یکشنبه، 9 اردیبهشت 1403
روژان پرس » اخبار » تـولـد ئـاوات/ مرضیه خاکی

روایتی از هزاران اندوه زنان حلبچه

تـولـد ئـاوات/ مرضیه خاکی

0
کد خبر: 1708

تـولـد ئـاوات/ مرضیه خاکی

گل‌های باغ این خانواده پرپر شدند درحالیکه دست‌های ناتوان پدر و مادر در برابر این فاجعه بزرگ نتوانستند هيچ کاری برای نجات‌ فرزندانشان انجام بدهند. حتی یک قطره اشک هم نتوانستند بريزند.
حمله شیمیایی حلبچه یا نسل‌کشی حلبچه در ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ روی داد؛ اين مصيبت در پایان روزهای جنگ ایران و عراق، توسط رژیم بعث اتفاق افتاد و شهر حلبچه را با گاز شیمیایی ویران کرد.
در این حمله هوایی، بیش از 5000 شهروند کرد منجمله زنان، کودکان و جوانان بی‌گناه شهید شدند و ده هزار نفر دیگر ناپدید و مجروح شدند.
حلبچه شهری است لبريز از داستان‌های انتظار و غم بی‌پايان خانواده‌های داغدار که‌ با گذشت ساليان دراز هنوز خانواده‌ها منتظر بازگشت گم‌شده‌های خودشان‌ هستند.
امروز که سال 2024 است، قتل‌ و عام مردم بی‌گناه شهر حلبچه به دست رژیم بعث هنوز بزرگترین جنایت علیه بشریت محسوب می‌شود که در تاریخ از آن به عنوان تراژدی شیمیایی نام برده می‌شود و آثار زخم‌های آن روی بازماندگان حلبچه ماندگار است.
اگر به‌ تاریخچه شهر حلبچه نگاه کنیم می‌بينيم که طبیعت زیبایی دارد و شهر به طور کلی در احاطه کوه‌های بلند است.
شهر حلبچه از قديم‌الایام منطقه‌ای گردشگری محسوب شده‌ است و مردم حلبچه مردمی مسلمان و مهمان‌نوازی بوده‌اند، این داستانی که من می‌خواهم در موردش بنویسم در مورد یکی از خانواده‌های حلبچه‌ای است که‌ شاهد شیمیایی باران حلبچه بوده‌اند و با کابوس‌های آن روز دست و پنجه نرم کرده‌اند؛ کابوسی فراموش‌نشدنی و ماندگار.
من به عنوان‌ دختری از تبار حلبچه می‌خواهم سناریوی حلبچه را به‌گونه‌ای ‌ دیگر تعريف کنم، با داستانی از يک  خانواده که قربانی اين اتفاق بزرگ شده‌اند؛ خانواده‌‌ای که هزار و يک آرزو داشتند برای بچه‌هايشان. خانواده احمد حسین اهل يکی از روستاهای شهر حلبچه به اسم (خه‌رپانه‌یی‌) که‌ هورامی زبان بودند و در محله شهرداری حلبچه زندگی می‌کردند. زندگی ساده و بی‌آلایشی داشتند؛ فارغ از هرگونه غم و دردی.
این خانواده هفت نفره تا قبل از بمباران، زندگی آرام و دلنشینی‌ داشتند، راضی و خوشحال بودند؛ سالیانی بود که‌ شهر حلبچه شده‌ بود آشيانه زندگی آنها و هيچ وقت فکر نمی‌کردند که‌ روزی آشيانه‌اشان به کلبه خزان تبدیل شود و مجبور به ترک آن و راهی کشوری غريب شوند؛ اما تنها در مدت چند دقیقه تمام رویاها و روزهای خوش و شاد زندگی‌اشان به پایان رسید و به‌ کابوسی وحشتناک تبدیل شد. شهر به طور کلی با یک مرگ و کابوسی خطرناک روبرو شد که تصور کردن آن روز سیاه، آدم را روانی می‌کند و تأثیرات ناگوار و غير قابل توصیفی روی روح و روان انسان‌ها ايجاد می‌کند.‌ هرچند در باره این جنایت صحبت  کنيم در مقابل آن کابوس وحشتناک کم می‌آریم و نمی‌توانیم آن رویداد تاریخی را به طور کامل تعریف کنیم، چون داستان‌ خانواده‌های حلبچه‌ای هيچ کدام‌ شبيه هم نیستند و هر کدام داغی بر پیشانی تاریخ است. جنایات آنقدر غم‌انگیز است که نوشتن در باره ابعاد آن با هزاران کلمه توصیف نمی‌شود.
آن روز من یادم نیست ولی این‌گونه که برام تعريف کردند همه‌ سعی می‌کردند که‌ این شهر زیبا را به‌ گونه‌ای ترک کنند و راهی برای فرار از مرگ بیابند؛ غافل از اينکه مرگ هميشه در انتظار ماست.
همه تلاش می‌کردند که‌ بتوانند جگرگوشه‌های خود را از اين تراژدی بزرگ دور نگه ‌دارند اما متاسفانه کمتر خانواده‌ای می‌توان یافت که بدون شهید یا زخمی توانسته‌ باشند خود را نجات‌ دهد و راهی کشور ايران شود.
خانواده  احمد حسین هم مثل همه خانواده‌‌های حلبچه‌ای از این تراژدی در امان نماندند و متاسفانه وقتی می‌خواستند از شهر حلبچه به سوی روستای (عه‌نه‌ب) فرار کنند و به این روستای کوچک پناه ببرند سه فرزند خود را در مقابل چشمانشانشان کشتند و شهید کردند که اسم آنها رُقیه، سلام و فلاح بودند. گل‌های باغ این خانواده پرپر شدند درحالیکه دست‌های ناتوان پدر و مادر در برابر این فاجعه بزرگ نتوانستند هيچ کاری برای نجات‌ فرزندانشان انجام بدهند. حتی یک قطره اشک هم نتوانستند بريزند.
آنها تصميم گرفتند که به‌ ايران بیایند چون می‌ترسیدند که فرزندان دیگر خود را نيز از دست بدهند، غمی که پدر و مادرشان را به شیوه‌ای تحت تأثیر قرار داده بود که تعریف آن صحنه برای من آن زمان که کودکی بيش نبودم بسی دشوار و غير قابل توصیف است‌.
این خانواده داغدار با کوله‌باری از اندوه بعد از  شهید شدن فرزندانشان، سعی کردند از راه روستای عه‌نه‌ب به‌ مسیر خود ادامه دهند تا هر جوری شده‌ خود را به ايران برسانند. هر‌چند مردم ايران با ماشين‌های بزرگ و هلی‌کوپتر به کمک مردم آسيب‌ديده‌ی شهر حلبچه آمده بودند.
لحظه سختی برای تصميم‌گیری بدون‌ جسد فرزندان شهید و بی‌گناه‌شان بود. آنها مجبور شدند اين مصيبت بزرگ را به‌ دوش بکشند تا تاریخ را شرمسار کنند. با دلی آکنده از غم و اندوه راهی غربت شدند هر‌چند خودشان‌ هم زخمی شده و آسيب ديده بودند.
آنها مجبور بودند که‌ به‌ تنهایی راهی کشور غریب شوند ولی‌ مهم نیست که خدا چگونه‌ ما را خلق کرده است، به هر شیوه‌ای باشیم و دچار هر گونه سختی بشويم ما را ناامید نمی‌‌کند و چراغ امید را برای ما روشن نگه می‌دارد.
آن روزهای سخت امدادگران و تيم‌های اورژانس ایران در حال ارائه درمان ویژه به مجروحان بودند؛ آنها را با خود به ایران می‌برند و در بیمارستان‌های شهر کرمانشاه تحت درمان و مداوا قرار می‌دادند و مشغول خدمت رسانی به آن خانواده‌ بودند.
خانواده احمد مانند بسیاری دیگر از آوارگان، پس از چند روز اقامت و بستری شدن در بیمارستان کرمانشاه به کامیاران  منتقل شدند و در آنجا با ده‌ها خانواده پناهنده حلبچه شروع به زندگی در ریز چادرها کردند‌، اما چه زندگی‌ای که قسمتی از آن با غم و غصه گذشته است و قسمت کمی از آن مانده‌ است‌ که هر روز پر از غم و اندوه برای این خانواده است چون از يک طرف داغدیده فرزندانشان بودند و از طرفی ديگر ناراحت آوارگی  و بی‌خانمانی؛ با این حال، روزها گذشت، اما زندگی همچنان در حال جریان بود؛ انگار نه‌ انگار که اتفاقی افتاده باشد.
ناهید خانم مادر خانواده قبل از حمله شيميايی به حلبچه باردار بود و با نوزادی غافل از این  همه غم و اندوهی که اتفاق افتاده راهی کشور ايران می‌شود، در یک کشور غریب و در شهر کامیاران، نوزادشان به دنیا می‌آید، و اسم نوزاد تازه متولد شده را می‌گذارند «ئاوات» به‌ معنی آرزو.
وجود این نوزاد، هم  غم بود و هم شادی، مادر ئاوات که آن زمان در حلبچه به‌ شدت مجروح شده بود به‌ خاطر همین حالش نامساعد بود و پس از سه ماه از به دنيا آمدن دختر کوچولو دچار مریضی می‌شود و در یکی از روزهای بهاری وقتی دختر زیبای خود را در آغوش گرفته بود و مشغول شير دادن به‌ دخترش بود جان خود را از دست می‌دهد و برای هميشه دختر کوچولوی خود را در این دنیای پرآشوب بی‌رحم تنها می‌گذارد. اینگونه برادر و خواهران ئاوات در این زندگی پر از مشقت دوباره با غمی بزرگ  دست و پنجه نرم می‌کنند. اين بار غم از دست دادن مادرشان که جای خالی‌اش با هيچ چیزی پر نمی‌‌شود و ئاوات کوچولویِ داستان من از آغوش پر از مهر مادرش بی‌نصيب می‌ماند. عمه‌ی ئاوات که اسمش ليلا بود سعی می‌کند جای خالی مادر را برای ئاوات کوچولو که‌ تازه سه ماهش شده‌ بود پر کند و او را مثل بچه‌های خودش بزرگ کند و وفادارانه ئاوات را پرورش‌ می‌دهد و سرپرستی او را تا آخر عمر بر عهد می‌گیرد به طوری که ئاوات تا وقتی ازدواج کرد اصلا خبر نداشت که‌ مادرش وقتی او تنها سه ماه سن داشت از دنیا رفته است، چون عمه‌اش طوری با او رفتار کرده‌ بودکه‌ هيچ وقت ئاوات احساس نکرده بود که‌ يتيم است.
ئاوات کوچولوی ما بعدها داستان مرگ عزيزانش را از زبان خویشاوندانش می‌شنود و می‌فهمد که‌ قبر مادرش درکامیاران است.
داستان‌های وحشتناک شیمیایی باران حلبچه پایانی ندارند.
خودرو باری به‌ شماره 5814
یکی از داستان‌های همیشه زنده حلبچه که هر چقدر هم که در موردش بنویسم، باز هم قلمم در وصف آن کم می‌آورد و نمی‌توانم کلمه‌ای که شایسته آن داستان باشد بر روی کاغذهای رنگی بیاورم، داستان دیدن مرگ واقعی  و بازگشت چند نفر به‌ زندگی است؛ داستان چندین خانواده‌ حلبچه‌ای که همگی در جریان تراژدی شیمیایی باران حلبچه زیر یک زیر زمین جمع شده بودند تا به این نتیجه برسند که باید خود را هر طوری شده‌ از مرگ نجات دهند؛ آری، همه این خانواده‌ها سوار یک خودرو باری به‌ شماره 5814 شدند و تلاش می‌کردند که شهر را هر طوری شده‌ ترک کنند و خود را به جای امنی برسانند، اما متاسفانه تنها چند خیابان از خانه‌هایشان دور  شده بودند که گاز شیمیایی خردل را که بوی سيب می‌داد با هواپیماهای جنگی بر روی سر آنها ریختند به طوری که  گاز شیمیایی به گلوی همه آنها رسید و همه‌ سرنشينان ماشين جان خود را از دست دادند.
هنوز مردم حلبچه از بوی سيب متنفر هستند چون خاطره‌ خوبی از آن ندارند و با استنشاق بوی سيب یاد مرگ عزیزانشان می‌افتند همان بویی‌ پنج هزار قربانی گرفت.
هنگامی که تیم‌های کمک‌رسانی اولیه ایران در ۲۶ اسفند ۱۳۶۶ یک روز بعد از شیمیایی باران‌ به حلبچه آمدند و کوچه به‌ کوچه‌ شهر حلبچه را می‌گشتند تا جسد‌ها را پیدا کنند و از آنها عکس بگیرند برای روزنامه و مجله و تلویزیون، آن هنگام که به نزدیکی همان ماشین رسیدند، مردی به نام احمد ناطقی عکاس وقتی دستش رو گذاشت روی گردن تک تک جسدها تا نبض آنها را بگیرد ناگهان متوجه می‌شود که چهار نفر از آن‌ها خوشبختانه زنده هستند و در آن زمان از آن‌ها عکس می‌گیرد و خوشحال می‌شود که‌ حداقل  چهار نفر از چهارتا خانواده‌‌ی متفاوت هنوز زنده‌ هستند. از خوشحالی اشک شوق توی چشمانش حلقه‌ می‌زند. سه تا مرد و یک زن که‌ زنده بودند و آنها را سوار هلی‌کوپتر می‌کند و راهی بیمارستان‌های شهر تهران می‌شوند اینگونه بود که‌ داستان این خانواده به‌ داستانی پر از تراژدی و همیشه‌زنده در حلبچه تبديل شد و برای هميشه به‌ تاریخ پیوست.
بنای  یادبود شهدای حلبچه تعریفی برای نسل کشی است، در سال ۲۰۱۹ در سالگرد حمله شیمیایی حلبچه برای اولین بار کتاب مستند و هویت کامل بر بنای یادبود شهدای حمله شیمیایی حلبچه با نام «یادبود شهدای حلبچه تعریفی برای نسل‌کشی» چاپ شده و در اختیار مردم قرار گرفته است‌. احمد ناطقی عکاس مشهور ایران که‌ اهل‌ جنوب تهران بود به خاطر گرفتن عکس « عمر خاور» که‌ یکی از شهیدان حلبچه است‌ مشهور شد و عکس‌های منحصربه‌فرد او از بمباران شیمیایی حلبچه او را به شهرت رساند. تندیس یادمان حلبچه از عمر خاور بر اساس  عکسی از او ساخته شده‌است.آخرین نمایشگاه وی به صورت خیابانی، بدیع و شگفت‌انگیز ۲۱ سال پس از فاجعه حلبچه در سال ۲۰۰۹ میلادی در همان محل‌های وقوع حادثه برگزار شد که با استقبال و شگفتی اهالی حلبچه مواجه گردید.
احمد ناطقی پس از برگزاری نمایشگاه در حلبچه به مدت دو سال در جستجوی افراد زنده- تصاویرش بود و ۷ نفر از آن‌ها را یافت و پس از گفت‌وگو با آنان عکس‌هایی از از آنان تهیه کرد و مجموعه- عکس‌های فاجعه به همراه نمایشگاه خیابانی و عکس‌های مقایسه‌ای را در مجموعه‌ای با عنوان صدای سکوت به سه زبان فارسی، کردی و انگلیسی به چاپ رساند.
روایت دکتر احمد ناطقی از لحظه عکاسی از این عکس چنین است: «مردی با لباس کُردی در حالی‌ که صورت خود را پوشانده، کودکی شیرخوار را در آغوش گرفته بود و معلوم بود لحظاتی پیش هر دو جان داده‌اند. صورت کودک آن‌قدر زیبا و معصوم بود که انگار در خوابی شیرین پس از خوردن شیر مادر بسر می‌برد. این عکس یکی از عکس‌های تاریخی جهان شد و باوجود آنکه عکاسان زیادی از این صحنه عکس گرفتند ولی جاودانگی این عکس به چند دلیل شکل گرفت: اولاً آنکه عکس لحظاتی پس از فاجعه ثبت‌شده است و عکس‌های سایرین و خبرنگاران خارجی دو روز پس از فاجعه و زمانی که قربانیان تغییر شکل داده و بر اثر عملیات پاک‌سازی صورتشان از گردهای سفید پوشانده شده بود گرفته‌شده است و از سوی دیگر این مرد که بعدها فهمیدم نامش عمر خاوراست، از هنرمندان شهر بوده و فرم این عکس آن را تبدیل به تندیس یادبود حلبچه کرده و در چند نقطه شهر نصب‌کرده‌اند.»
۳۵سال پیش، در روزهایی چون امروز که تا نوروز تنها چند روز زمان مانده بود مردم شهر حلبچه مانند دیگر مردمان کُردستان و به رسمی دیرینه و به پیروی از نیاکان خود به استقبال بهار و جشن نوروز می‌رفتند و برای ورود به سال نو منتظر عطر طبیعت بودند اما این جشن کهن و تاریخی کُردها با بمب‌های شیمیایی و دود و آتش و خون روبرو شد و هنوز بعد از این همه سال همچنان بوی این مهمانی فراموش نشده است و قطعا نخواهد شد چرا که یاد جانباختگان این فاجعه و ضجه و ناله کودکان و زنان مظلوم این واقعه تاریخی در تونل زمان ماندگار و ابدی است و تا کُرد و بشریت هست این جنایت نابخشودنی فراموش نخواهد شد.
کلید واژه ها:
حلبچه
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید