موهای کمپشت و جوگندمی پدرش را کمی نوازش کرد و گفت: بابا، من بزرگ شدم. آخه امسال مدرک سیکلم رو میگیرم. نوه کاک احمد، همسن من هست الان یک سال هست با عمویش کولبری میکنه. بابا به مامان بگین منو با خودش ببره.
ژینا که با روسری قرمز رنگ منگوله دار در چهارچوب در ایستاده بود و ناخنهایش را میجوید، نگاهش را از سمت اتاق به طرف پدر برگرداند.
پدرش جمال، گوشهی هال، جلوی تلویزیون قرمز توشیبای قدیمی دراز کشیده چند پلاستیک قرص و دارو در اطرافش گذاشته شده بود.
حدود یک سال قبل در حین کولبری همراه با بارش سقوط کرده بود و حالا نمیتوانست قسمت پایین بدنش را تکان دهد. پزشکان گفته بودند اگه تهران عمل بشه، احتمال خوب شدنش هست.
در این یکسال سختیهای زیادی را تحمل کرده بودند. ازدواج ژینا به تاخیر افتاد. نتوانسته بودند جهیزیهاش را کامل کنند. نامزد ژینا هم کولبری میکرد.
او لیوان آب را کنار دست پدر گذاشت و همان جا به دیوار گلی تکیه داد. چند دقیقه بعد مادرش آمینه با لباس مردانه کردی از اتاق بیرون آمد. چند روز قبل همزمان با جشن پیر شالیار، ژینا و برادرش ایوب، تولد سی و هشت سالگی مادرشان را با کیک و شمع جشن گرفته بودند. جمال با دیدن آمینه کمی صورتش را برگرداند و لبخند تلخی زد. قطرهای اشک در گوشه چشمش جمع شد، با صدای گرفتهای گفت: ببخش آمینه جان. همه زحمات روی دوش تو افتاده...
آمینه در همان حال که فرنجی نمدی را روی شانههایش جابجا می کرد گفت: مرد من، قول داده بودی دیگه از این حرفا نزنی. انشاءالله پول جهیزیه ژینا جور بشه بعد واسه عمل تو پول جمع میکنم. مطمئن هستم بعد از عمل، خوب میشی. امسال توی جشن پیر شالیار همه ازت یاد میکردند. جای خالیت احساس میشد. اونجا برای سلامتی ات دعا کردم.
جمال سرش را کمی بالا آورد و به دفی که روی دیوار آویزان بود نگاهی انداخت. آهی کشید. پتوی سبز رنگ پلنگی را کمی بالاتر کشید و تا چانه زیر آن خزید. هر سال در جشن پیر شالیار در هورامان مسئولیت هماهنگی و تمرین حدود ۵۰ نفر از دف زنان زن و مرد را بر عهده داشت. بیشترشان از همین روستای کماله بودند.
در ورودی با صدای قریچقریچی باز شد. ایوب با لباس های پر برف وارد شد. کلاه پشمی شتری رنگش را از سرش بیرون کشید. با دیدن مادرش گفت:
مامان میخای کجا بری؟! قول دادی یک بار منو با خودت ببری. میرم منم آماده بشم.
آمینه که حرکات ایوب را با دقت زیر نظر داشت با صدای بلند گفت:
چی میرم آماده بشم؟! وضعیت هوا رو نمیبینی؟! سه روزه پشت سر هم داره برف میاد. مسیرها خطرناک شده و احتمال سقوط بهمن زیاده...
ایوب به مادرش نزدیک شد و دست او را گرفت. بعد شمرده شمرده گفت:
مامان من میخوام امروز باهات بیام. هیچ راهی نداره.
ژینا جان، اگه غذات آماده است زودتر بیار که من و ایوب غذامونو بخوریم. باباتم گرسنه هست.
ژینا از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. آمینه خود را به کنار جمال کشید. موهای به هم ریخته شوهرش را کمی مرتب کرد. بعد سرش را به او نزدیک کرد و با صدای آرامی گفت: مرد، باز قرارمونو فراموش کردی. قبلاً با هم صحبت کردیم. انشالله تا خوب بشی مسئولیت کارهای بیرون خونه به عهده منه. خدا خیر بده کاک حسین رو. خدا از برادریش کم نکنه. اگه اون نبود الان من و خانمای دیگه روستا نمیتونستیم بریم کولبری. هوای همه خانما رو داره. خدا پسرشو شفا بده. هنوز ۳۰ سالش نشده زمین گیر شده. جمال که با دقت به دهان آمنه نگاه میکرد گفت: آره، کاک حسین آدم مردیه. من ۳۰ سال باهاش کولبری کردم. موقع جوانیش با پدرم کولبری میکرده. البته میگفت اون موقع کالاها رو از ایران به اونور مرز میبردیم حالا برعکس شده.
آمینه نگاهی به آشپزخانه و اتاق انداخت، حواس بچه ها به آنها نبود. سرش را پایین برد و به صورت جمال بوسهای زد. جمال دستش را به گردن آمینه انداخت و چند بوسه بر روی پیشانی او زد. آمینه کمی خودش را عقب کشید و گفت: ول کن الان بچهها می بینن. جمال لبخندی زد و گفت خوب ببینن، مگه چیه؟! باباشون داره مامانشونو میبوسه. بعد هر دو زدن زیر خنده.
دقایقی بعد ایوب از اتاق بیرون آمد مشخص بود لباس زیادی پوشیده است. جلو آمد و گفت: مامان من آمادهام. آمینه نگاهی به سر و پای او کرد و گفت: بشین پسرم ناهار که خوردیم راه میافتیم. قرارمون ساعت یک میدون روستا است. همه اونجا جمع میشن تا به همراه کاک حسین راه بیفتیم. راستی کمی کشمش و خرما هم واسه توی راه بردار.
ایوب گفت: گردو هم برداشتم. بعد دستش را در جیبش کرد و مشت گردو را بیرون آورد و ادامه داد: این گردوها رو توی مراسم کلاورچنه با بچههای روستا جمع کردم. به ژینا گفتم جاش کجاست تا با بابا بخورن.
آمینه سر پسرش را به سمت خود کشید. بوسهای بر آن زد و گفت: ماشالله دیگه مرد شدی به فکر ما هم هستی.
ژینا سفره را پهن کرد. چند تکه نان محلی برساق روی سفره گذاشت، سپس به آشپزخانه رفت و همراه با قابلمه به سر سفره برگشت.
ایوب کمی لب و لوچهاش را کج و معوج کرد و گفت: نکنه بازم امروز آش داریم؟
ژینا چهرهاش را در هم کشید و گفت: از خداتم باشه. آش دوغهوای من بین اقوام و حتی روستا معروفه...
آمینه کمی جلوتر آمد و کنار سفره نشست. کاسه آشی برای شوهرش کشید و در سینی کنارش گذاشت. جمال با کمک ایوب خودش را کمی بالاتر کشید. سینی غذا را روی پاهایش گذاشت و مشغول هم زدن شد. گاه و بیگاه به چهره همسر پسرش نگاه میکرد. آمینه هم چند بار نگاه او را با لبخند پاسخ داد. غذا که تموم شد آمینه رو به ایوب کرد و گفت: پاشو پسرم، باید دنبال آراسته خانم هم بریم. ایوب آخرین قاشق آش را در دهان گذاشت و با سرعت قورت داد. از جایش بلند شد. رو به ژینا کرد و گفت: خواهر جان، اگه سرما ما رو نکشه مطمئنم این آشهای تو ما رو میکشه. بعد با صدای بلندی خندید. آمینه و جمال هم یواشکی خندیدند. ژینا اخم هایش را در هم کشید و در همان حال که سفره را جمع میکرد گفت: حالا که اینجوری شد تا فردا که برگردی یک گردو هم برات نمیزارم، همه رو من و بابا می خوریم...
ایوب که دم در مشغول بستن بند پوتینهای سیاه رنگش بود سرش را بلند کرد و گفت: اگه از جونت سیر شدی بخور.
آمینه ژینا را در بغل گرفت. صورتش را بوسید. آنگاه به سمت شوهرش رفت و با او دست داد. قبل از این که آمینه دستش را عقب بکشد، جمال بوسه بر دست آمینه زد. آمینه چشم غرهای به او رفت. جمال لبخند زد و گفت: مواظب خودت و ایوب باش. با بارش برف، مسیر خطرناکتره. آمینه گفت: می دونم، ان شالله مشکلی پیش نمیاد. البته خوبی هوای برفی اینه که نیروهای مرزبانی کمتر میان بیرون.
جمال دو دستش را به سمت بالا گرفت و زیر لب چیزی زمزمه کرد.
برف به آرامی میبارید. سکوت کامل بر روستای کماله حاکم بود. کفشهای آمینه و ایوب با هر قدم در برف فرو میرفت. جلوی در چوبی و رنگ و رو رفته دهیاری، پارچهای به مناسبت دهه فجر نصب شده بود که چهل و پنجمین سالگرد انقلاب را به مردم روستا تبریک گفته بود...
کمی جلوتر آراسته زیر بالکن مغازه کاک احمد ایستاده بود. او هم مانند آمینه لباس مردانه کردی پوشیده بود. آمینه جلو رفت و با او دست داد. آن دو بیشتر وقتشان را با هم میگذراندند. آراسته خانم تجربه بیشتری در کولبری داشت. از ۵ سال قبل که شوهرش را بر اثر سرطان از دست داده بود به همراه کاک حسین کولبری میکرد. در فصل بهار و تابستان او و آمینه در زمینهای کشاورزی و باغهای روستا کار میکردند. البته بخشی از منبع درآمد آنها در فصل تابستان، جمع آوری گیاهان دارویی از کوههای شاهو بود.
آراسته با دیدن ایوب تعجب کرد. رو به آمینه کرد و گفت: چی شده ایوب را با خودت آوردی؟! ایوب پیش دستی کرد و گفت: خاله، بیخیال شو. نمیخوام مامانم پشیمون بشه. آراسته لبخندی زد و گفت چشم خاله، اما خیلی مواظب باش اولین باره که میخوای همراه کولبرا باشی. بعد رو به آمینه کرد و گفت: بهتره راه بیفتیم احتمالاً بقیه، منتظر ما هستند.
بارش برف کمتر شده بود. کمی جلوتر، از پلهها به سمت پایین روستا رفتند. کوههای شاهو در روبروی روستای پلکانی کماله، زیر برف سفید، آرام و بیصدا آرمیده بود. در سکوت دره، گاه و بیگاه صدای عوعوی سگها و زوزه گرگها به گوش میرسید.
آخرین کوچه تنگ را که رد کردند به میدان روستا رسیدند. سی چهل نفری زن و مرد آنجا ایستاده بودند. کاک حسین با دیدن آمینه، کولهاش را برداشت و روی شانهاش انداخت. رو به جمع کرد و گفت: خوب آمینه و آراسته خانم رسیدند. کم کم راه میافتیم. باید غروب برسیم اونجا. اگه به مشکلی بر نخوریم تا مرز حدود چهار ساعت پیادهروی داریم. بیشتر مشکلمون در گردنه تته هست. موقع برگشت همراه بار باید حواسمون بیشتر جمع باشه. حالا راه بیفتیم که دیر نشه. کاک حسین جلوی جمع حرکت کرد. پشت سر او، مردان و سپس زنان روستا حرکت کردند. آخرین فرد گروه کاک رسول بود. مرد حدود ۵۰ ساله و با تجربه که مورد اعتماد همه بود. آمینه و ایوب به همراه آراسته در میان ۱۰ نفر آخر بودند. مسیر حرکتشان از مقابل زیارتگاه پیر شالیار در اورامان تخت میگذشت.
راه پوشیده از برف بود. نیم ساعت بعد به مقابل مزار پیر شالیار رسیدند. کاک حسین و گروه، مسیرشان را به سمت مزار کج کردند. دیوارهای سنگی و گنبد سبز رنگ کوچکش زیر برف درخشش خاصی داشتند.
مردم روستا، اعتقاد ویژهای به این زیارتگاه دارند. از جشن پیر شالیار یک هفته بیشتر نمیگذشت. مردم معتقدند که در زمانهای قدیم بهار خاتون دختر شاه بخارا دچار بیماری لاعلاج میشود. شاه بخارا دستور میدهد هر کسی بتواند او را شفا بدهد دخترم را به همسری او در میآورم. دختر شاه بخارا توسط پیر شالیار مداوا میشود و دختر با پیر شالیار ازدواج میکند. حالا هر ساله مردم روستا و شهرهای اطراف در سالروز عروسی پیر شالیار و دختر شاه بخارا جشن میگیرند لباس کردی میپوشند و موسیقی عرفانی مینوازند. زنان آش میپزند و بین مردم روستا تقسیم میکنند.
چند روز قبل آمینه و آراسته هم در این مراسم شرکت کرده بودند.
آمینه جلوی در آرامگاه دست ایوب را گرفت و وارد شد. کنار قبر پیر شالیار روی زمین نشست و همراه بقیه مشغول خواندن دعا و فاتحه شد. در پایان برای سلامتی شوهرش دعا کرد.
چند دقیقه بعد، کاک حسین از آرامگاه بیرون رفت. کمکم بقیه هم بیرون رفتند. آمینه قبل از خروج، پارچه نازک سبز رنگی را که به همراه آورده بود به سنگ قبر گره زد. زیر لب چیزی زمزمه کرد. به اطرافش فوت کرد و از آرامگاه بیرون رفت.
کنار در ورودی، ایوب روی برفها، دو زانو نشسته و مشغول شکستن گردو بود با دیدن مادرش از جا بلند شد و چند گردو شکسته را به او داد. آمینه سر پسرش را بوسید و همراه گروه به راه افتادند...
آمینه کمی صداش را پایین آورد. دستی به موهای پسرش کشید و گفت: ببین پسرم وقتی من خونه نیستم تو مسئولیت خواهر و پدرت رو داری. بعد هم قول میدم تابستون تو رو با خودم ببرم. ایوب سرش را به نشانه مخالفت بالا آورد و گفت:
من همین امروز باهات میام.
آمینه که دنبال بهانهای می گشت گفت:
مدرسهات چی؟ فردا باید بری مدرسه.
ایوب پوزخندی زد و گفت: هه، مدرسه؟! مامان حواست نیست؟ امروز ۲۱ بهمنه، فردا مدرسهها تعطیله.
آمینه دستی به سرش کشید و ادامه داد: حالا که این همه اصرار میکنی بابات رو راضی کن باهام بیا.
ایوب با شنیدن این حرف لبخندی زد و به سمت پدرش رفت. کنار متکایش نشست. موهای کمپشت و جوگندمی پدرش را کمی نوازش کرد و گفت: بابا، من بزرگ شدم. آخه امسال مدرک سیکلم رو میگیرم. نوه کاک احمد، همسن من هست الان یک سال هست با عمویش کولبری میکنه. بابا به مامان بگین منو با خودش ببره.
جمال نفس عمیقی کشید سرش را کمی به سمت پسرش برگرداند و به چشمان او زل زد بعد از مکث کوتاه نگاهش را به سمت آمینه چرخاند و گفت: من حرفی ندارم اگه خودت موافقی ایوب رو با خودت ببر. براش بار سنگین نگیری. بار لوازم آرایش از بقیه سبکتره. آمینه گفت: ظاهرا چارهای نیست. برو لباسهایت را بپوش و زود آماده شو. ایوب، چند تا لباس روی هم بپوشی هوا خیلی سرده. ایوب با خوشحالی به سمت اتاق رفت و مشغول پوشیدن لباس شد. شیشه پنجره چوبی بخار گرفته بود در گوشه هال شعلههای بخاری هیزمی، بخشی از فضای جلو خود را روشنتر کرده بود. تیرهای چوبی سقف گاهی صدا میدادند. سقف خانه آنها در حقیقت صحن حیاط طبقه بالا بود...
کاک حسین مسیر را مثل کف دستش میشناخت به همین خاطر از محلهایی که امنیت بیشتری داشت عبور میکرد. در آخرین نقطهای که آنتن موبایل قطع میشد، آمینه گوشی نوکیا قدیمیاش را درآورد و به خانهاش زنگ زد. با ژینا صحبت کرد و حال جمال را پرسید. آراسته هم به مادرش زنگ زد و حال دختر مریضش را پرسید. از اینجا تا نزدیکی مرز، گوشی آنتن نمیداد.
کاک حسین چند بار در بین راه ایستاد تا همراهان نفسی تازه کنند و چیزی بخورند. او به همراهان گفتهبود در صورت بروز هر اتفاقی، از مسیر پاکوب خارج نشوند. دو سال قبل پسرش محمد در کمین مرزبانی گیر افتاده بود. او بار خود را رها کرده و فرار کرده بود. محمد همان روز پای خود را بر اثر انفجار مین از دست دادهبود و حالا دیگر قادر به همراهی پدر نبود. کاک حسین نزدیک خانهاش برایش دکانی باز کردهبود که بیشتر وقتش را در آنجا میگذراند.
سر شب بود که به نزدیکی مرز رسیدند. برف بند آمدهبود. تا تحویل کالا فرصت مناسبی بود که شامی را که به همراه آورده بودند بخورند. آمینه و آراسته به همراه ایوب روی برفها کنار هم نشستند و ساندویچ پنیرشان را با گردو خوردند. با تاریکتر شدن هوا به آرامی و در سکوت کامل از مرز عبور کردند و به محل تحویل کالاها رسیدند. هر کدام از کولبرها با توجه به توان خود کالایی را تحویل گرفتند. آمینه برای خود یک بار ۲۰ کیلویی و برای ایوب هم بار ۱۰ کیلویی لوازم آرایش را تحویل گرفت.
آراسته خانم که توانایی جسمی بیشتری داشت بار ۲۵ کیلو تحویل گرفته بود. دستمزد کولبرها بر اساس وزن بارشان تعیین میشود. معمولا در هر بار کولبری، خانم ها بین سیصد تا پانصد و مردان بین پانصد تا هفتصد هزارتومان دستمزد دریافت می کنند. البته با این شرط که کالا را در مقصد، سالم تحویل دهند. یکسال قبل در همین مسیر گردنه تته، جمال، شوهر آمینه همراه بارش سقوط کرد و نیمی از بدنش فلج شد. آمینه مجبور شده بود با کارگری و کولبری بخشی از جریمه کالا را به صاحب بار پرداخت کند.
هر کدام از کولبرها کناری نشسته و به دقت و به آرامی مشغول طناب پیچ کردن بار خود بودند. برای برگشت، فرصت کافی داشتند. آراسته خانم بار ایوب را در کیسه سفید رنگی بستهبندی کرد و بر پشت او گذاشت سپس به کمک آمینه رفت.
مسیر برگشت، شش ساعتی طول می کشید. اگر مشکل خاصی پیش نمی آمد آنها اول صبح در روستای کماله بودند.
موقع برگشت یک گروه دیگر نیز با هماهنگی کاک حسین به نفرات قبلی اضافه شدند. بیشترشان از اهالی مریوان بودند. کاک حسین، همه آنها بخصوص باقر را خوب می شناخت. او دکترای ریاضی داشت. چند دعوتنامه از خارج دریافت کردهبود اما چون تک فرزند خانواده بود دلش نمی آمد پدر و مادرش را تنها بگذارد و چون شغل مناسبی نداشت به ناچار کولبری میکرد.
کاک حسین به آرامی قدم برمیداشت و در مسیر برفی پیش می رفت. پشت سرش کولبران در صفی طولانی حرکت می کردند. بار سنگین، توانی برای صحبت کردن نگذاشتهبود. ایوب در طول مسیر بارها کشمش و توت خشک و مغز گردو به مادرش و آراسته خانم داد. او از دانشآموزان برتر مدرسهاش بود. ساعت دوی نیمه شب به گردنه تته و مسیر سخت رسیدند. کاک حسین از همه خواست لحظاتی استراحت کنند. آمینه با کوله اش به کناره راه تکیه داد. ایوب از فرصت استفاده کرد و کنار مادرش دراز کشید. سرش را روی برف گذاشت. آمینه به چهره اش نگاهی کرد و بعد دستش را زیر سر او گذاشت. ایوب که از خستگی نفسهای تند میکشید سرش را خم کرد و بازوی مادرش را بوسید. با دستور کاک حسین، همه از جا برخاستند و به راه افتادند. ایوب جلوی مادرش حرکت می کرد. حالا ماه در آسمان ظاهر شده بود.
ایوب به سختی قدم برمی داشت. در بخشی از مسیر، ناگهان تعادلش را از دست داد. آمینه فریاد زد و دستش را دراز کرد تا ایوب را از پشت بگیرد اما ایوب به سمت پایین پرتاب شد. همه نگاهها به سمت ایوب و امینه برگشت. صدای جیغ آمینه در کوهستان پیچید. چند مرد بارهایشان را باز کردند و خود را به سرعت به محل سقوط ایوب رساندند. آمینه بر سر زنان به پایین رفت. وقتی جسد بیجان و خونین پسرش را دید بیهوش شد و با صورت در برف افتاد. اراسته خودش را به او رساند. خون قرمز ایوب با برف مخلوط شدهبود. چند گردو از جیب ایوب به بیرون ریخته بود...
باقر بالای سر ایوب ایستاده بود و اشک می ریخت. کاک حسین حال بهتری نداشت...
ایوب برای همیشه به خواب رفت...
تیرماه ۱۴۰۳
مشهد- عبدالمجید عصاری رودی
آدرس کوتاه خبر: