پی برد که فن بیان یا به قول عامه همان خوب حرف زدن میتواند معجزهگر باشد. ازجمله مجریان موفق تلویزیونی و رادیویی دهه شصت آقای اشرف حسین پناهی معروف به فرشا است او که تحصیلا عالیه نداشت اما توانست با ادبیاتی ساده و زبانی خوش مخاطبان را پای برنامههای تلویزیونی بنشاند و اگرچه خیلی کم در تلویزیون ظاهر شد اما در همان مدت کوتاه و علیرغم دوران سخت کاری خوش درخشید و نام نیکش ماندگار شد.
دلنوشتهای برای او:
وقتی که قلم به دست میگیرم پروانههای ذهنم به پرواز در آمده و در سفری به گذشتههای نه چندان دور، سیمای خاطرات خوب یاران را چونان پردهی نقرهای سینما، در برابر دیدگانم اکران میکند؛ یارانی که وجودشان کانون عشق به مردم و تمام همتشان نشاندن یک لبخند بر لبان کسانی بود که گذشت ایام خندیدن را از آنان گرفته و خم در ابرو کشیده بودند که اکسیر کار هنرمند همین است؛ یا جلای روح و روان و یا نشاندن تبسمی برلب.
هنرمندانی که در منزل اول هدفشان مادی نبود؛ اگر بودند، اگر بزرگ شدند، اگر نامدار شدند، فقط بهخاطر این مهم بود که با مردم زیستند، با آنان خندیدند و با آنان گریستند و این سرلوحه کار هنرمندان عصر من بود که با تهمتها و تخریبها بیگانه بودند؛ عصری که همه یکی بودند و برای یک هدف زیستند و آن هدف هم خدمت بیریا به فرهنگ و مردم بود.
دیروز پروانهها را دیدم در دامنه کوه آبیدر پروازکنان اطرافشان را با رنگ بالههایشان زندگی کرده و پر بودند از انرژی پرواز. ناخودآگاه به یاد فرشا افتادم که عاشق پروانه بود و در مورد پروانهها اطلاعات بسیاری داشت؛ به یاد طناز عزیزی که سالها با او در یک اتاق همکار و صدها برنامه زنده سر سن، به اجرای برنامه پرداخته بودم؛ هرچند او کارمند رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد بود اما به صورت حقالزحمه با صداوسیما همکاری میکرد؛ همیشه لبخند برلب داشت هرچند دست غدار روزگار تقدیرش را هاشور زده و دردها بر شانههایش سنگینی میکرد اما گویی لبخند و خندیدن بخشی از ذات او بود؛ کسی به یاد ندارد که او را در حالت عصبانیت یا تندی کردن با کسی دیده باشد.
پشت آن چهره معصوم و متبسم شاید مشکلات عدیدهای خود را پنهان کرده بود اما هنرش در این بود اجازه ظهورشان نمی داد و این بُعد از زندگی او بود که او را از دیگر انسانها اجتماع متمایز میکرد.
خود را «فرشا» معرفی میکرد؛ اسمی که برعکس شده نام اصلی او «اشرف» بود.
اشرف حسینپناهی، شاعر، طنزنویس و شومن محبوب مردم. فرشا اگر چه در ظاهر همیشه خندان بود و متبسم، اما زخمهای زندگی بسیار او را آزار داده و در دورانی که نیاز به همنشینی و همصحبت داشت در کنج عزلت و تنهایی روزشمار عمرش را ورق میزد. بیشک هر خانوادهای پر از مشکلات رنگارنگ است و فرشا نیز از این قاعده مستثنی نبوده و تقدیر جدایی او، ضربه بزرگی بود که روح لطیف او را آزار میداد.
اصولاً بر خلاف ظاهرش زیاد اهل دوستی نبود و دوستان چندانی هم که خلاء تنهاییاش را پر کنند نداشت. با این همه رنج و آزار نشاندن خنده بر لبان مردم شاهکاری است کمنظیر.
فرشاد تلاش میکرد تمام ساعات روز را با کار کردن پر کند تا تقویم لحظههایش از تنهایی تهی شود اما دریغا که شب، خوره روح او بود. بارها به او گفتم: چرا ازدواج مجدد نمیکنی؟ و جواب او تنها لبخند تلخی بود از پشت آن عینک بزرگ که مویرگهای دلتنگی چشمانش را به نمایش گذاشته بود؛ گویی میخواست بگوید نمیخواهد خاطرات زیبای گذشته را که در آلبوم اندیشهاش بایگانی کرده باز کند و بار دیگر طپیدنهای قلبش را عاشقانهتر بنویسد.
او تنها ماند و تنها مُرد در حالی که از بزرگ و کوچک؛ مرد و زن، پیر و جوان در هر گوشه این شهر با او آشنا بودند اما شاید تنهاترین سردار هنرمندی بود که سربازانش تنهایی محض بودند و سکوت.
یادش گرامی باد.
آدرس کوتاه خبر: