سه شنبه، 3 تیر 1404
روژان پرس » اخبار » دختری آن سوی مرزها

زیبا احمدی

دختری آن سوی مرزها

0
کد خبر: 2680

دختری آن سوی مرزها

پدرم به خانواده شوهرم گفت: ‹تا می‌توانید اذیتش کنید و از او کار بکشید.› انگار داشت مرا می‌فروخت.»
داستانی  براساس واقعیت
زن میانسالی کنارم نشست و آهی کشید. به نشانه همدلی به او نگاه کردم و او شروع به صحبت کرد. گفت: «چند سالی است که نمی‌توانم آن دختر را فراموش کنم. همیشه چهره‌اش جلوی چشمم تجسم می‌شود. زمانی که او را دیدم، در زیرزمین تاریک خانه‌شان، دست و پایش را بسته بودند. قیافه‌اش لاغر و استخوانی بود، انگار چند روز بود که چیزی نخورده بود. با دیدن من شروع به گریه کردن کرد و گفت: «خواستم به مدرسه بروم، اما مرا نفرستادند.» چندین بار دزدکی با دوستانم در کلاس حاضر ‌شدم. حتی یک روز خانم معلم مرا تشویق کرد که درس‌هایم را خوب یاد گرفته‌ام. به جای خوشحالی، غمگین شدم و گفتم: «خانم آموزگار، خیلی دوست دارم درس بخوانم، اما پدر و مادرم اجازه نمی‌دهند.» خانم معلم گفت: «با پدر و مادرت حرف می‌زنم.» گفتم: «نه، تو رو خدا هیچی نگو! اگر بفهمند که به مدرسه آمده‌ام، پوست سرم را می‌کنند.»
روزی که فهمیدند به مدرسه رفته‌ام، دو روز در همین زیرزمین زندانی‌ام کردند. با گریه ادامه داد: «گناه من این است که ۱۵ سالم بود و مرا به زور به عقد پسری در روستایی دوردست درآوردند. پدرم به خانواده شوهرم گفت: ‹تا می‌توانید اذیتش کنید و از او کار بکشید.› انگار داشت مرا می‌فروخت.» دلم لرزید و چند قطره اشک ریختم. روز عروسی من فرا رسید و به آن روستا فرستاده شدم، یا به عبارتی تبعید شدم. یک هفته از عروسی‌ام نگذشته بود که مرا با گوسفندان به صحرا فرستادند.
توشه راهم یک نان محلی و یک عدد گوجه‌فرنگی بود. عصرها که برمی‌گشتم، باید کارهای منزل را انجام می‌دادم. کسی که به عنوان همسرم بود، تنها پسر خانواده و کارش رفتن به پشت بام و نگاه کردن به دخترهای روستا بود؛ انگار نه انگار که من زن او هستم. بعد از دو ماه تاب نیاوردم. شب، چند دست از لباس‌هایم را در نایلونی گذاشتم و زیر پشت بام خانه همسایه قایم کردم. صبح که شد، حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم. از روستا که دور شدم، گوسفندها را در کوه رها کردم و خودم راهی جایی شدم که نمی‌دانستم کجاست. فقط می‌خواستم دور شوم.
خودم را آن طرف مرز پیدا کردم و وارد روستایی شدم. به اولین خانه که رسیدم، از گرسنگی و خستگی در را زدم. زنی در را به رویم باز کرد. دو هفته آنجا بودم و اسمش دایه دیاری بود. او مرا خیلی دوست داشت و جریان زندگیم را برایش تعریف کردم. گفت: «من دختر ندارم، تو را خدا برای من فرستاده است.» اما از بخت بد من، دایه دیاری امان نداد که دخترش باشم. برادرم و پدرم آمدند. دایه دیاری را در آغوش گرفتم و التماس کردم که اجازه ندهد مرا ببرند، اما برادرم به دایه دیاری قول داد که اذیتم نکنند و مرا پیش آن مرد نفرستند.
اما چند کیلومتر آن طرف‌تر، با سیگار صورتم و زیر پاهایم را سوزاندند و با چوبی از جنس بلوط هر چند قدم یک بار به پشتم می‌زدند. به خانه که رسیدیم، پدر و برادرم بدون آب و نان مرا در این زیرزمین بستند. با گوشه لباسم اشک‌هایم را پاک کردم و به او آب دادم. رفتم برایش کمی سوپ آوردم، اما ترسیدم دست و پایش را باز کنم. با پمادی هر روز زیر پاهایش را چرب می‌کردم تا بتواند راه برود. فقط پاهایش نبود، تمام بدنش زخمی و خونی بود؛ انگار ماه‌ها در شکنجه‌گاه جلادان بوده است.شب‌ها خوابم نمی‌برد و همش به فکرش بودم که راهی پیدا کنم و نجاتش دهم. بالاخره آن روز رسید. به کمک برادرم ماشینی کرایه کردیم و او را با آن طرف مرز فرستادیم، به جایی که هیچ‌کس نتواند او را پیدا کند. این راز تا زمان مرگم خواهد ماند و جایش را به کسی نمی‌گویم. پدر و برادرش چند سالی دنبالش گشتند، اما او را نیافتند. پیش خود فکر می‌کنند که مرده است، اما غافل از اینکه آن طرف مرز دختری می‌خندد و دارد زندگی می‌کند.
8 مارس روز جهانی زن به تمامی شیر زنان سرزمینم تبریک می‌گویم.
کلید واژه ها:
زیبا احمدی
دسته بندی: اخبار / یادداشت

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید