rojanpress.ir | مامان معنای زندگی نیست!

مامان معنای زندگی نیست!

روژان پرس: «با خوشحالی دویدم سمت حیات و یه نیگا به ماشین انداختم و گفتم: وای معرکه است داداش! ازین ماشین خارجیای تکه؛ من که اینجا ندیدم، از کجا خریدیش؟
داداشم که معلوم بود از ذوق کردن من خیلی خوشحال شده بود گفت تو چیکار داری به این کارا، هر وقت و هرجا بخوای می‌تونی باهاش بری، مال خود خودته؛ منم که انگار یهو تو ذوقم زده باشن با دل‌خوری گفتم: مامان چی؟ اون چطور سوار شه؟ می‌دونم ازین ماشینا دوست نداره...»
این آخرین و یا بهتر بگویم هزارمین خوابی بود که تا حالا دیده بودم.
هنوز هم مبلمان خانه همانطور است که او دوست داشت، پرده‌هائی که هیچ وقت کشیده نشدند حتی شب‌ها؛ چرا که مادر دوست داشت روشنائی روز و تاریکی شب را از پنجره ببیند، هنوز هم سماور همیشه روشن است و آب جوش آماده، تا هر وقت دلم خواست بتوانم چای تازه درست کنم با اینکه بیشتر اوقات خانه نیستم.
هنوز هم در خرید کفش و لباس سلیقه‌ی او گوشه‌ی ذهنم را ناخوداگاه قلقلک می‌دهد.
تقریبا یک سال می‌شود که او رفته ولی سایه‌اش نرفته، هنوز هم هر وقت در مورد چیزی یا کسی حرف می‌زنم از نیابت او حرف می‌زنم، انگار هنوز هم زنده است.
دارد یک سال می‌گذرد و من هنوز انگار در خواب و رویا دست و پا می‌زنم؛ انگار در بیابانی برهوت تنها و سرگردان رها شده‌ام، بدون هیج مقصد و هدفی به این سو و آن سو می‌روم، خودم هم نمی‌دانم چه می‌خواهم.
هنوز به نبودنش عادت نکرده‌ام، داغ رفتنش قلبم را به شدت به درد می‌آورد و وقتی به این یک‌سال زندگی بدون او فکر می‌کنم احساس پوچی و نیستی، تمام وجودم را در بر می‌گیرد. اوایل این‌طوری خوابش را نمی‌دیدم خواب‌هایم بی‌سر و ته بود؛ همه‌ش خواب می‌دیدم هنوز نمرده یا اینکه دارد می‌میرد؛ بیشتر شبیه کابوس بود و یهو از خواب می‌پریدم و کلی گریه می‌کردم. هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم که با مرگش این‌همه دگرگون شوم، دختری که الان باید خودش مادر یکی دوتا بچه باشد دارد مثل یک بچه‌ی هفت هشت ساله برای مادرش گریه می‌کند. زندگی هیچ معنائی برایم ندارد.
با بی‌میلی تمام پرده‌ها را می‌کشم، فضا کم‌نور و مطلوب به نظر می‌رسد؛ دکوراسیون خانه را همان‌طور که دوست داشتم می‌چینم، غذاها را آن‌طور که همیشه دوست داشتم با طعم تند درست می‌کنم بدون اینکه بخواهم برای او ظرفی کنار بگذارم. دیگر کسی نمی‌گوید «کجا می‌روی زود برگرد من تنهام!» و مدام به گوشی‌ام زنگ نمی‌زند، ولی هنوز هم زندگی چنگی به دل نمی‌زند. هیچ کدام از این کارها خوشحالم نمی‌کند، بالعکس خیلی هم حالم گرفته می‌شود. همه‌ش میگم یادش بخیر، او پرده‌های کشیده را دوست نداشت، این دکوراسیون رو دوست نداشت، غذاهای تند دوست نداشت، این را دوست نداشت، آن را دوست نداشت و... انگار عذاب وجدانی دائمی از عمل کردن  برخلاف حرف مامان داشته باشم.  مدتهاست که دیگر تماس‌های پی در پی روزانه از منزل کلافه‌ام نمی‌کند: «کجائی؟ من خیلی تنهام زود برگرد!»
اصلا مدت‌هاست که تماس از منزل نداشته‌ام. موبایلم را از توی کیفم در می‌آورم ببینم کسی زنگ نزده؟ همان مبایل سفید؛ آخر او دوست داشت رنگ سفیدش را بخرم، کارم که تمام می‌شود به سرعت برق و باد به خانه بر می‌گردم بدون اینکه کسی چشم به راهم باشد، به خانه که می‌رسم سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته، خانه پر از تنهائی است. می‌توانستم قبل از برگشتن به خانه، دوری در شهر بزنم و کمی برای خودم خرید کنم، به اندازه‌ی کافی وقت داشتم ولی دل و دماغش را نه.

در جوامع مردسالار، برخی مادران علی‌رغم زیر سلطه بودن، از یک قدرت کاریزمای پنهان برخوردارند و با استفاده از این قدرت عاطفی، گاهی فرزندان را قربانی زندگی نزیسته‌ی خود می‌کنند

قبلا به خانه که می‌رسیدم رادیو روشن بود و صدایش از حیات به گوش می‌رسید ولی بازهم من آرام و بی‌صدا وارد خانه می‌شدم که نکند بیدارش کنم، می‌دانستم کنار رادیو خوابش برده است.
این هفت هشت سال آخر عمرش در بستر بیماری زمین‌گیر بود و این نوع زندگی شرایط را برای خود و ما به شدت سخت کرده بود. به گرفتن پرستار هم رضایت نمی‌داد؛ می‌گفت پرستار برای کسانی است که بچه ندارند؛ من یک عمر به‌پای بچه‌هایم سوختم و ساختم که روزگار پیری و مریضی بیکس نباشم.
شکایت اصلی "مراجع" از دست دادن معنای زندگی بعد از فوت مادر بود؛ جالب اینکه رابطه‌اش با مادر خیلی گرم و صمیمی نبود ولی دختر با فداکاری خاصی، همواره در پی جلب رضایت مادر حتی در مسائلی که به مادر ربطی نداشت بود. مخصوصا این چند سال آخر که مادر به شدت مریض و زمین‌گیر شده بود.
چیزی در این رابطه مادر و فرزندی کم بود، همدیگر را دوست داشتند ولی نمی‌توانستند به همدیگر عشق بورزند و این مصداق بارز این گفته‌ی <اریک فروم> است در کتاب هنر عشق ورزیدن: «توانائی تنها بودن، شرط توانائی عشق ورزیدن است.» با اینکه انگار دیوار سنگی بلندی بینشان بود ولی همیشه دلواپس همدیگر بودند و ترس از دست دادن همدیگر را داشتیند.
مراجع به شدت احساساتی شده بود و نمی‌توانست جلو گریه‌هایش را بگیرد. بعد از گذشت حدود یک‌سال از مرگ مادر، هنوز نتوانسته بود به تنهایی عادت کند و بلاتکلیف و سرگردان به دنبال معنائی برای ادامه زندگی می‌گشت؛ بارها با خود گفته بود مادر تو را به‌خدا دست از سرم بردار. دوست دارم دیگر نباشی هرچند نیستی ولی نبودنت تنهایم نکرد، خودم را گم کرده‌ام، نمی‌دانم کیستم؛ بی تو نمی‌توانم به زندگی ادامه دهم انگار چیزی را گم کرده‌ام. این حرف‌ها و شکایات، مدام از بی‌معنا بودن زندگی‌اش مرا یاد کتاب مامان معنای زندگی اروین یالوم انداخت: «مامان می‌خوام که از رویاهام بری بیرون!»
 شاید باید کمی بیشتر به عقب برگردم و کودکی‌های مادر را کندوکاو کنم زیرا اکثر بیماران در واقع بیمار واقعی نیستند بلکه به دست بیماران واقعی بیمار شده‌اند و ریشه را در منشاء باید جستجو کرد.

چیزی در این رابطه مادر و فرزندی کم بود، همدیگر را دوست داشتند ولی نمی‌توانستند به همدیگر عشق بورزند و این مصداق بارز این گفته‌ی <اریک فروم> است در کتاب هنر عشق ورزیدن: «توانائی تنها بودن، شرط توانائی عشق ورزیدن است.» با اینکه انگار دیوار سنگی بلندی بینشان بود ولی همیشه دلواپس همدیگر بودند و ترس از دست دادن همدیگر را داشتیند.

با یک گام به عقب برگشتن به دنبال دلبستگی‌های ناایمن حل شده با او که می‌گردم می‌بینم این الگوها بدجوری از مرزهای خودش نیز پس‌رفت کرده است؛ مادری که یک لحظه بچه‌هایش را تنها نگذاشته و تمام هم و غمش بچه‌های قد و نیم قدش بوده چطور می‌توانسته حریم امنیت روانی آنها را با الگوهای فرار و اجتناب و دوری نا ایمن کند؟
در واقع می‌شود گفت مادرش آنها را از لحاظ روانی کاملا وابسته به خود کرده و دو گام عقب‌تر از دیگران؛ مادری که به نقل از مراجع در شرایط بسیار سخت و ناگواری بزرگ شده، از سایه‌ی پدری  و مهر مادری محروم بوده؛ مادری که اجازه داشت دوسه ماه یک‌بار او را ببیند و این حسرت مهر مادری را همیشه و هر جا باخود داشت با مرزهای به شدت متزلزل دلبستگی ناایمن کودکی. به علاوه‌ی رنج و مشقات خانواده‌ای که اورا بزرگ کرده بودند.
این قصه همیشگی‌اش بوده برای فرزندانش که بالطبع دخترش بیشتر از دیگر فرزندان گوش جان می‌سپرده به این حدیث رنج و مشقت و به اصطلاح سنگ صبور مادر بوده. من این قضیه را این‌طور تصور می‌کنم هر بار که مادر خاطرات تلخ کودکی‌اش را برای دخترش مرور می‌کرده انگار ذره ذره ناکامی‌هایش را به وجود دختر تزریق می‌کرده و دختر بیچاره با پوست و استخوان تمام، آن را احساس و رنج ناشی از آن، رنجورش کرده بود. "مراجع"ی که بعد از فوت مادر عنوان می‌کند که زندگی برایش معنائی ندارد و با وجود سپری شدن تقریبا یک سال از این قضیه هنوز نتوانسته به زندگی عادی خود برگردد و به شدت احساس تنهائی می‌کند؛ مادری که در اثر بیماری سالها در بستر بیماری زمین‌گیر بود و نمی‌توانست کوچکترین کار شخصی خود را نیز انجام دهد و به اصطلاح دختر نمی‌توانست به هیچ عنوان روی حمایت‌های عاطفی او حساب کند ولی با این وجود با رفتنش انگار دنیا به آخر رسید!
معنی زندگی از دست رفته بود و به پوچی می‌گرائید.
چرا باید مامان معنی زندگی باشد؟
پس پدر چه؟ ایا او نیز نباید معنی دیگری از زندگی باشد؟
اگر کمی با دقت به روال زندگی جوامع مردسالار نگاه کنیم می‌بینیم که مادران در این جوامع، علی‌رغم زیر سلطه بودن، از یک قدرت کاریزمای پنهان برخوردارند که در مرکز خانواده قرار گرفته و فرزندانش به دورش می‌چرخند. بهتر است بگویم به شکل زیرکانه یا مریض گونه‌ای فرزندانش را قربانی زندگی نزیسته‌ی خود می‌کند.
مادر مراجع از مهر مادری دور بود، در عوض حالا مادری شده که نمی‌تواند دوری فرزندانش را تحمل کند. پدر و تکیه‌گاه نداشته ولی در عوض پسرانش را تکیه‌گاه خود می‌کند در مقابل کودکی‌های بی‌پدری و بزرگ‌سالی‌های تحت سلطه شوهر.
به راستی دوست ندارم در این بیکران جهان سومی هر چیزی را به مردسالاری ربط دهم ولی چه می‌توان کرد وقتی که ریشه‌ی اکثر مشکلات در همین بستر گندیده است. به گفته‌ی مراجع: مادرش دختری سه چهار ساله بوده پدرش را از دست می‌دهد و مادرش را نیز بر طبق سنت مردسالاری به زور شوهر می‌دهند. او می‌ماند و خواهر و برادری کوچک که هرکدام به دست یکی از اقوام، بزرگ می‌شوند و فاجعه از همین‌جا شکل می‌گیرد؛ دخترک یتیمی که خود هنوز اسیر فرهنگ و سنت مردسالاری است در سن کمی به اجبار زن مردی شده است دو برابر سن خود. در واقع از چاله به چاه افتاده و هنوز چشم باز نکرده و هیچ از زندگی زناشوئی نمی‌داند صاحب چند تا بچه قد و نیم قد شده است! و آن وقت دختر می‌شود غم‌خوار مادر و پسر می‌شود حامی و پشتیبانش؛ و اینجاست که او تمام عمر را صرف بچه‌هایش می‌کند تا بتواند به وسیله آنها حقوق ضایع شده کودکی و بزرگسالی خود را بگیرد و این همان زندگی نزیسته است و بچه‌هایش می‌شوند همه‌کس زندگی او.
این بده‌بستان‌های خطرناک یا همان مکانیسم‌های جابجا سازی از دیدگاه فروید؛ در جائی به نام خانواده که مهمترین نهاد بشریت است شکل می‌گیرد که اگر نباشد فرد دچار بی‌هویتی و سرگردانی می‌شود؛ نهادی مقدس که در عین حال می‌تواند قربانگاه هم باشد.
اگرچه مقدس شمردن هرچیزی در اصل تابو کردن آن است و اشتباهی محض، ولی در واقع اگر خانواده را از همان اول بر مبنای مثلث عشق بنا نهیم شاید کمتر با این گونه معضلات ریشه‌ای زنجیروار روبرو شویم؛ ولی افسوس که ما محصول جامعه‌ای هستیم که در آن بزرگ شده‌ایم و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
پدران و مخصوصا مادران، مقدس نیستند؛ آنها تنها زن و شوهری هستند که اگر دوست دارند و آمادگی دارند باید آگاهانه و نه از روی غریزه نقش پدر و مادر را به بهترین نحو ممکن بازی کنند. بچه‌ها تمام زندگی ما نیستند که با رفتنمان آنها را تنها و سرگردان رها کنیم. رسالت پدر و مادر به دنیا آوردن بچه‌هائی است که بتوانند به آنها شادی هدیه کنند تا آنها نیز خود بتوانند در آینده پدر و مادری سالم و شاد باشند. اگر بیماری‌های روانی خود را درمان نکنیم آنها از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند.
بچه‌ها را سنگ صبور خود نکینم. دختران غمخوار مادر نیستند، به آنها شادی هدیه کنیم نه غم. به‌کار بردن واژه‌ی"عصای پیری" برای بچه‌ها نوعی باج خواهی احساسی است.
به جای تولید نسل، تولید اصل کنیم.
*  کارشناس ارشد روان شناسی بالینی
​منبع: روزنامه روژان
18 دی 1400, 02:37
بازگشت