کمتر کسی پیدا میشود که به سن بزرگسالی و میانسالی رسیده باشد و با دیدن بازی بچهها، خاطرات بازیهای کودکانه خویش را در ذهنش مرور نکند و بلافاصله بعد از آن لبخندی که نشان از همان کودک درون است بر لباش جاری نشود؛ انگار در هر سنی که باشی کودک درونت میخواهد یک جورایی خودش را به تو ثابت کند و بگوید من هنوز هم هستم؛ وجود دارم و هر وقت که تو اراده کنی میتوانم باز هم لبخند را بر لبان تو مهمان کنم.

حالا میفهمم که چرا بزرگان ما گفتهاند زندگی کردن را از کودکتان بیاموزید. نه دلبسته بازی میشوند؛ نه به سختی از آن دل میکنند؛ نه کینه به دل راه میدهند نه انتقام میگیرد چون میدانند همه چیز بازی است و بازی را فقط باید بازی کرد؛ همین و بس...
کاش ما آدم بزرگها هم این را بفهمیم که تمام دنیا یک بازی است؛ هیچ چیز نه آنقدر جدی است که به خاطرش بخواهیم زمین و زمان را به هم بدوزیم و نه آنقدر مهم که عرصه را بر همه تنگ کنیم. ما آمدهایم تا بهترین بازی را با بهترین نقش در این صحنه بازی اجرا کنیم و برویم. دیگر این همه اصرار چرا؟!
بیاییم یک بار دیگر به کودک درونمان رجوع کنیم. شاید بازیهای خوبی را به یادمان آورد و...
روزنامه روژان شماره 553