rojanpress.ir | مسافران دیار خموش

مسافران دیار خموش

فصل بهار بود به همراه تنی چند از هنرمندان به حرمت نام مادر و تقدس نام پدر به دیدار سالمندان رفته بودیم تا به یکی از هنرمندان نامدار زمان خود، استاد شجاع نوازنده ویولون دیداری کرده و از نزدیک نظاره‌گر کارهایی باشیم که سالمندان از آن بهره می‌برند.
آسمان آبی بود و گل‌های بهشتی در باغچه سرای سالمندان خودنمایی می‌کرد؛ انگار از دروازه زمان گذشته و به تکه‌ای از مینوی الهی پا گذاشته‌ایم؛ هر گوشه فرشته‌ای بیتوته کرده و چشمانی نافذ، نظاره‌گر ورود ما بودند. چشمانی که در کتاب زندگانی پر بودند از خاطرات رنگی زندگی و دستانی که تکیه داده بر عصا و لبانی  که رایحه  نماز از آن می‌تراوید.
 اتاق‌ها را یکی بعد از دیگری طی کردیم؛ اتاق‌هایی زیبا و باشکوه و در اوج تمیزی، اما برای این فرشته‌های بال‌بسته به قفسی می‌مانست که مرغ عشقی در آن به بند کشیده شده باشد. مادرانی تکیده‌اندام  و پدرانی مهر بر دهان بسته که هر کدام خود قصه‌ای از کوله‌بار خاطرات را برشانه‌هایشان زندانی کرده و شرم از گفتن، آزارشان می‌داد.
به ناگاه در کنج اتاق، فرشته‌ای نیکوخصال، ماهی نخشب  و شعری  به بلندای زندگی، نشسته بر لبه تخت، گویی خورشیدی به میهمانی صورتش فرود آمده بود. نگاهش، بارانی از رحمت الهی و دستانش پر بود از معنویت دعا با گیسوانی سپید که هر تارش   برگی بود از کتاب زندگی.
 انگشتری، با عقیق سبز، گویی مدام بر دستان رنج‌کشیده‌اش چونان  فرزندی معصیت‌کار، بوسه می‌زد و هوای اتاق پر بود از عطر کلامش که گویی زمزم عشق به پاشویه‌ی او همت کرده است.
 روسری سفید او به بال فرشته‌هایی می‌مانست که بر شانه‌هایش نشسته و او را باد می‌زنند؛ اگر زمینی  نبود به بندگی‌اش در آمده و سجده شکر به جا می‌آوردم؛ آخر او کسی است که به دنیا نیامده وعده بهشت بر پیشانی‌اش نشسته؛ او مادر بود، مادری تنها با یک سینه سخن.
سلام کردم و رخصت بوسیدن دستانش را خواستم؛ اذن فرمود تا بر دستانش که در رنج سالیان تکیده بود، بوسه زنم؛ هیچ واژه‌ای قادر به توصیف لحظه‌ای نیست که دست مادری را که بهشت زیر پای اوست توصیف کند.
بوسه دستانش جسارتم ببخشید و نامش را برای تبرک پرسیدم  (اما سکوت سرشار از ناگفته‌ها بود بود و با چشمانش سخن می‌گفت.
 به خطوط در هم‌پیچیده پیشانیش نگاه کردم؛ ملائک‌وار، روسری نجابتش را پایین کشید... گویی شرم، بارانی از خون بر گونه‌هایش فرو بارانید.
زنی که در عصر شبابش یک‌سوار دشت‌های دلدادگی بود؛ از نسل پیامبران معجزه.
آهسته و آرام زمزم اشک‌ها بر گونه‌های طاهرش فرو می‌غلتید؛ گویی به یاد فرزندانش افتاده بود... نمی‌دانستم آیا فرزند دارد یا نه؟ جسارت پرسیدن در من نبود چرا که می‌دانستم دوباره سکوت سنگین نگاهش سوالم را بی‌جواب خواهد گذاشت.
کنار تختش بر روی کارتی، تاریخ تولد و نام متبرک او نوشته شده است، با تعجب دیدم که امروز روز تولدش بود؛ پس چرا کسی به دیدارش نیامده؟ به یاد مادر از دست رفته‌ام افتادم و بغض گلویم را فشرد؛ اما شرم حضور مانع از گریستن شد.
لبخندی زدم و با نرمی آهسته گفتم: مادر امروز  تولد توست؛ امروز ۷۹ ساله می‌شوی، همراهان من  به ناگاه وارد اتاق شدند و هر کدام سلام و بوسه‌ای به دستان آن مادر غریب زدند و همانجا از کیک‌های کوچک یزدی، یک چوب کبریت برداشته و بر روی آن گذاشته و آن را روشن کردیم تا مادر نیتی کرده و شمع‌چه روشن شده بروی کیک کوچک را فوت کند. دریغا عمر شعله بی‌فروغ چوب کبریت روی کیک خاموش شد و صورت نورانی مادر دل‌شکسته غرق در دانه‌های اشک که از چشمان او جاری شد.
به او گفتیم مادرجان تولدت مبارک. نگاهی کرد و با لبخندی سرد از بی‌مهری زمانه  و اهی  شکسته‌قامت گفت: تولدم مبارک...
 با خود اندیشیدم چه کسی می‌تواند این چنین تقدس نام خالق  خاکی خویش را در هم شکسته و با بودن و داشتن خانواده، این معجزه الهی را به سرای سالمندان تحویل دهد. دلم گرفته با خود گفتم شاید فرزندان من هم روزی مرا به چنین جایی بیاورند؛ دلم  لرزید و به یاد سفارش پیامبر اکرم افتادم که فرمود پیران پیامبران قوم‌اند.
آیا کسی می‌تواند بیعت خویش با پیامبر خونی خود بشکند و او را از خانه و کاشانه به سرای سالمندان بفرستد تادر سکوت تنهایی خویش  کتاب مرگ خود را امضا کند!؟
 در طول راه، مرتب با خود تکرار می‌کردم: تولدت مبارک تولدت مبارک...
آنچه تنها دلخوشی من بود و همراهان هنرمندم، نظم، نظام و شکوه و زیبایی و سلوک کارکنان سرای سالمندان با پدران و مادران غریبی بود که آرامش‌بخش روح ناآراممان شد؛ زنان و مردانی که با گذشت، عاشقان خدمت می‌کنند اما تمام این زیبایی‌ها، جایگزین لبخند فرزند، یا بوسه نوه‌ها بر دستان پدران و مادران نخواهد بود. به یاد این شعر افتادم که:
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
 که واجب شد طبیعت را مکافات
از مکافات عمل غافل مشو
 گندم از گندم بروید جو ز جو
ایرج بهرام نژاد

8 تیر 1401, 14:05
بازگشت