گفتگو با مرضیه خاکی نویسنده و روزنامهنگاری از نسل نو؛
من زادهی رنجم و سرشار از امید
مرضیه، زاده رنج است و همزاد معلولیت؛ متولد سال ۱۳۶۶ از یک خانواده مریوانی است. در دوران کودکی به علت معلولیت جسمی از تحصیل محروم میشود اما با شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی خود را تنومند میکند تا بتواند در رشته علوم تربیتی مدرک کارشناسی بگیرد. آرامش در وجودش موج میزند و از همین رو تصمیمگیری در باره موضوعات پیچیده روز برایش سهلتر از دیگران به نظر میرسد.
روژان پرس: مانند همیشه بعد از اندکی استراحت شبانه گوشی را برداشتم تا ایمیل و پیامهای روزانه را چک کنم. پیامی از یک ناآشنا برایم آمده بود: (مطلبی برایتان بفرستم چاپ میکنید؟)
او خود را مرضیه معرفی کرد؛ در جواب گفتم مطلبتان را بفرستید شورای سردبیری ببیند. او مطلبش را فرستاد؛ کُردی نوشته بود و اندکی با دیگر مطالب متفاوت بود؛ ساده و بیریا که میشد صداقت و قدرشناسی از استاد را از لابلای آن فهمید: (بۆ مامۆستاکەم)
مطلب را چاپ کردیم و این سرآغازی بود برای آشنایی با مرضیه خاکی؛ نویسندهای از نسل نو که اینک سه سال است نوشتههایش تقریبا در هر شماره روژان جا خوش میکند و همراهان زیادی نیز پیدا کرده است.
مرضیه، زاده رنج است و همزاد معلولیت؛ متولد سال ۱۳۶۶ از یک خانواده مریوانی است. در دوران کودکی به علت معلولیت جسمی از تحصیل محروم میشود اما با شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی خود را تنومند میکند تا بتواند در رشته علوم تربیتی مدرک کارشناسی بگیرد. آرامش در وجودش موج میزند و از همین رو تصمیمگیری در باره موضوعات پیچیده روز برایش سهلتر از دیگران به نظر میرسد.
پدرش ماموستا است و به اقتضای شغلاش پیشنماز و امام جماعت یکی از مساجد حلبچه بود که مرضیه بهدنیا آمد؛ او پس از بمباران حلبچه به همراه خانوادهاش به ایران میآید و در کامیاران چند سالی در کمپ آوارگان زندگی میکند. سپس به مریوان باز میگردند و اینک کبوتر روح سرگردانش در این شهر بر بام زادگاه پدریش آرام گرفته است.
او در بیان خاطراتش مینویسد: «دو سال قبل از بمباران شیمیایی حلبچه من در این شهر به دنیا آمدم، ما هم آواره شدیم و به شهر کامیاران آمدیم. آن زمان من یادم نیست ولی آنگونه که پدر و مادرم تعریف میکردند روزگار سختی را گذراندیم؛ مدت ۷ سال زیر چادر زندگی کردیم و چادرمان در زمستان پر از برف میشد و ما مجبور بودیم از سرما بلرزیم. از همه چیز محروم بودیم و به خاطر اینکه درآمدی نداشتیم پدر و مادرم مثل بقیه آوارگان روزها کارگری میکردند تا درآمدی داشته باشیم. من مادرزاد معلول هستم؛ پزشکان گفتهاند هنگامی که توی شکم مادرت بودی پنج دقیقه خون به مغزت نرسیده و دلیل معلول شدنم همین بود. تا سن پنج سالگی نمیتوانستم راه بروم؛ بعد از پنج سال کم کم توانستم راه رفتن را یاد بگیرم و به کمک مادرم سرپا بایستم به همین دلیل وقتی به سن مدرسه رسیدم توی مدرسه عادی نگذاشتن درس بخوانم با آنکه استعداد درس خواندن داشتم. شاید برایتان باورش سخت باشد من قبل از اینکه برم کلاس نهضت سوادآموزی خواندن و نوشتن بلد بود در حد کلاس دوم بدون اینکه یک روز هم در مدرسه حضور داشته باشم.
ما کلا چهار برادر و چهار خواهر هستیم که در این میان من با خواهر و برادرانم از لحاظ جسمی فرق دارم یعنی معلول جسمی و حرکتی هستم و خدا را شکر همه برادران و خواهرانم ازدواج کردهاند و الان نزدیک به سه سال است من با مادرم تنها زندگی میکنیم. دو سال و نیم پیش پدرم به رحمت خدا رفت. من برای خرجی خودم بعضی وقتا تایپ میکنم هرچند همیشگی نیست ولی از هيچ بهتر است.
خدا رو شکر محتاج کسی نیستیم و زندگی سادهای را با مادرم می گذرانیم؛ همینکه سایه مادرم هنوز روی سرمه برام کافیه، هرچند بعضی از روزها نمیتوانم راه برم به خاطر دردهای استخوان کمرم ولی بازهم ناامید نیستم چون به نظر من آدم موفق کسی است که از ناامیدی همیشه امید بسازد و منتظر تلنگر دیگران نباشد بلکه خودش کاری کند تا باعث تلنگر به دیگران شود.» آنچه میخوانید گفتوگوی بلال قادری گزارشگر برنامه کوچه به کوچه رادیو مریوان با این نویسنده و روزنامهنگار تواناست:
سرویس گزارش روژان: هژیر اللهمرادی
او خود را مرضیه معرفی کرد؛ در جواب گفتم مطلبتان را بفرستید شورای سردبیری ببیند. او مطلبش را فرستاد؛ کُردی نوشته بود و اندکی با دیگر مطالب متفاوت بود؛ ساده و بیریا که میشد صداقت و قدرشناسی از استاد را از لابلای آن فهمید: (بۆ مامۆستاکەم)
مطلب را چاپ کردیم و این سرآغازی بود برای آشنایی با مرضیه خاکی؛ نویسندهای از نسل نو که اینک سه سال است نوشتههایش تقریبا در هر شماره روژان جا خوش میکند و همراهان زیادی نیز پیدا کرده است.
مرضیه، زاده رنج است و همزاد معلولیت؛ متولد سال ۱۳۶۶ از یک خانواده مریوانی است. در دوران کودکی به علت معلولیت جسمی از تحصیل محروم میشود اما با شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی خود را تنومند میکند تا بتواند در رشته علوم تربیتی مدرک کارشناسی بگیرد. آرامش در وجودش موج میزند و از همین رو تصمیمگیری در باره موضوعات پیچیده روز برایش سهلتر از دیگران به نظر میرسد.
پدرش ماموستا است و به اقتضای شغلاش پیشنماز و امام جماعت یکی از مساجد حلبچه بود که مرضیه بهدنیا آمد؛ او پس از بمباران حلبچه به همراه خانوادهاش به ایران میآید و در کامیاران چند سالی در کمپ آوارگان زندگی میکند. سپس به مریوان باز میگردند و اینک کبوتر روح سرگردانش در این شهر بر بام زادگاه پدریش آرام گرفته است.
او در بیان خاطراتش مینویسد: «دو سال قبل از بمباران شیمیایی حلبچه من در این شهر به دنیا آمدم، ما هم آواره شدیم و به شهر کامیاران آمدیم. آن زمان من یادم نیست ولی آنگونه که پدر و مادرم تعریف میکردند روزگار سختی را گذراندیم؛ مدت ۷ سال زیر چادر زندگی کردیم و چادرمان در زمستان پر از برف میشد و ما مجبور بودیم از سرما بلرزیم. از همه چیز محروم بودیم و به خاطر اینکه درآمدی نداشتیم پدر و مادرم مثل بقیه آوارگان روزها کارگری میکردند تا درآمدی داشته باشیم. من مادرزاد معلول هستم؛ پزشکان گفتهاند هنگامی که توی شکم مادرت بودی پنج دقیقه خون به مغزت نرسیده و دلیل معلول شدنم همین بود. تا سن پنج سالگی نمیتوانستم راه بروم؛ بعد از پنج سال کم کم توانستم راه رفتن را یاد بگیرم و به کمک مادرم سرپا بایستم به همین دلیل وقتی به سن مدرسه رسیدم توی مدرسه عادی نگذاشتن درس بخوانم با آنکه استعداد درس خواندن داشتم. شاید برایتان باورش سخت باشد من قبل از اینکه برم کلاس نهضت سوادآموزی خواندن و نوشتن بلد بود در حد کلاس دوم بدون اینکه یک روز هم در مدرسه حضور داشته باشم.
ما کلا چهار برادر و چهار خواهر هستیم که در این میان من با خواهر و برادرانم از لحاظ جسمی فرق دارم یعنی معلول جسمی و حرکتی هستم و خدا را شکر همه برادران و خواهرانم ازدواج کردهاند و الان نزدیک به سه سال است من با مادرم تنها زندگی میکنیم. دو سال و نیم پیش پدرم به رحمت خدا رفت. من برای خرجی خودم بعضی وقتا تایپ میکنم هرچند همیشگی نیست ولی از هيچ بهتر است.
خدا رو شکر محتاج کسی نیستیم و زندگی سادهای را با مادرم می گذرانیم؛ همینکه سایه مادرم هنوز روی سرمه برام کافیه، هرچند بعضی از روزها نمیتوانم راه برم به خاطر دردهای استخوان کمرم ولی بازهم ناامید نیستم چون به نظر من آدم موفق کسی است که از ناامیدی همیشه امید بسازد و منتظر تلنگر دیگران نباشد بلکه خودش کاری کند تا باعث تلنگر به دیگران شود.» آنچه میخوانید گفتوگوی بلال قادری گزارشگر برنامه کوچه به کوچه رادیو مریوان با این نویسنده و روزنامهنگار تواناست:
سرویس گزارش روژان: هژیر اللهمرادی
مجری رادیو: به نام خداوندی که رحمان و رحیم است/ خریدار دل و جان سلیم است.
گفتگو با کسی است از جنس امید، کسی که با وجود معلولیت توانسته است به مراحل بالا برسد و از همه مهمتر از راه نهضت سواد آموزی به دانشگاه راه پیدا کند و مدرک تحصیلی کسب کند و الان هم به عنوان روزنامهنگار مشغول نوشتن است.
به همین دلیل تصمیم گرفتم که باهاش گفتگویی صمیمانه داشته باشم؛ وقتی به منزل آن دخترخانم پا گذاشتم در نگاه اول با چهرهای بشاش و ظاهری مرتب و سرشار از انرژی و امید روبهرو شدم که اصلا انتظارش را نداشتم و همین برخورد بشاش ایشان کار را برام آسانتر کرد. از اینکه فهمیدم خودشم هم به شیوهای همکار ما محسوب میشود چون من به عنوان گزارشگر به منزل ایشان رفته بود و او خودش روزنامهنگار بود که برام مایه افتخار بود.
* میشه بیشتر خودتان را برای شنوندگان رادیو مریوان معرفی کنید؟
گفتگو با کسی است از جنس امید، کسی که با وجود معلولیت توانسته است به مراحل بالا برسد و از همه مهمتر از راه نهضت سواد آموزی به دانشگاه راه پیدا کند و مدرک تحصیلی کسب کند و الان هم به عنوان روزنامهنگار مشغول نوشتن است.
به همین دلیل تصمیم گرفتم که باهاش گفتگویی صمیمانه داشته باشم؛ وقتی به منزل آن دخترخانم پا گذاشتم در نگاه اول با چهرهای بشاش و ظاهری مرتب و سرشار از انرژی و امید روبهرو شدم که اصلا انتظارش را نداشتم و همین برخورد بشاش ایشان کار را برام آسانتر کرد. از اینکه فهمیدم خودشم هم به شیوهای همکار ما محسوب میشود چون من به عنوان گزارشگر به منزل ایشان رفته بود و او خودش روزنامهنگار بود که برام مایه افتخار بود.
* میشه بیشتر خودتان را برای شنوندگان رادیو مریوان معرفی کنید؟
- به نام او که تنها کس بیکسان است
مرضیه خاکی هستم، معلول جسمی و حرکتی؛ ۳۵ سال دارم و دارای لیسانس علوم تربیتی هستم و مدرک اختلال یادگیری هم دارم و امسال هم به امید خدا کنکور کارشناسی ارشد رشته روانشناسی شرکت کردهام و حدود سه سال و نیم است که به عنوان روزنامهنگار به وسیله نوشتههایم به همنوعان خودم خدمت میکنم که تا حدودی مشهور شدهام. جا دارد از سردبیر روزنامه روژان آقای سلیمان اللهمرادی تشکر و قدردانی کنم که مطالب من را چاپ میکند و به من امید و انگیزه میدهد و باعث میشود که هر روز بهتر از روزهای دیگر پیشرفت کنم.
* چطور شد که به کلاسهای نهضت سوادآموزی روی آوردید؟
- من وقتی به سن مدرسه رسیدم توی کامیاران زندگی میکردیم به خاطر معلولیت مرا توی مدرسه عادی قبول نکردند. از اینکه میدیدم دوستانم به مدرسه میرفتند و من مجبور بودم توی خونه باشم و حسرت بخورم احساس ناخوشایندی داشتم. معلول شدنم باعث شد که من نتوانم مثل دوستانم به مدرسه بروم، مدتی گذشت تا اینکه متوجه شدم که دو کوچه آن طرفتر کلاس نهضت سوادآموزی را دایر کردهاند مادرم مرا توی کلاس نهضت سوادآموزی ثبت نام کرد، منم خیلی خوشحال بودم که بلاخره دارم به آرزوم میرسم.
کسی که برای اولین بار قلم را دست من داد خانم «نسرین نباتی» اهل شهر سقز بود که الان نمیدانم کدام شهر است هرجا هست براش آرزوی سلامتی و سربلندی دارم. هيچ وقت فراموشش نکردهام، چون او باعث شد که من باسواد شوم و من را به عنوان دانشآموز قبول کرد. دوره مقدماتی و تکمیلی را با من با جان و دل کار کرد و باعث شد که من وارد مقطع راهنمایی شوم. دیگر ناامید نبودم؛ هرچند در دوران راهنمایی باز هم به خاطر معلولیتم من را از مدرسه اخراج کردند و گفتند باید برید باغچهبان، رفتم و ناامید نشدم اونجا یکی از مشاوران ازم تست گرفت و بعد گفت اینجا فقط وقتت تلف میشود؛ باید برگردی همان مدرسه عادی، گفتم من رو اخراج کردند ، گفت نامه بهت میدم که اونجا تو رو دوباره قبول کنند چون باغچهبان جای تو نیست. یادمه خودش همراهم آمد و برای مدیر مدرسه و مشاوره مدرسه توضیح داد که جای من توی باغچه بان نیست و اینگونه به سختی تحصیلاتم را ادامه دادم. البته اگر کمکهای مادرم نبود من هیچ وقت نمیتوانستم دیپلم بگیرم و به دانشگاه بروم.
* آیا نهضت سوادآموزی باعث پیشرفت شما شد و توانستید به جایی برسی؟
- البته که کلاس نهضت سوادآموزی تاثیر زیادی داشت چون من اگر کلاسهای سوادآموزی نمیرفتم الان این مرضیهای که روبروی شما نشسته نبودم و از نعمت خواندن و نوشتن محروم بودم و از همه مهمتر باعث شد که به دانشگاه بروم و فکر و دنیای خودم را با خواندن تغییر بدهم.
* آیا معلولیت مانع رسیدن به اهداف و پیشرفت تو شده است و باعث شده که ناامید شوی؟
- قطعا هر انسانی توی زندگی ناامید میشود؛ من هم استثنا نیستم قطعا که بعضی وقتا ناامید شدهام ولی من همیشه میگویم ناامیدی وجود ندارد من به شدت آدم امیدواری هستم و تا ته ناامیدی رفتهام. فهمیدهام که ناامید بودن مایه همه شکستهاست. ما خودمان بذر ناامیدی را در دل میکاریم. خدا را شکر معلول شدنم مانع پیشرفتم نشده چون معلول بودن انتخاب خودمان نیست و خدای بزرگ به بعضی از ما انسانها میبخشد و من همیشه میگویم گرچه معلولم ولی نوری هستم که خدا با عشق آفریده است تا تلنگری بشم برای کسانی که از زندگی ناامید هستند.
* خانم خاکی کسانی که حمایت کردهاند و یا مشوقت بودهاند و با حرفهایشان به شما امید و دلگرمی بخشیدهاند چه کسانی هستند که تو از طريق رادیو ازشان قدردانی کنید؟
- اول از همه از خدای مهربان سپاسگزارم که هیچ وقت من را ناامید نکرده است. از مادر عزیزم که توی این ۳۵ سال از کوچکترین کمکی که توانسته دریغ نکرده است و از خواهر و برادرانم تشکر و قدردانی میکنم.
جا دارد از طريق همین برنامه رادیویی از کسانی اسم ببرم که واقعا در این چند سال همدل من بودهاند و من را درک کردهاند و مثل خودشان با من رفتار کردهاند.
کسانی چون: دکتر علی مصطفیزاده مشاوره کلینیک هاوری و آقای فتاح رضایی مدیر کلینیک مددکاری طلوع، آقای بهزاد امینیان رئیس مرکز اختلالات یادگیری و استاد عزیزم آقای طالب مساعد و آقای علی دلاویز استاد جامعهشناسی و آقای هادی یوزی نخبهی کشوری که دکترای افتخاری مدیریت خدمات بهداشتی کشور را دارد. همچنين دوست عزیز دوران راهنماییام در شهر کامیاران شلیر محمدی و معلمان دوران راهنماییام خانم سهیلا کرمی و خانم میترا بهرهمند و خانم بتول ابراهیمی و دوستان عزیز دوران دانشگاهیام خانم نسیم امیری و نگار بادفر و آقای فرزاد رشیدی که همیشه من را تشويق و حمایت کردهاند.
* خانم خاکی چه درخواستی از مسئولین و مردم شهر مریوان داری که الان صدای تو را از رادیو میشنوند؟
- مسئولین هیچ حمایتی از من نکردهاند و تابه حال هیچ کاری برای جامعه معلولین انجام ندادهاند. واقعا در مورد معلولین کمکاری میکنند. به نظر من کارنامه مسئولین رضایتبخش نیست و تقاضا دارم که به فکر ما معلولین باشند و با ما همکاری کنند تا جایی استخدام شویم. مشکل اصلی معلولین بیکاری است.
از مردم میخواهم که ما را درک کنند و از روی ترحم به ما نگاه نکنند؛ ما نیازی به ترحم نداریم بلکه به درک کردن احتیاج داریم که درک کردن خودش عشق و دوستی است. جا دارد که از خانم شیوا قاسمیپور نماینده شهرمان تشکر کنم یک روز به منزل ما آمد و به من دلگرمی داد.
* چه پیغامی داری برای کسانی که معلول هستند و بیسواد و ناامید؟
- درس خواندن این روزها خیلی آسان است و اگر کسی بخواهد درس بخواند از طریق گوشی میتواند به درس خواندن روی بیاورد به شرطی که اراده کند و کسی باشد که بهش خواندن و نوشتن یاد بدهد و اون رو تشویق کند. به درس خواندن واقعا توی این روزگار با این همه امکانات حیف است آدم بیسواد باشد چون آدمی که سواد نداشته باشد شبیه فردی نابیناست. آدم اگر تلاش کند و ناامید نباشد به همه چيز میرسد. رسیدن به هیج چیزی در این دنیا محال نیست به شرطی که خودت بخواهی و اراده کنی؛ به قول معروف در ناامیدی بسی امید است.
* به عنوان کلام آخر؟
- از شما تشکر میکنم که به کلبه درویش ما تشریف آوردی و از من به عنوان یک روزنامهنگار معلول یاد کردی. با آرزوی موفقیت برای شما و همه کسانی که صدای من را از این رادیو میشوند.
چاپ شده در روزنامه روژان شماره 569
آدرس کوتاه خبر: