یکشنبه، 30 اردیبهشت 1403
روژان پرس » اخبار » اینجا یه سیگـار هم نمیشه کشید

داستان کوتاه

اینجا یه سیگـار هم نمیشه کشید

0
کد خبر: 1852

اینجا یه سیگـار هم نمیشه کشید

دست در موهای کم پشت جوگندمی‌اش ‌برد، ریش زبرش را مرتب کرد و به کارمندان، دیواره عریض چوبی، شیشه‌ها و سوراخ کوچک باجه‌های بین آنها و مردم نگاه می‌‌کرد.
نویسنده: حمید سروامان الهی
مرد در را باز کرد و زیر تابلو بزرگی با پس زمینه ساختمان‌های بلند و طرح چند مرد با لباس کار از تاکسی پیاده شد.
سوز سردی می‌آمد، آسمان گرفته بود. با دست کاپشن‌اش را تکاند و مرتب کرد، گوشه پاره جیب‌اش را از لای باز شده دوخت داخل گذاشت، یقه را بالا داد و چند لحظه‌ای به تندیسی که داخل میدان روبرو نصب کرده بودند، خیره شد.
«پیکره‌ی مردی سیمانی، که با دو دست نردبانی را گرفته بود، و فرزنداش از آن به طرف آسمان بالا می‌رفت»
بوق ممتد راننده‌ای خط خیالش را برید، یا‌کریمی جست زد، گربه‌ای چنگ باز کرد و او را بین زمین و آسمان درید. سری با تاسف تکان داد؛ به راه افتاد و پرسان پرسان به آهن‌های حصار شبکه‌ای بلند ساختمان بیمه رسید.
آتش ته سیگارش داخل جوب آرام گرفت؛ دستی برای نگهبان از پشت پنجره بلند کرد و در زیر نگاه‌های سنگین‌ او وارد حفاظ آهنی شد، از پله‌ها بالا رفت، چشمی فرمان داد؛ دو دهانه برقی در با صدای خرخری از همدیگر دور شدند. وسط سالن گرم ایستاد. دست در موهای کم پشت جوگندمی‌اش ‌برد، ریش زبرش را مرتب کرد و به کارمندان، دیواره عریض چوبی، شیشه‌ها و سوراخ کوچک باجه‌های بین آنها و مردم نگاه می‌‌کرد.
همه حاضران در حال پچ‌پچ بودند.
فلورسنتی مدام قطع و وصل می‌شد.
باجه خلوت سوم از سمت چپ را در نظر گرفت و پشت شیشه‌ منتظر ماند.
متصدی باجه نیم رخ به صندلی تکیه زده و با تلفن در حال صحبت بود.
مرد کمرش را تا نصفه خم کرد و از داخل سوراخ سلامش را به گوش او رساند.
- ببخشید آقا: میگن کارگرهای ساختمانی رو هم بیمه می‌کنن؟
گوشی روی شاسی، با چشم آقای رئیس و بله حتما و حواسم هست بلندی، آرام گرفت و متصدی مشغول دسته کردن چند کاغذ و یاداشت چیزی شد.
مرد دوباره سلام کرد.
آقا میگن...
متصدی حرفش را برید؛ کی گفته عمو؟
- پسرم از تلویزیون شنیده!
خوش خیالین‌ ها! توی تلویزیون خیلی حرف‌ها می‌زنن.
- یعنی درست نیست؟
من چیزی نشنیدم؛ و با خودکارش به رو به رو اشاره کرد: مسئولش اون دو تا باجه‌س، از هر کدوم خواستی بپرس.
مرد راهش را  کشید و به طرف باجه‌های طرف دیگر سالن رفت.
برای سوال کردن، دوباره سرش را تا کمر خم کرد.
- سلام، آقا؟
آقای پشت باجه حرف‌هایش با جوانی که کنارش ایستاده بود را قطع کرد، نگاهش را با نگاه مرد که از داخل سوراخ باجه به او نگاه می‌کرد گره زد و همراه با تکان دادن سر به بالا و پایین و بعد از هوومی بم و کوتاه از ته حلق، پرسید: کارتون چیه؟
- برا بیمه کارگر ساختمانی اومدم.
کی گفته شما رو بیمه می‌کنن؟
- اخبار گفته!
متصدی رو به باجه کنارش کرد: ببین توی بخشنامه یه چیز می‌گن؛ توی تلویزیون یه چیز دیگه!
آقای پشت باجه کناری لیوان بزرگ چایش را به زیر پیشخوان سراند.  کت‌اش را با دو دست در تن‌ و سر شانه‌هایش فرم داد، کمی گوشه لب را مثل لبخند کش آورد و نیم نگاهی به آنها انداخت، ابتدا او و بعد مرد را مخاطب قرار داد: آره از امروز کارمون در اومده.
عمو، حالا تو مگه کارگری؟
- بله آقا.
متصدی باجه اول، تکانی به خودش داد و صندلی به شیشه و سوراخ نزدیک‌تر شد. برای دید بهتر کمی کمرش را روی آن صاف کرد و از پشت دیواره نگاهی به قد متوسط و جثه نحیف مرد انداخت.
ببینم تو تا حالا بیل دستت گرفتی؟
- بله.
کجا کار می‌کنی؟
- من روز مزدم، هر کجا کار باشه.
دستات و بده ببینم!
مرد بی‌اختیار مچ دستانش را به همدیگر چسبانیده و از سوراخ تنگ باجه تا آرنج داخل برد و متصدی با ته خودکارش دو طرف دست‌ها و انگشتان باریک او را از نظر گذراند.
خوب حالا بگو یه متر دیوار سی‌وپنج سانتی چندتا آجر می‌بره؟
مرد ساکت شد، دستی به پیشانی‌اش کشید؛ به فکر فرو رفت و سعی کرد با دو دست‌ اندازه آجر و دیوار  را در خیالش ترسیم کند.
های عمو کجایی!؟ با تو هستم؛ چندتا؟
مرد رنگ‌ به رنگ ‌شد. اما سعی ‌کرد بر خودش مسلط شود.
- من، من؛ نمی‌دونم.
چرا نمی‌دونی؟
- خوب تا حالا نشمردم.
اگر کارگر باشی، باید این چیزا رو بلد باشی. ما رو بیخود اینجا نذاشتن، معلومه تو اینکاره نیستی و راست نمی‌گی!
صورت مرد با شنیدن عبارت راست نمی‌گی، قرمز شد، سعی کرد لرزشی که به جان لب‌هایش افتاده بود را با نیش دندان کنترل کند. قطره‌ای عرق از روی شقیقه‌اش غلطید و آرام آرام بین موهای ریشش گم شد؛ و با فکی قفل شده و چشمانی مضطرب به صورت خشک و دهان‌ متصدی که مدام باز و بسته می‌شد زل زد.
فعلا که بخشنامه جدیدی برای ما نیومده، حالا برو چند هفته دیگه بیا یه سر بزن ببینیم چی میشه.
- امروز نمیشه کاری برام بکنید؟
آقای پشت باجه هم‌زمان که نگاهش را به‌طرف جوان کنارش می‌برد، نه بلندی تحویلش داد.
مرد کمرش را صاف کرد و نگاهش را از آنها گرفت، سالن غرق در سکوت بود، گویا همه حاضران سوال‌ و جواب‌های آنها را شنیده بودند. سرش را پایین انداخت، از لابلای جمعیت لیز خورد و خودش را به در رساند.
چشمی فرمان داد، دهانه در خروج باز شد. با سرعت به طرف روشنایی بیرون خیز برداشت، نسیم سردی که همچنان می‌وزید صورت گر گرفته‌اش را خنک کرد. صدا دار و همراه با آهی، بازدمی که تمام مدتِ  حضورش داخل سالن در سینه حبس کرده بود را بیرون داد.
تلفن‌اش زنگ خورد. گوشی را به صورت و چشم‌هایش نزدیک کرد و دکمه‌ای را فشار داد.
-سلام پسرم، آره بابا اومدم بیمه،  بعله؛ گفتن بیمه‌ات می‌کنیم.
گوشی را قطع کرد و فندک‌اش را بیرون آورد، دست‌ راست‌اش را دوباره به طرف جیب‌اش برد.
آرنج دست و شانه‌اش با ضربه‌ای به جلو پرت شد.
تند معذرت خواهی کرد.
جوان لبخندی زد: عیبی نداره، چیزی نشد؛ آها شما همونی هستید که الان پشت باجه بودید؟
- بله.
کارتون درست شد؟
- نه؛ گفتن بعدا بیا.
عمو جان، اینجا باس زرنگ باشی، ولشون نکن!
وسط حیاط خشک‌اش زده بود، به سوال‌ها، به جوان و زرنگی، حتی به تندیس مرد سیمانی فکر می‌کرد. دانه دانه برف می‌بارید. گربه‌ای مرنو بلندی کشید، گنجشک‌های روی لبه حصار به آسمان پریدند و دوباره پر سر و صدا و جیک جیک کنان روی لبه حصار نشستند. گربه با بالا گرفتن هیاهوی گنجشک‌ها به شتاب در سوراخ تنگی خزید. جرقه‌زن فندک چق چق می‌کرد، شعله پر می‌کشید و کف دست‌اش را کمی گرم می‌کرد و خاموش می‌شد.
با شنیدن صدای نگهبان چق‌چق فندک قطع شد.
های آقا اگر میخوای سیگار بکشی، بیرون پشت نرده‌ها.
- اینجا یه سیگار هم نمیشه کشید؟
نه نمیشه، و با دست او را به داخل خیابان پر ازدحام هدایت کرد.
در میان آن شلوغی آتش بلند و پر حرارت شعله‌ فندکی دیده می‌شد که سیگاری را گیراند و به طرف آسمان اوج ‌گرفت.// پایان//
(برای کارگران عزیز)
کلید واژه ها:
حمید سروامان الهی
دسته بندی: اخبار / فرهنگی / کردستان
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید