من آن روز سخت و غمانگیز را به یاد ندارم اما مرحوم پدرم، همیشه میگفت که ما نزدیک به ۱۷ روز پس از حمله شیمیایی، در شهر «عنب» ماندیم چون ما نمیخواستیم شهرمان را ترک کنیم؛ اما سرنوشت به شیوهای دیگر رقم خورد و ما مجبور شدیم به ایران پناه ببریم.
روژان پرس: بیشتر از دو بهار از عمرش نگذشته بود که گوشش با صدای غرش هواپیماهای غولپیکر جنگی آشنا شد. در همان اوان کودکی، آوارگی را تجربه کرد و سپس زندگی در کمپهای مرزی، سرنوشت مختومش شد.
اگر دست تقدیر نبود شاید او هم مانند هزاران کودک حلبچهای امروز یکی از این عکسها بود که همه ساله در روزنامهها و شبکههای تلویزیونی منتشر میشود؛ کودکان بینام و نشانی که نامشان مظلومیت کُرد است و شناسنامهاشان حلبچه را فریاد میزنند.
مرضیه خاکی زنده ماند تا سفیر مظلومیت همبازیهای دوران کودکیاش در این عصر باشد.
گزارش دختر بازمانده از کابوس حلبچه را میخوانید:
سرویس گزارش روزنامه روژان
گزارش دختر بازمانده از کابوس حلبچه را میخوانید:
سرویس گزارش روزنامه روژان
من دو سال قبل از بمباران شیمیایی حلبچه در این شهر به دنیا آمدم؛ دو سال بیشتر نداشتم که دیار و شهرم مورد اصابت گلوله و گازهای اعصاب و وی ايکس، سارین، تاون، و خردل قرار گرفت. دقیقا ۵ روز مانده بود به فصل زیبای بهار؛ متاسفانه سرسبزی و شادابی بهار خیلی زود به خزان تبدیل شد و سوز سرما در کوچهپسکوچههای آن آرامش را از ساکنانش ربود و هنوز پس از ۳۴ سال بوی خردل از دشت و صحرای آن به مشام میرسد.
هزاران انسان بیگناه دقیقا ساعت یازده صبح در حالیکه سرگرم کارهای روزمره خود بودند هدف حملات شیمیایی جنگندههای رژیم صدام قرار گرفتند و پنج هزار نفر که بیشترشان زنان و کودکان بودند در مدت دو ساعت مثل پروانهها پرپر شدند و بیش از ده هزار نفر مجروح شدند. تنها دلیل مرگشان این بود که کُرد و اهل حلبچه بودند. مجروحان این تراژدی دردناک هنوز از بقایای آثار آن رنج میبرند.
بعد از شیمیایی شدن شهر حلبچه مردم از همه کشورها با دروبینهای عکاسی و فیلمبرداری وارد شهر شدند تا چهره شهر غمگین حلبچه را به تصویر بکشند و عکس بگیرند و به همه مردم دنیا نشان دهند. نشان دهند که مردم کُرد چقدر ستمدیده هستند. این فاجعه به عنوان بزرگترین نسلکشی یک ملت با گازهای زهرآلود در تاریخ ثبت شد.
در آن روز بوی سیب فضای شهر را فرا گرفته بود و اکثر کودکان و زنان بیدفاع بدون دراختیار داشتن ابتداییترین وسیله دفاعی شهید شدند؛ به همین دلیل حلبچه به شهری غمگین و شهری سیاهپوش و شهری گریان تبديل شد.
شهر حلبچه نمادی از کودکان گمشده و مادران داغدیده و پدران از پا افتاده و تاریخچهای از شعر و ترانه و عشق به ملت را از خود به یادگار گذاشت.
اگر منطقی و از منظر حقوق بینالملل به این فاجعه نگاه کنیم میبینیم که دولت آلمان در آن زمان به اندازه رژیم دیکتاتور صدام و حتی بیشتر در این جنایت نقش داشته است. اگر به تاریخ نگاه کنیم شیمیایی حلبچه در ۱۶ مارس ۱۹۸۸ (۲۵ اسفند ۱۳۶۶) اتفاق افتاد و نتیجه آن خلق یکی از بدترین مناظری بود که تا به حال در تاریخ روی داده است.
آن زمان من بچه بودم، ولی همیشه پدر و مادرم برایم تعریف میکردند که همه جا پر جنازه بود و روی هم انباشته شده بودند؛ برخی هم کف خیابانها انگار خوابشون برده بود و برخی هم از ترس جان خود، پشت دیوارها پناه گرفته بودند ولی همانجا جسم بیروحشان نقش بر زمین شده بود.
اینگونه شهری که من در آن به دنیا آمدم نابود شد و ما هم بالاجبار پناهنده ایران شدیم. حتی بعد از ۳۴ سال افرادی مثل من هستند که هنوز به آن شهر دلنشین، شهر قهرمان حلبچهی زیبا برنگشتند؛ شهر مبارز، شهر قیام.
حلبچه نماد مظلومیت کردها است. حلبجه یک شهر شهید و قهرمان است که توسط ظالمان نابود شد. حادثه تلخی که انسانها هرگز آن را فراموش نخواهند کرد. ما هيچوقت جنايتکاران را نميبخشيم. درد و غم حلبچه با هزاران کلمه تعریف نمیشود. کسی که اهل شهر حلبچه نباشد هیچوقت درد و رنج مادری را که از هشت تا فرزند تنها یکی فرزند برایش باقی مانده بود و وقتی میخواست از طریق رودخانه سیروان به سمت ایران بیاید، آن تنها فرزند خود را نیز از فرط رنجوری و خستگی به رودخانه سیروان انداخت و گفت این را هم نمیخوام بگذار رودخانه سیروان با خودش ببرد! غم حلبچه آنقدر سخت بود که مادری با فرزندش همچین کاری کرد؛ به همین دلیل هیچ وقت فراموش نخواهد شد. مرور خاطرات و شنیدن درد و الم بازماندگان این فاجعه مثل یک رویا میماند؛ داستانی تلخ و دردناک که شاید تحمل شنیدن آن برای نسل امروز غیر باور و یا غیر قابل تحمل باشد.
خانوادههایی هستند که هنوز بعد از گذشت سه دهه چشم به راه فرزندان گم شدهی خود هستند. بمباران شیمیایی شهر حلبچه به عنوان بزرگترین جنایت علیه بشریت محسوب میشود.
در این روزها که سی و چهارمین سالروز بمباران شیمیایی حلبچه است بر خود لازم میدانم که به عنوان یک دختر حلبچهای اشاره کنم که چنین فاجعه بزرگ و مهمی در آن زمان بازتاب زیادی در رسانهها نداشت و اگر اندک خبرنگاران و عکاسان ایرانی نبودند شاید این فاجعه اینک کتمان میشد! برای اولین بار عکاسان ایرانی به حلبچه آمدند و فاجعه حلبچه را با تصاویر غمانگیز خود به همه مردم جهان معرفی کردند. این عکاسان با ثبت لحظات دردناک جان باختن بیگناهان حلبچه و انعکاس دادن آن در جهان این فاجعه را به عنوان نسلکشی به افکار عمومی دنیا معرفی کردند.
حمله شیمیایی حلبچه تلخترین فاجعه جهان و تاریکترین نقطه تاریخ بشریت است. ما به عنوان انسان باید به سرنوشت یکدیگر اهمیت بدهیم؛ باید فاجعه حلبچه را به عنوان یک تجربه تلخ در تاریخ جنگهای جهان در نظر بگیریم و آن را به سرود مشترک همه انسانها برای ساختن دنیایی عاری از خشونت و بهکارگیری سلاحهای کشتار جمعی تبديل کنیم.
متاسفانه من آن روز سخت و غمانگیز را به یاد ندارم اما مرحوم پدرم، همیشه میگفت که ما نزدیک به ۱۷ روز پس از حمله شیمیایی، در شهر «عنب» ماندیم چون ما نمی خواستیم شهرمان را ترک کنیم؛ اما سرنوشت به شیوهای دیگر رقم خورد و ما مجبور شدیم که به ایران پناه ببریم. کسانی که به شدت زخمی شده بودند، بلافاصله جان خود را از دست دادند و همان جا دفن شدند اما کسانی که نمیتوانستند راه بروند، توسط تیم پزشکی و سربازان ایرانی با هلیکوپتر به ایران منتقل شدند. به همین دلیل است که در جریان این تراژدی بزرگ، نیروهای ایرانی وقایع را از نزدیک دیدند و به این افراد کمکهای زیادی کردند. برای درمان، آنها را به بیمارستان شهرهای تهران و تبریز و کرمانشاه و سنندج و شیراز انتقال دادند که تا به حال هم متاسفانه برخی از گمشدههای حلبچه در شهرهای ایران زندگی میکنند. چه کودکان بیپناهی که توسط خانوادههای ناشناس ایرانی بزرگ شدند و اینک هم در شهرهای ایران زندگی میکنند؛ بدون اینکه از پدر و مادر واقعی خود و گذشته خود خبری داشته باشند. بعضی از آنها هنوز خبر ندارند که یک روزی توی حلبچه زندگی کردهاند و تعداد اندکی هم پس از سالها دوری، با وساطت سازمانهای امدادگر و افراد مطلع به آغوش خانوادههایشان برگشتهاند که صحنههای دردناکی از آن در رسانههای ایران و اقلیم کردستان نمایش داده شده است.
همان روزها بود که روزنامهنگاران و عکاسان ایرانی با نوشتن گزارش و تهیه تصاویر، عمق این فاجعه بزرگ را در سراسر جهان منتشر کردند و شهر حلبچه را به جهانیان معرفی کردند. در آن روزها حتی کشورهای غربی هم به این فاجعه دردناک واکنش نشان ندادند تا به آن افرادی که آسيب دیده بودند کمک کنند.
آن سالها بود که توسط کشور ایران کمپهایی برای کسانی که آواره و پناهنده شده بودند ساخته شده بود که این آوارگان سالهای زیادی را توی این اردوگاهها سپری کردند تا اینکه به تدریج پس از سقوط صدام، به حلبچه و شهرهای اطراف بازگشتند و کم کم شروع کردند به آبادان کردن روستاها و شهرهای خودشان. من هم نزدیک به هیجده سال بهترین دوران زندگیام را در همین کمپها گذراندم.
حلبچه زخم ناسوری بر پیکر کره خاکی است که هرگز التیام نخواهد یافت، حلبچه مانند شاعری است که فقط اشعار غمگین میسراید و برای همیشه غم را در آغوش میگیرد؛ داغی که هرگز فراموش نخواهد شد. من هم همراه دوستان حلبچهایم در این اردوگاهها بزرگ شدم و زندگی سختی را پشت سر گذاشتم؛ دورانی که خاطرات تلخاش از خاطرات شیریناش بیشتر است؛ زندگیای که برای هیچ کس قابل وصف نیست. آنگاه که ناتوانی در وصف ابعاد این فاجعه برای من روزنامهنگار که زاده حلبچه هستم تمام وجودم را در بر میگیرد و نمیتوانم حجم این واقعه دردناک را به مخاطبینم منتقل کنم، به شدت احساس حقارت میکنم. اعتراف میکنم و میگویم که این قلم، قدرت بیان حادثه را ندارد. این طوری هم بزرگی حادثه را نشان میدهم و هم ناتوانی قلم را از به تصویر کشیدنش که هنوز هم نمیتوانم.
من آن روزها با آنکه سنی نداشتم فقط توانستم با چشمهایم عکسبرداری کنم و با کلمهها روی صفحات سفید ترجمه کنم. یقین دارم که در این شهر هیچکس نمیتواند آنچه را که در آن روز از سال ۱۹۸۸ روی داد، فراموش کند. حتی صحبت کردن در باره آن هنوز دانشآموزان را به گریه میاندازد.
همین حالا هم مردان و زنان زیادی دچار سرطانهایی میشوند که از پیامدهای شیمیایی آن بمباران است. بعضی از خانوادهها فرزندان معلول به دنیا میآورند که به آثار شیمیایی ربط دارد و هزاران نفر هم به هراسآورترین شکل ممکن جانشان را از دست دادند و همین باعث شد که شهر زیبای حلبچه به شهر خاموش معروف شود و آوازهاش به تمام دنیا برسد.
اگر تا آخر عمر برای حلبچه قهرمان بنویسم هنوز نمیتوانم احساسات پنج هزار پروانه را که در آن روز پرپر شدند با واژههایم بیان و شهر حلبچه را مثل روز اول تصویر کنم.
مرضیه خاکی
روژان شماره 575 سه شنبه 24 اسفند 1400
آدرس کوتاه خبر: