20سال بودم یکی از آشنایان ازم پرسید علاقهمند به ازدواج و تشکیل خانواده هستی؟ بیدرنگ و با قاطعیت گفتم بله... منتها خانوادم به شدت مخالف و مانع هستند. گفت تنها نکتهای که مهمه علاقهی خودته. این جملهی بینهایت کلیشهای رو هم گفت که خواستن توانستن است و از همه کلیشهایتر و شعاریتر ادامه داد: من در مسیر رضایت خانواده کمکت میکنم. ولی فقط شعاربود و در حد حرف باقی ماند.

20سال بودم یکی از آشنایان ازم پرسید علاقهمند به ازدواج و تشکیل خانواده هستی؟ بیدرنگ و با قاطعیت گفتم بله... منتها خانوادم به شدت مخالف و مانع هستند. گفت تنها نکتهای که مهمه علاقهی خودته. این جملهی بینهایت کلیشهای رو هم گفت که خواستن توانستن است و از همه کلیشهایتر و شعاریتر ادامه داد: من در مسیر رضایت خانواده کمکت میکنم. ولی فقط شعاربود و در حد حرف باقی ماند.
زمانیکه بطور علنی مسئلهی ازدواجم را در خانواده مطرح کردم به صورت مستمر در این چهار سال مورد هجمه و تمسخر و حرفای تند و زننده دیگران مخصوصا خانواده قرار گرفتم. اکثرا شاهد این حرفها و الفاظ بودم که: «تو ازدواج میخوای چیکار! کی بهتو زن میده! سرکارت گذاشتند» و خیلی حرفایی که فکر میکنم به دور از عقل، انصاف و عدالت بود به طوری که اکثر اوقات شب را با گریه صبح میکردم.
اگر بخواهم راجع به دخترخانمهایی که به قصد ازدواج باهاشون وارد رابطه شدم صحبت کنم به موارد زیادی برخورد خواهم کرد ولی اون کسی که دلیل نگارش این مطلب شد یه دختره که در روستایی دور افتاده زندگی میکرد؛ دختری معلول که از عصا استفاده میکرد و توانایی انجام تمام کارهای خانه را داشت. دختری صاف و صادق ولی بینهایت زودرنج و حساس.
«سمانه» باعث شد تا شناخت بهتر و کاملتری به نسبت جنس مخالفم پیدا کنم. واقعا به او علاقهمند شده بودم. رویاهای متاهلیام را با سمانه میساختم به واسطه اینکه نکاتی راجع به قانون جذب شنیده بودم و بهش باور نسبی داشتم. در ذهن خودم اونو همسر خودم میدونستم و حضورش را مدام جلوی چشمم تصویرسازی میکردم.
هفت ماه از پر انرژیترین روزای عمرمو صرف گذارندن و به امید داشتن و در آغوش کشیدنش صرف کردم. چه شبها و روزهایی که باهم دعواهای وقت و بی وقت داشتیم. چه نازهای دخترونهای که برام نمیکرد. یاد قهرها و آشتیهامون به خیر؛ یاد بعضی اوقات کامل منطقی بودن من یا کامل احساسی بودن و عشوههای اون به خیر. با چه سختی و مشقت و استرس و اظطرابی که داشتیم. سه بار دیدمش یاد چتها و تلفنهای نصف شبی مون بهخیر. درسته قسمتام نشد ولی دختر رویاهایم بود؛ خیلی عالی که باعث شناخت بهتر من از جنس مخالف شد.
بارها درکمال صداقت، راستی و تعهد سعی کردم به همدیگر برسیم و هرچه درتوان داشتم از جان و دل مایه گذاشتم ولی متاسفانه خانواده هر دو طرف همکاری و همیاری لازم را نکردند. ما دوتا جوان معلول با دلی آزرده و نا امید و ناچار به پذیرش موضوع شدیم و ساز جدایی را کوک کردیم و نواختیم. این موضوع با هر تلخی و شیرینی که داشت به من یاد داد کسانی که پشتم ایستادند یادم نره... دوست و برادرم محمد و خالهام که حقا و انصافا در آن هفت ماه سخت کمک حال و پشتیبانم بودند.
بعد از تراژدی نسبتا تلخ سمانه که تو زندگیام اتفاق افتاد؛ اینبار تصمیم گرفتم از طریق مددکارم اقدام به پیدا کردن دختر مورد علاقهام کنم که بینهایت ازش ممنونم به خاطر درک و سطح شعور و بینش زیبایش که متاسفانه تا الان ناموفق و نافرجام بوده و احتمالا هیچ وقت هم به ثمر نرسد...
منبع: روزنامه روژان شماره 571
آدرس کوتاه خبر: