هیهات از روزی که نه بلوطی بماند برای مقاومت و ماندنمان و نه اسماعیلی برای قربانی شدن و آسودگی ما.
در تاریخ جهانگشا پس از آن غارتها در ماوراءالنهر، یکی از گریختگان به خراسان حال بخارا را از او پرسیدند. او گفت: آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند. تاریخ از این غارتها زیاد به خود دیده، گاه در مقیاس بزرگ و گاه محلی و کوچک اما همه آنها رفتهاند؛ یعنی دلبستگی بدان خاک نداشتهاند یا جرات ماندن در آن خاک را نداشته و پس از غارت رهایش کردهاند و اما آن سرزمین دوباره جان گرفته است.
اما اینک زاگرس و بلوطهای هزاران سالهاش، این اولین ساکنان نوار کوهستانی با هجومی قومی مواجهاند که همینجا بودهاند و از ریشه میکنند، میسوزانند و میبرند اما متاسفانه نمیروند. آنها ریشههایشان را گم کردهاند؛ عینک جهل و منفعت و فرصتطلبی آنها را کور کرده و در کنار غفلت و بیتفاوتی ناظران تیشه به ریشه خود میزنند و زاگرس و بلوطهایش را به نابودی میکشانند و میمانند و هر سال میسوزانند و هر سال نابود میکنند و فقط خدا میداند سالانه جان چه جوانانی برای مقابله با آتش جهل آنها به خطر میافتد. چه جوانانی، به قول براهنی بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفش زدهاند؛ آنها از همه چیز خود گذشتهاند تا بلوط زنده بماند؛ نسلی که هدفش نه نان است و نه نام، تنها به زاگرس و بلوط و کبک و سنجاب و روح سرکشاش میاندیشد و در این راه در میان شعلههای آتش عاشقانه میرقصد و از جانباختن هم باکی ندارد. آنها از مرگ نمیترسند اما ما باید از مرگشان بترسیم و شرم کنیم و بمیریم.
باید ترسید از این جانبازیها و مشق عشقها؛ از مرگ شریفها و امیدها و مختارها و اسماعیل.ها. اینها آخرین نسلی هستند که برای بلوط جان میدهند. بترسید از مرگ آخرین اسماعیلهایمان. بترسید از مرگ آخرین نماد استقامت و ریشههایمان، بترسید از کویر شدن زاگرس، از عریان شدن کوهها این پشت و پناههایمان. بترسید از فنا شدن روح و جانمان.
هیهات از روزی که نه بلوطی بماند برای مقاومت و ماندنمان و نه اسماعیلی برای قربانی شدن و آسودگی ما...
* دکترای تاریخ
آدرس کوتاه خبر: