اینچنین سرنوشت نگين هم به تاریخچه رنج و مرارت مردم حلبچه پیوست؛ تاریخی فراموش نشدنی...
فاجعه شیمیایی حلبچه که ۳۷ سال پیش پنج روز قبل از فصل بهار رخ داد، تنها چند ساعت طول کشید اما در همین چند ساعت بهار شهر را به خزان تبدیل کرد و باعث شد که داستانهای تراژیک آن نسل به نسل ادامه یابد؛ داستانهایی که برای خود خانوادههای بینام و نشان حلبچه نیز با گذشت ساليان دراز هنوز باور کردنی نیست. داستان این بار من روایت زندگی مادری است بهنام نگین احمد شریف اهل حلبچه و ساکن شهر رانیه. او پس از ۳۷ سال نگاهش پر از انتظار است و با اضطراب و نگرانی خبرها را دنبال میکند. هنوز چشمانتظار دو فرزند گمشده خود است؛ با وجود اینکه سالها از آن تراژدی غمناک میگذرد ولی داغ از دست دادن فرزند برایش هنوز تازه است. او شب و روز را به اميد پيدا شدن فرزندانش میگذارند و هر وقت کودک گمشدهای از گمشدگان حلبچه پيدا میشود چراغ امیدی در دلش روشن میشود و هميشه میگوید تا زنده باشم دنبال گمشدگان خود میگردم.
نگین چند روز قبل از فاجعه دردناک حلبچه به خاطر باردار بودنش راهی سلیمانیه میشود و در بیمارستان این شهر بستری میشود تا فزرندش را سالم بهدنيا بیاورد به همین دليل مجبور است که دو فررند خود را در منزل پدر خود پیش پدر و مادرش جا بگذارد؛ ولی بیخبر از آن بود که این آخرين ديدار او با فرزندانش است که هر کدامشان سن زیادی نداشتند. همراه خواهرش راهی شهر سلیمانیه میشود چون آن زمان بیمارستان حلبچه امکانات نداشت و مادرانی که نیاز به سزارين داشتند باید راهی سلیمانیه میشدند. نگین هم یکی از آن مادرانی بود که یک روز قبل از فاجعه حلبچه مجبور شد این شهر را ترک کند.
او در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده است به گزارشگر روزنامه روژان میگويد: يادمه هنگام خداحافظی دخترم "ههوار" که آن زمان دو سال بيشتر نداشت با گريه میگفت: مادرجان من را تنها نگذار و من را باخود ببر، اما من مجبور شدم که جگرگوشههای خود را ترک کنم و راهی سلیمانیه شوم تا فرزند خود را سالم به دنیا بیاورم. فرزندانم را بهدست پدر و مادرم سپردم؛ اما نمیدانستم چه سرنوشت شومی در انتظارم است.
نگین به سلیمانیه رفت اما یک روز بعد از آن دو فرزندش را به همراه پدر و مادر و دو برادر و سه خواهر دیگرش از دست داد و سرنوشت آنها هنوز بعد از چندين دهه معلوم نیست و نگين هنوز هم چشمانتظار آنها است. او اینک هر وقت یاد آن روزها میافتد اشک از چشمانش مثل سیل بهاری جاری میشود.
او میگوید: "شنيدن اين داستانهای تلخ برای مردم یا باورکردنی نیست یا عادی شده است اما برای من زخمی ناسور است که هر لحظه سر باز میکند. هر سال که به روز ۱۶ مارس میرسیم بوی سيب را در مشامم احساس میکنم."
نگین، نگاهش را از روی آلبوم عکس فرزندانش بر میدارد و در حالیکه به نقطهای گنگ در هوا خیره میشود میگوید: "آن زمان من باردار بودم و عزدار شوهرم؛ چون دو سه ماهی بود شوهرم را برا اثر تصادف از دست داده بودم و خودم تنهايی مسئولیت فرزندانم را بر عهده داشتم. نزدیک منزل پدرم در یکی از کوچههای شهر حلبچه خانهای اجاره کرده بودم و بعضی وقتا خانواده شوهرم که در روستای سیروان زندگی میکردند به ما سر میزدند. يادمه آن روز مادر شوهرم آمده بود خانه ما و من به خاطر بارداریم حالم زیاد خوش نبود و من را به بيمارستان بردند ولی متاسفانه در آن زمان بیمارستان حلبچه بخش زایشگاه نداشت بنابراین دکترها مجبور شدند من را با آمبولانس به سلیمانیه انتقال دهند و خواهرم همراه من بود. دخترکم بدنيا آمد و هنگامی که من و خواهرم شنیدیم که در ۱۶ مارس صدام حسین شهر حلبچه را بمباران کرده است میخواستيم که به حلبچه برگردیم ولی پرسنل بيمارستان به ما اجازه ندادند؛ با زور و خواهش و تمنا از بيمارستان خارج شديم و با بچهای سه روزه به سوی ترمینال شارهزور رفتيم تا با تاکسی خود را به حلبجه برسانیم. رانندههای تاکسی به ما گفتند که پل زهلم سر راه حلبچه سلیمانیه توسط رژیم بعث منفجر شده است و راه خروج به شهر حلبچه بسته شده و هيچ کس نمیتواند به آنجا برود. ما مجبور شديم در سلیمانیه بمانیم. دلم برای پدر و مادرم و بچههایم مثل سیر و سرکه میجوشید. هیچ خبری از آن سوی پل بهما نمیرسید. از آنچه که به سر مردم شهرمان آمده بود کسی خبر نداشت. حکومت صدام همه جا را قرق کرده بود. آن شب را در منزل پسر عموی شوهرم در سلیمانیه مانديم."
نگين تنها تصویری که در ذهن دارد تصویر آخرين ديدار دختر دو سالهاش است که با صدای کودکانه و فرياد به او گفته است: "مادر مرا تنها نگذار" وقتی این را گفت دوباره چشمانش پر از اشک شد.
نگین نفسی عمیق میکشد و میگوید: "من و خواهرم زنده مانديم تا با سختی و بدبختیهای زندگی بجگینم ولی متاسفانه دو تا جگرگوشهام همراه والدین و برادر و خواهرانم هنوز ناپیدایند. فقط این را میدانم که هنگام شیمیایی حلبچه خانواده من هم مثل بقيه خانوادههای دیگر راهی ايران شدند؛ بدون اینکه خبری از همدیگر داشته باشند."
هرچند داستان غمانگیز نگین، مانند هر فرد دیگر حلبچهای، برایم بسیار دردناک است و من به سختی میتوانم به شنیدن آن گوش دهم اما خودم را بهعنوان یک دختر حلبچهای سرزنش میکنم و قانع میشوم صبورانه بشنوم تا راوی صادقی برای درد و رنج زنان زادگاهم باشم.
با انگشتانم اشک صورت نگین را پاک میکنم و او ادامه میدهد: "بعد از یک هفتە با ماشین پسر عموی شوهرم به حلبچه برگشتیم، تا سراغی از خانوادهام و بچههایم بگیریم و آنها را پيدا کنم اما وقتی که به حلبچه رسیدیم و رفتيم منزل پدرم"...! اینجا نگین بغضش میترکد و حق حق میزتد زیر گریه... و ادامه میدهد: "متاسفانه هيچ کدام از خانوادهام توی خانه نبودند و حتی وسایل منزل پدریم به هم ريخته بود و هيچ چيزی سر جای قبلیاش نبود. هيچ کدام از همسایهها که آنجا مانده بودند هیچ خبری از خانوادهی من نداشتند. انگار گرد مرگ بر شهر پاشیدی. همه عزدار بودند. یکی از همسایه گفت که به گمانم رفته باشند ايران، و این جرقه امیدی در من ایجاد کرد. همه کوچه و خيابانها پر از جنازه بودند انگار روز محشر بود چون همه در فکر خودشان بودند و کسی سراغی از من و خواهر بیکسم نمیگرفت، بوی خون همهجا را فرا گرفته بود حتی حیوانات زبان بسته هم از اين تراژدی بینصیب نمانده بودند. من در خوابی عميق به سر میبردم و هر لحظه منتظر تلنگری بودم که کسی من را از اين کابوس بیدار کند و بهم بگویید نگين همه اين اتفاقات خوابی بیش نیست! ولی دریغ از این همه چشم انتظاری. یک هفتهی پر از کابوس وحشتناک را توی شهر حلبچه گذراندم هرچند جرأت نداشتم که برگردم به منزل خودم، به ناچار در ۲۴ مارس که شهر حلبچه پر بود از ماشینهای ایرانی، که به کمک مردم حلبچه آمده بودند من و خواهرم همراه دخترکم که تنها یادگار حلبچهام بود، سوار يکی از ماشینها شدیم. اصلا نمیدانستم مقصد کجاست. فقط دوست داشتم از این کابوس رها شوم.
یادمه ساعت نزديک ۱۲ شب بود که به يکی از شهرهای ايران رسيديم که شهر کرمانشاه بود، حال دخترکم که آن روزها بدون اسم و شناسنامه بود زیاد خوب نبود. مجبور شدم در یکی از بیمارستانهای شهر کرمانشاه بستریاش کنم. از گرسنگی هلاک شده بود. چون خودم بر اثر فشار و استرس و غم و اندوه شیرم ناخداگاه خشک شده بود. بعد از پنج روزی که مثل پنجاه سال برام گذشت دخترکم بهبودی نسبی یافت و مرا راهی یکی از اردوگاهها کردند که اردوگاه روانسر بود یعنی نزدیکای شهر روانسر، اونجا به من و خواهرم چادر دادند تا داخلش زندگی جدیدی را آغاز کنیم تا با سرنوشت بدون نام و نشان خود بجگینم. بعد از مستقر شدن در آنجا و گدراندن روزهای سخت تنها دلخوشی من و خواهرم خندههای کودکانهی گاه و بیگاه دخترکم بود که به من و خواهرم آرامش میداد. او تنها یادگاری بود که از خاطرات شهر حلبچه برام مانده بود و به یاد شهر و دیارم اسم دخترم را گذاشتم "بیرەوەری" بە معنی خاطره، تا هيچ وقت خاطرات آن روزهای شوم را فراموش نکنم."
زوایای پنهان و گم زندگی نگین تازه در خاطراتش داشت زنده میشد و من مشتاقانه گوش میدادم که یهو صدای زنگ تلفن همراه، رشته کلام را از ذهنش پراند.
او پس از جواب دادن به تلفن ادامه داد:" تا سال ۱۹۹۱ به کمک مسئول اردوگاه همه اردوگاههایی که مردم حلبچه داخلش زندگی میکردند گشتم تا نشانی از خانواده گمشدهام پیدا کنم و خوشبختانه دست تقدير همراه من بود و خانواده داییام با مادر بزرگم را پيدا کردم که توی اردوگاه سقز بودند. آن روز را هيچ وقت فراموش نمیکنم شبيه رسیدن حضرت یعقوب به ديدار حضرت یوسف بود، وقتی خانواده مادریم را در آغوش گرفتم انگار دوباره متولد شدهام. رنگ غبار و اندوه از آسمان زندگیام پرید. همه جریان را برايشان تعريف کردم و اینکه از پدر و مادر و فرزندان و برادرانم خبر ندارم و مادر بزرگم از غم دوری دخترش چشمانش کمسو شده بود و هر لحظه منتظر خبری از آنها بود ولی وقتی من را بدون آنها دید دیگر امیدش را به برای همیشه از دست داد و گفت مطمئنم دیدارمان به قیامت افتاده است و سراغ خانواده شوهرم را گرفتم داییم گفت يکی از برادر شوهرهایت که چند روز پیش اينجا بود ولی فکر کنم پدر شوهرت بر اثر شیمیایی جان خود را از دست داده است بقيه خانواده شوهرت هم توی اردوگاه کامیاران هستند. داییم گفت من اینطوری شنیدهام در آن لحظه خدا را شکر کردم که حداقل عمو و عمههای دخترکم زندهاند و دخترکم بی کس نشده و دایی دیگرم اجازه نداد ما توی اردوگاه روانسر باشیم ما را انتقال داد به اردوگاه سقز تا نزدیک خودشان باشیم. دخترم کمکم بزرگ شده بود و تنها مایه دلخوشی من بود، راست گفتهاند که بچه، آرامبخش دلهاست. در آن روزگار بی معنا تنها خنده و حرفهای کودکانەی دخترم بود که برای من سنگ صبور شده بود و به دل زخمی من آرامش میداد. شاید اگر دخترم نبود من نمیتوانستم زندگی کنم. امیدی نداشتم به این زندگی پر از غم و اندوه و به خودم قول دادم اگر به خاطر دخترم هم باشد، بايد زندگی کنم و تنها یادگار حلبچهام را با جان و دل بزرگ کنم و روزی بهش بفهمانم که مادرت با چنگ و دندان تو را از دهان شیر ستمکار بيرون کشيده است و تو را که غنچهای بیش نبودی با خون شهیدانم مثل باغبانی که گلهايش تشنه بودند آب دادم تا تو بشوید سمبلی برای مردم حلبچهی من."
این بانوی داغدار، ماجرای زندگی خود را چنین ادامه داد: "در اردوگاه سقز، زندگی جدیدی را همراه خانواده داییام آغاز کرديم و مشغول کار و زندگی شدیم. همراه دیگر آوارگان روزها به خاطر اینکه معیشتی داشته باشیم کار میکرديم؛ از کار کشاورزی گرفته تا قالیبافی و گیوهبافی تا بتوانیم چرخ زندگی خود را بگردانیم. بعد از سالها جستجو و ناکامی، دست از تلاش برای یافتن خانوادهام بر نداشتم هرچند فهميدم که لحظه شماری برای دیدن گمشدههایم بیفايده است ولی ناامید نبودم و میدانم گم شدن آنها تقصیر هيچ کس نبوده، جنگ بود و خون و درگیری، و حملههای شیمیایی رژیم بعث به حلبچه شرایط را بدتر کرده بود."
همه چیز از همین حمله شیمیایی شروع شد. از همان نسلکشی تلخی که بیش از پنج هزار نفر را به کام مرگ کشاند. بعضیها فورا شهيد شدند و بعضیها هم گم شدند؛ درست مثل خانواده نگین، اما نگين و خواهرش همراه تک دخترش از خوش شانسهای آن حادثه بودند که از دست رژیم بعث جان سالم به در بردند و به ايران پناه آوردند.
نگين بعد از هشت سال به حلبچه برگشت تا سراغی از خانواده گمشده خود بگیرد. همه روستاهای اطراف حلبچه را وجب به وجب زیر و رو کرد تا شايد ردی از آنها پيدا کند اما فايدهای نداشت. داییاش خیلی به نگين کمک کرد ولی بازهم بیفایده بود ولی نگين به خاطر دخترش هيچ وقت جا نزد و امید تنها روشنایی زندگیاش بود که او را سر پا نگهداشته بود. آن زمان هنوز عراق آزاد نشده بود به همین دلیل به ايران برگشت و در اردوگاه سقز به طور موقت ماندگار شد. بعداز مدتی که دیگر دخترش ۱۲ سال شده بود و هنوز توی ايران در همان اردوگاه سقز به سر میبردند، نگين تصمیم گرفت که با یکی از همسایههايشان که اهل شهر رانیه بود ازدواج کند. آن مرد نامش کاروان است. جالب اینکه او هم دقیقا سرنوشتی شبيه نگين دارد و قربانی جنگ و انفال؛ که از سر ناچاری سال ۱۹۹۱ همراه مادر پیرش سر از اردگاه سقز در آورده بود. در همين حوالی با نگين زنی از نسل جنگ و خونریزی آشنا میشود و هم ازدواج میکنند و ثمره اين ازدواج چهار فرزند است ولی تنها خواستهای که نگين از شوهرش داشت اين بود که تنها یادگار حلبچهاش هميشه پيش آنها باشد و همین طور هم شد. دخترش را شرافتمندانه بزرگ کرد و الان در شغل مقدس پرستاری همراه شوهرش در بیمارستان حلبچه مشغول خدمترسانی به مردم داغدیده دیار خود حلبچه است.
اما بعد از آزاد شدن عراق، نگين هم مثل آوارگان دیگر به شهر و ديار خود برگشت ولی با اين تفاوت که به جای شهر حلبچه برای هميشه در شهر رانیه ماندگار شد. او میگوید هميشه خود را متعلق به حلبچه میداند حتی لهجه خود را بعداز سالها فراموش نکرده و با همان لهجه حرف میزند.
اینچنین سرنوشت نگين هم به تاریخچه رنج و مرارت زنان حلبچه پیوست؛ تاریخی تلخ و فراموش نشدنی...
شاعر چه زیبا گفته است:
به پايان آمد اين دفتر
حکایت همچنان باقیاست...
آدرس کوتاه خبر: