جمعه، 31 فروردین 1403
روژان پرس » اسلایدر » مرا ماهی بخوان.../ به قلم ایرج بهرام‌نژاد

سوگ‌نامه‌ای برای هنرمندی که غریبانه زیست

مرا ماهی بخوان.../ به قلم ایرج بهرام‌نژاد

0
کد خبر: 635

مرا ماهی بخوان.../ به قلم ایرج بهرام‌نژاد

بر کف اتاق، قلم موهای رسامی‌اش خمیازه می‌کشند و رنگ‌ها در التهاب خواستن، شعری می‌شوند بی‌تاب گویی کودکی که نی‌نی نگاهش را دزدانه در سایه‌سار دلتنگی مادرش فریاد می‌کند. صفحه گرامافون بی‌محابا می‌چرخد و صدایی حزن‌اندود سکوتِ سپیدِ دیوارِ اتاق را با قاب‌هایی کهنه و عکسی که سال‌ها را در خود پنهان کرده است طراوت داده و با دهانی پر از سوگند می‌خواند...
هنوز کوچه‌ پس‌کوچه‌های سنندج در پژواک صدای نحیف مردی به خود می‌پیچد که بر شانه‌هایش انبانی از رنج‌های دوران به هیاهو نشسته و او را در سکوت نگاهش در هر رج دیوار بلند خاطرات، پیراهنی از رنگ‌های زندگی به تن عابران عبوری می‌پوشاند که پُرند از واژه‌های عشق و معرفت و دلدادگی. در تنگنای لحظه‌های بودن او و قلمش و خطوط بی‌روح دفتر حیات بخشید و با به زنجیر کشیدن کلمات، هوا را پر می‌کند از بوی نسترن‌های وحشی؛ آن هنگام که بارش باران، بوی تند دیوارهای کاه‌گلی را در پیچاپیچ کوچه‌های سنندج قدیم می‌پراکنَد؛ سکوتی از سر معرفت، اتاق بودنش را نجابت بخشیده و صدای گرامافون و گرمای خورشید که بر شیشه‌های پنجره بوسه می‌زند.
نگاهش بر آخرین ‌انار مسافر بردرخت و حوض آبی‌رنگی که ماهیان عادت، در آن می‌رقصند مسخ شده است. پرده را کنار زده و لبانش سرودن را چونان رسامی دلباخته بر بوم لحظه‌ها ترسیم می‌کند:
مرا ماهی بخوان آن عاشق ناب
که پیمانش به جانش بسته با آب
آهی بلند که سینه زنگار بسته‌اش را چونان کوره آهنگران ذوب کرده و چند قطره اشک غریب بر آخرین تابلوی شعرش فرو می‌چکد؛ چونان نی که در تپش قلب دلداده‌ا‌ی بیتوته کرده است آواز می‌خواند:
گه‌ر ئیشاره‌ی چاوه‌که‌ت هیوای نه‌خستابایه دل
چون له کولی خوم ئه‌نا ئه‌م کیوه ئیش و ماته‌مه
(اگر خماری چشمانت پروانه‌های امید و عشق را در خانه دلم پرواز نمی‌داد
هرگز سنگینی رنج عشق را که چونان کوهی بر شانه‌هایم سنگینی می‌کرد آواز نمی‌خواندم)

بر کف اتاق قلم موهای رسامی‌اش خمیازه می‌کشند و رنگ‌ها در التهاب خواستن، شعری می‌شوند بی‌تاب گویی کودکی که نی‌نی نگاهش را دزدانه در سایه‌سار دلتنگی مادرش فریاد می‌کند. صفحه گرامافون بی‌محابا می‌چرخد و صدایی  حزن‌اندود سکوتِ سپیدِ دیوارِ اتاق را با قاب‌هایی کهنه و عکسی که سال‌ها را در خود پنهان کرده است طراوت داده و با دهانی پر از سوگند می‌خواند:
قورئانی بێرا بیخه داوێنم
له تۆ زیاتر که‌س نالاوێنم...
(سوگند به همان کلام خدا/ که غیر از تو معشوقی نخواهم گرفت)

صفحه می‌چرخد و چرخ روزگار نیز روز را به شب هدیه داده و مرد قصه ما پکی عمیق به سیگارش زده و به سقف اتاق خیره می‌شود و هرچه نفرین در جیب خاطراتش می‌یابد چونان کهنه‌کفشی بر سر تقدیرش پرتاب می‌کند:
بڵا بمرم بڵا بمرم ملم ورد
چ ژینێ بوو منی بێچاره ئه‌مکرد
(بگذار از درد و عزاب دوریت بمیرم/ این چه زندگیی است که دامنم را گرفته)

شب از نیمه برگذشت و هنوز چراغ توری اتاق شاعر نقاش دلتنگی ما، رختِ خواب از چشمان برگرفته و محو تماشای رعناصنمی ‌شده است که لبخندش به سان تیر رها شده از کمان، رعدآسا دل برده و شیدا می‌کند. قلم بر گرفته و می‌نگارد و شب با ستاره‌هایش به گفتگوی سپیده دلداده و انتظار دختر خورشید را چونان شعری آواز می‌خوانند و نقاش شاعر ما، هنوز هم در دود سیگار خویش تنهايیش را می‌شمارد.
شهرزاد قصه‌گو، کتاب از دست نهاده و پرده بر دیدگان نفس‌‌بریده‌ی شاعر کشید تا شاید در پیراهن رویاهایش، دوشادوش معشوق در کوچه پس‌کوچه‌های سنندج جاودانه شود.
سخن گفتن از مسافران دیار خاموش؛ از هنرمندان استوره‌صفت، از عاشقانی که فقط برای دلشان آواز خواندند، نقاشی کردند و نوشتند بر دیوار خاطرات هر آنچه را که در روان آدمیان خوش می نشست بسیار گران است و سنگین، اما چه می‌شود کرد؛ از قدیم گفته‌اند خاک سردی می‌آورد و آن‌کو در خاک آرمیده، در عبور سالیان در با غبار فراموشی آرام آرام محو می‌شوند و تنها هر از‌گاهی نغمه‌ای یا اثری از وی به میهمانی چشمان و گوش‌هایمان که می‌آید یادشان را منکر می‌کنیم.
هزاران بار از بزرگان شنیده‌ایم که هنرمندان هرگز نمی‌میرند و باز شنیده‌ایم هرکه از دیده برفت از دل برود و ما چه ساده آنان را در صندوق فراموشی خاطراتمان پنهان می‌کنیم.
امروز به یاد هنرمندی افتادم که هیچ‌گاه دست نسیان، او را از اندیشه لحظه‌هایم نگرفته و مدام نامش مسافر بیتوته کرده گوشه‌ی لبانم بوده است؛ دوست و هنرمندی که عاشقانه زیست و دلداده جام هم آغوشی حق را لاجرعه سر کشید؛ هنرمندی از دیار دور مهربانی، از دل افسانه‌های بودن، پنهان شده در قصیده و غزل، مردی که در سایه‌سار تابلوهای نقاشی‌اش کم شده و به دنبال جرعه‌ای عشق چونان عطار، هفت‌کوچه معرفت را ترسیم کرد؛ او که با اشک، همسایه بود و با آه همسفر.
استاد عباس کمندی مرد قصه‌های زندگی، شاعری گمشده در سروده‌های دلتنگی خویش، هنرمندی که کودکی‌اش را نزیسته پیر شد و شعرش را نسروده در دیوان لحظه‌هایش جاودانه کرد.
چه شد که ما دیر به زیارت دوستی‌اش مهمان شدیم و پیراهن خاطراتش را در نهر بی‌مهری غسل داده و به نمازش ایستادیم. او لحظه‌های بودنش را به تقدیر سپرده بود که هرگز بر لبانش لبخندی ظهور نکرد و گاهی کم‌لطفی مدیران وقت جانش را آزار داده و او را با رویاهایش تنها گذاشتند.
عباس با چادر سیاه شب پیمانی ابدی داشت و در سکوت این سیاهی بر تابلوهایش رنگ زندگی پاشید و ردای عشق بر قامت شعرهایش پوشانید. سال‌ها بر هم انباشته می‌شود و این مسافر غریب دیار خویش، هنوز نشناخته و غریب‌تر از دیروز با هزاران آرزوی زیبا، جام ابدیت لاجرعه نوشید و آرامشی را که سال‌ها دنبالش بود با او همسفر شد و نامش بر لوح زرین دلهای عاشق ثبت و رد پایش را برای عاشقانه زیستن برای همیشه برجای گذاشت.
دریغا فانیان این جهان خاکی، شاید او را به طمع مادی، ناخواسته آزار دادند و یک‌جا ۷ جلد کتاب که حاصل یک عمر رنج و تلاش او بود چاپ کرده و خسارت غیرقابل جبرانی را بر این هنرمند نامدار غریب وارد ساختند؛ به گونه‌ای که ناشر، مجبور به خمیر کردن مجدد این کتاب‌ها شد. در هیچ نقطه از جهان هستی هیچ ناشری را سراغ نداریم که یک‌جا هفت جلد کتاب از یک هنرمند نشر کرده و او را به خاک سیاه بنشاند. شاید هدف ناشر، کار خیر و کمک به هنرمند بوده است اما دردا و دریغا که این کار، باعث شد که آثار ارزشمند این هنرمند نامدار کورد با غلط‌های املایی بسیار و بدون ویراستاری چاپ شود و شاید شاید این حرکت نسنجیده جان او را بیش از هر آزار دیگر زندگی زمین‌گیر کرده باشد؛ هر چه بود، شد! و دفتر عمر این نامدار صاحب سبک در خوانندگی  برای ابد بسته و تنها گاهی صدایی سوزناک ما را به خود آورده و یادمان می‌آورد هنرمندی بود بزرگ که در شهر و دیارش غریبانه می‌زیست و هر از گاهی که ناله‌ی صدایش را در قالب ترانه‌های هورامی می‌شنویم آهی بر آورده و برای نبودنش دلتنگ می‌شویم.
یادش به‌خیر استاد می‌گفت: «من کودکانه نزیسته جوانی را نشناخته پیر دوران شدم و رنج‌های  زندگی بر شانه‌هایم سنگینی کرده و اگر نبود خواندن و روصح روان را تخلیه کردند، شاید هرگز لبخند خورشید را به چشم نمی‌دیدم.»
شاید دهه‌های زیادی به طول انجامد تا تمام زوایای روحی و هنری و اندیشه و نازک‌خیالی این مرد بزرگ با کنکاش نسل امروز به منصه ظهور برسد. به امید آن روز...
روحش شاد و یادش جاودانه باد
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید