در این شبهای سرد بهمن ماه مینویسم از گرما و مهربانی؛ از امید بخشیدن به زندگی؛ از درس استقامت و تابآوری برای زندگی و نفسهای یک معلول جسمی و حرکتی.
در این شبهای سرد بهمن ماه مینویسم از گرما و مهربانی؛ از امید بخشیدن به زندگی؛ از درس استقامت و تابآوری برای زندگی و نفسهای یک معلول جسمی و حرکتی.
تمام عمرم در چهارچوب خانه و پشت دیوار گذشت؛ در حسرت چیزهایی بودم که شاید نباید میبودم وحق من نبود.
اغلب اوقات با کسانیکه روبهرو میشدم یا با دیدهی ترحم و حقارت به من خیره میشدند که انگار انسانی نیازمند به کمک مطلق هستم و با گفتن این کلمه که خدا شفایت بدهد شکنجه میدادند، یا از اون ضلع دایره با افرادی مواجه بودم که نظر و فکرشان برعکس این بود: من تن پرور و بی اراده هستم و هیچ تلاشی برای زندگیم نمیکنم و همیشه زردآلو بیا گلو میخواهم و یا پر از استعدادم و آنرا شکوفا نمیکنم؛
اما کسی که خودش معلول است و دردها و رنجها را از نزدیک لمس کرده و با بالا رفتن سن، هزینهیهای روحی، جسمی، روانی و اجتماعی بیشتری را پرداخت کرده بهتر میداند که صلاحش به کدام سمت از زندگیه، میداند در زندگی حق استقلال دارد؛ حقی که من انسان ویلچری از آن محروم هستم. کم و کاستیها و ضعفها و نقاط قوت را میداند کجاست. قصد ندارم قلمم را معطوف کنم به سختیها و تلخیها و بیتفاوتیها و نامهربانیها؛ اینبار مشتاقم قلمم را وادار به نوشتن از پاکی، صداقت، گذشت، احساس مسئولیت، فداکاری، مهربانی، تعهد اخلاقی و کاری بکنم از خصایص زیبای انسانی مخصوصاً در دورانی که فضایل اخلاقی و انسانی خیلی ضعیف و کمرنگ شده بنویسم.
بیشترما آدمها به نزدیکترین خویشاوندان و خودمان هم مهربانی نمیکنیم و نسبت به زندگی و سرنوشتشان بیتفاوت و خنثی هستیم.
من همیشه راجعبه خدمات ضعیف سازمان بهزیستی و نبود امکانات و توجه کافی از طرف سازمانی که وظیفهی اصلیاش خدمت به معلولین هست شکایت داشتم و همیشه آنرا حمایت ناقص میخواندم و حتی از نحوه برخورد شاغلین و کارمندان بهزیستی مخصوصاً مددکاران به شدت گلهمند بودم چرا که همیشه روحیهای مطالبهگر داشتم و نمیخواستم کسی حقم را پایمال کند. صادقانه بگویم برخورد بیشترشان در شأن یک مددکار اجتماعی نبود؛ ولی در این بحبوحه نامهربانیها یک نفر با اخلاق پاک با احساس مسئولیت و فداکاری واقعی به من ثابت کرد که به مصداق معنای واقعی مددکار و یاریرسان است.
او به من این درس را داد که همیشه نباید چوب خشک و تر با هم بسوزند و همیشه در همه جا و هر مجموعهای انسان خوب و بد فداکار و بی مسئولیت هست و نباید همه را با یک چشم دید.
از شیر زن از یک معلم فداکار و دلسوز حرف میزنم؛ وقتی برای اولین بار با هم ملاقات کردیم با سلام و احوالپرسی کردن و نوع صحبت و گفتگو و کلامش فهمیدم برعکس افراد گذشته غرور و تکبر ندارد و به دنبال رفع تکلیف و اتمام ماموریت رسمی نیست؛ به دنبال درمان است نه نمک پاشیدن بر زخم؛ کلامش را برای این مسلح و آماده نکرده بود از کمبودها صحبت کند و بگوید "همینه که هست"! صحبتی که متاسفانه از مددکارای قبلیام شنیده بودم.
صادقانه بگویم شب قبل از اینکه باهاش ملاقات کنم خودم را آماده کرده بودم که اگر به خانهمان آمد خیلی جدی و محکم باهاش برخورد کنم و بگویم دیگر هیچ کس از طرف بهزیستی حق ندارد به خانه ما بیاید.
خلاصه در اولین ملاقات، من خودم را برای دعوا و اینکه فایده این بازدیدها و دیدارها چیه آماده کرده بودم اما او با تفاوت رفتار و کردارش این ذهنیت را از من دور کرد. همه تناقضات و همه کمبودها و نبودنها را میدانم بودنهایی که قطعا باید باشند ولی نیستند خدماتی که باید ارائه شوند ولی نمیشوند. به من تفهیم کرد که کمکام میکند. از چشمام از حرکات بدنم و نوع کلماتم شاید خیلی نکات مهم را فهمید و دستگیرش شد. خیلی دوست داشت به دادم برسد...
حدود یکسال از اولین ملاقات ما گذشت و یک روز که برای موضوعی به من تلفن کرد و از مدرک تحصیلیام پرسید تصمیم گرفتم باهاش ارتباط برقرار کنم و از ایشان راهنمایی و کمک بخواهم. با مددکارهای قبلی هیچ نوع ارتباطی نداشتم شاید چون احساس نیاز نمیکردم یا در حدی نمیدیدم که بشود از آنها درخواست کمک یا راهنمایی کرد.
الان بیشتر از یکسال از اولین ملاقات من با او میگذرد. اگر بگویم با حضورش باعث دگرگونی وسیعی در زندگیام شده اغراق و بزرگنمایی نیست و به اصطلاح تعارف تیکه پاره نکردم؛ نه تنها خودش بهترین است بلکه خواهر بزرگتر و همکارش که هردو خالصانه و دلسوزانه در نهایت مهربانی بهترینها را از همه جهات برایم خواستند و با وجود تمام محدودیتها و مشکلاتی که بود و هست کمکام کردند به خواستهها و آرزوهام احترام گذاشتند و آنها را کوچیک یا مسخره نکردند. وقتی از ازدواج و تشکیل خانواده حرف زدم گفتند حق مطلق و بی چون و چرای خودته و خواستهای غیر قابل قبول نیست. وقتی از درس خواندن و تحصیل و علاقه به رشته روانشناسی گفتم، نگفتند که نمیتوانی! نمیشه! کی به تو کار میده! این همه تحصیلکرده بیکار، تو پا نداری برای رفت و آمد و...
خلاصه از محدودیتها نگفتند؛ بهجای ناامیدی و تکرار این عبارت: "اینجا ایرانه بشین سر جات تا بمیری و اون دنیا انشالله جات بهتر خواهد بود" تلاش کردند و میکنند که کیفیت زندگیام را بهبود بخشند.
برای نمونه اگه از آرزوی ادامه تحصیل صحبت کردم تمام توانشان را به کار بستند که وسیلهای باشند برای رسیدن به این مهم؛ و شکر خدا تلاششان بدون ثمر و بیبهره نبود و انشالله اگه خدا بخواهد به زودی مهیای ادامهی تحصیل در رشته مورد علاقهام یعنی روانشناسی خواهم شد. این نمونهی بارزی بود از تمام تلاشها و کمکهای بیحد و مرزشان مخصوصاً از خواهرشان بینهایت سپاسگزارم که با وجود اینکه مددکار اصلی من نیستند و هیچگونه مسئولیت رسمی نسبت به من ندارند اما مددکارم شدند و نقشش در زندگی من بینهایت پررنگ و مثبت است. قطعا اگر این خانم دکتر نبود خواهرشون هم به دلیل محدودیتهای اداری یا هر نوع محدودیت دیگری توانایی پاسخگویی به خواستهها و نیازهای من را نداشت.
از هر دو نفر شما کمال تشکر و قدردانی را دارم که در طول این یکسال، کم کاری در حقم نکردید. به قول معروف همانقدر که من از شما راضی هستم خدا هم از شما راضی باشد و به همان اندازه که در جهت خوشبختی و سعادت من عمل کردید و یا عمل میکنید خدا هم خوشبختی و سعادت را به زندگیتان ببخشد.
این دلنوشته را تقدیم میکنم به مرکز مثبت زندگی اداره بهزیستی شهرستان مریوان خانم دکتر شهلا فلاحی و خواهرش شیدا فلاحی که مددکارم هستند. به امید روزهای بهتر.
آدرس کوتاه خبر: