ناصر کانی سانانی ـ مریوان
رمزگشایی از دستگیری سران عشایر مریوان و هورامان در زمان رضا شاه
نقطه پایان این برگ از تاریخ ابراز تأسف و تأثر است که اینک زندان قصر قاجار به موزه تبدیل و در جایجای آن اثر و نشان زندانیان سابق این ستمخانه به معرض دید گذاشته شده است الا نام و نشان از آن همه سردار عشایر که برای سالها در این سیاهچال منتهای ظلم و ستم را تحمل و بسیاری از آنها به واسطه این سختگیریها شربت شهادت نوشیدند و این سرنوشت بسیاری دیگر از عشایر اکناف ایران بود؛ اما دریغا از یک برگهی یک خطی که نشان دهنده بودن این مردان سر افراز در این ستمخانه است.
مقدمه نویسنده: نوشتههای من استنباط و استخراج از معدود نوشتههای پراکنده خودیها و بیشتر نقلهایی است که سینه به سینه آمده و منبع و منشاء آن ناظران عینی وقایع و وصل و پیوستهای قهرمانان مطرح است که خود در هنگامه خروش در میدان بوده و به نحوی همیار و همراهی داشتهاند. لذا مجموعه این آگاهیها را جمعآوری و با ترازوی حقیقتسنج برآورد و از عملکردها و پیآمدهای آنان استنتاج و استخراج کردهام. حاشا که حب و بغض شخصی را در این نوشتهها داده باشم زیرا نیک میدانم که نوشته، شناسنانه درونی خود برای معرفی به دیگران است و من که در بستر تاریخ زیسته و میخواهم در آینده در همین مسیر به ارزیابیم بپردازند، برای هیچ کس حاضر به خلافگویی نیستم و میدانم این گناهی است که سزاوارو جزای حقالناس و حقالله بر آن جاری است و موجب سر شکستگی در پیشگاه خدا و خلقش خواهد بود. و ایضاً به تبعیت از نیایم محمودخان، خوش ندارم که با قلم و باقدم کدورتها را تعمیق و خصومتها را تداوم دهم، لذا از تاختن به دیگران و نواختن خودیها خودداری کردهام. محتمل است که عزیزانی که از خیل خوانندگان این سطور کتابت و روایت مرا نپسندند و نقل را شایسته نقد بدانند چون تشنه تفته در برهوت سوزان مایل به نوشیدن و نیوشیدن شربت سرشار از اکسیر نکوهش و سرزنش آنانم، چرا که هدایتشان در وهله اول به من مشتاق آگاهی، دانایی میدهد و بنده آنم که به من کلامی آموزد و سپس همانطور که از برخورد دو توده ابر با بار متفاوت تندری میجهد و روشنیبخش بخشی از زیستگه میگردد، از تلاقی و تصادم اندیشهها نیز طیفی از ابزار تفکر، زوایای تاریک تاریخ را در معرض دید و قضاوت همگام قرار میدهد که در سنتز نهانی، شناخت واقعیتها را میسر میکند و سرانجام در حالت کلی دست نیاز به سوی خوانندگان دراز که مرا با اطلاعات خود و برداشتها از این نوشته، تقویت و هدایت به صحت کنند که هر انسانی جایزالخطاست و تنها املای نانوشته غلط ندارد.
بیایید تا همّ فردی و جمعی ما در بستر سربلندی و عزت خلقمان باشد. مهم نیست چه کسی تدبیرگر و یا حامل لوای اقدام است. با هم تلاش کنیم و گذشته را آنطور که بوده شناخته و فلسفه تاریخ را دریابیم و با درس گرفتن از آن، راه آینده را ترسیم و همه با هم در طریقاش گام نهیم تا آفات زمین افتادگی و عقب افتادگی را شنتاخته و با سرپنجه تدبیر مداوا پای در میدان آزادگی و آراستگی نهیم.
قبل از ورود به بحث اصلی لازم میدانم مختصری از به قدرت رسیدن میرپنج رضاخان بگویم:
در پایان جنگ جهانی اول، سلطنت احمد شاه قاجار در منتهای ضعف بود و خطر تقسیم ایران و تبدیل شدن به حاکمیتهای محلی میرفت. انگلیسیها که خود را صاحب اصلی این مملکت میدانستند در بستر شکلدهی به یک قدرت مرکزی پیشنهاد لشکرکشی به تهران را به ۳ تن از امرای آن زمان ارتش دادند که قبول نکردند؛ لذا ناچاراً به میرپنج رضاخان فرمانده بریگارد قزاق متوصل شدند که در آن موقع و پس از جنگ با نیروهای میرزا کوچکخان و روسهای حامیاش با واحد خسته و شکستخورده خود در قزوین مستقر بود، سابقه آشنایی انگلیسیها با رضاخان مسبوق به گذشته بود؛ خانم تاجالملوک همسر اول رضاشاه در کتاب خاطرات خود در صفحه ۳۳ میگوید: رضا در دوره جوانی مدتی در سفارت انگلیس جزء ابواب جمعی اصطبلخانه بود و اسبها را تیمار میکرد؛ بعدها در صفوف قزاق وارد و به درجه میرپنجی (سرتیپی) رسید.
ژنرال آیرون ساید انگلیسی در قزوین مأموریت جدید میرپنج را به وی اعلام و سید ضیاءالدین طباطبایی را چون راهنما بر وی گماشت؛ سرانجام در سوم اسفند ۱۲۹۹ فوج قزاق، تهران را اشغال و قدرت را در دست گرفت. رضا خان در یک پروسه زمانی پنجساله ابتدا وزیر جنگ و سپس به مقام نخست وزیری رسید و با کمک نظامیان، ساز جمهوری ساز کرد و سپس مجلس مؤسسان را تشکیل و حکومت قاجار را منقرض و خود به نام پهلوی اول بر تخت سلطنت تکیه زد و بساط دیکتاتوری خود را آرام آرام گسترانید. وی برای پیمودن نردبان ترقی و کسب قدرت از همه ترفندها بهره جست؛ در ابتدا در فوج قزاق دستهی عزاداری تشکیل و در ایام محرم گِل بر سر و سینه میزد اما بعدها به ضد دین مبدل شد و محدودیتها بر عالمان تحمیل کرد. در ابتدای راه، به نام تأمین و تعمیم امنیت، نیروی نظامی را تقویت و مزورانه از عشایر برای دستیابی به هدفش بهره جست.
رضا شاه در سال ۱۳۰۵ سرتیپ امیر عبدالله خان طهماسبی را به کردستان فرستاد. امیر و تیپ سوار نادری در سنندج مستقر شدند ابتدا با محمد رشیدخان بانه قراردادی منعقد کرد که خان او را در استیلا بر کردستان یاری دهد اما این توافقنامه موفق نبود در عوض یکی از سران عشایر اورامان که با محمودخان کانیسانان عداوت داشت پیشاهنگ امیر به مریوان شد؛ در آن زمان محمودخان کانیسانان پر قدرتترین امیر عشایر در مریوان و یکی از نیرومندترین در کردستان بود. به یاری برادرش فرجبگ که یکی از سرداران بنام عشایر است نیرویی نظامی قوی تشکیل داده بود، خان مریوان که فردی دارای سواد و درایت بود جنگ با نیروهای دولتی و برادران کُرد اورامی را به مصلحت ندید و از آنجا که در افواه عام مشهور بود که رضاشاه با نیت احیای ایران و توسعه و پیشرفت مملکت سر برآورده نمیخواست با چنین فردی بجنگد لذا باب گفتگو را با امیر گشود؛ امیر نیز که انسانی فهیم و صلحطلب بود دریافت که با چنین فرد پرقدرت و متعهد به تأمین و امنیت و رفاه مردم جنگ به صلاح نیست؛ پس از گفتوگوهای مفصل با هم، به اتفاق به سنندج مراجعه و ادامه مذاکرات با تیمسار شاهبختی و دیگر صاحبمنصبان صورت گرفت نهایتاً به جمع به دیدار رضا شاه در تهران رفتند. شاه از قدرت و نفوذ و نیات محمودخان مطلع بود لذا مقرر داشت که ایشان به عنوان حاکم مریوان تشکیلات امنیه را در آن سامان برقرار و خود به عنوان سلطان (سروان امروزی) در رأس این تشکیلات قرار گیرد و امنیت را در منطقه فراهم آورد. در سازمان جدید, مرحوم فرج بگ به عنوان نایبالحکومه امور نظامی را در دست گرفت و در سرتاسر منطقه مریوان و کوماسی و سرشیو پاسگاههای امنیه را تشکیل و در خاومیرآباد بر روی خرابههای دژ میرزا میرانشاه که بر بلندای تپهای به همین نام احداث شده بود قلعهای نظامی ساخت و خود و افرادش در آن مستقر شدند. از برجستهترین کارهای فرج بگ به نظمکشیدن ییلاق و قشلاق طوایف عشایر جاف بود که در بهار و تابستان برای چرای دام به مریوان و سرشیو میآمدند.
فرج بگ محل عبور و اسکان ییلاقی هر تیره و هر طایفه را مشخص و مأمورانی برای نظارت بر آنها بگماشت و از آنان باج و خراج مناسب دریافت میکرد.
در مبحث مربوط به «عطاکل» یا «سیدعطا بایینچویی» شرح دادم که چگونه هم وی جذب این تشکیلات میشود و به ریاست پاسگاه سیور در منطقه کوماسی تعیین میگردد. از دیگر اقدامات مهم محمودخان به مجرد رسیدن به حکومت مریوان در این دوره تأسیس مدرسه در روستای کانیسانان است؛ این مدرسه در سال ۱۳۰۵ و در بخشی از خانه مسکونی خان برپا شد و او پسران و دختران خویش را به مدرسه فرستاد و مقرر داشت تا اقوام و منسوبان و وابستگان و رعایا هم فرزندان خود را به جهت تحصیل به این مدرسه اعزام دارند. خان فرزند ارشدش را برای ادامه تحصیل به تهران فرستاد و او را در مدرسه نظام نامنویسی کرد که برای ولیعهد آن زمان تأسیس و فرزندان صاحب منصبان ارتش در آن تحصیل میکردند. این نظم و نسق با شرکت تمام عشایر منطقه مریوان و کوماسی و هورامان برپا بود تا اینکه در سال ۱۳۰۷ دولت از محمودخان میخواهد که برای یاری به جهت برقراری آرامش به سنندج برود. وی در بدو ورود به این شهر مشکل کمبود نان را با شکستن انبارهای محتکران در تبدیل گندمها به آرد حل و محبوبیت و مقبولیت خود را دوچندان میکند. به اتکاء وجود وی عشایر بیم از حاکمیت را به کنار نهاده و به سنندج مراجعه میکنند؛ در این شهر وی با طلعت نامی که خواهر سردار رشید روانسری بود ازدواج میکند اما دیری نمیپاید و از هم جدا میشوند لذا در فکر تشکیل زندگی مجدد از یکی از افراد نزدیک به خود بهنام آقای احمدزاده میخواهد که خانهای درخور برایش بسازد و برای این منظور مبلغ پنج هزار تومان به وی میدهد.
مرحوم احمد زاده ساخت خانه را آغاز میکند که همان ساختمان کلاهفرنگی است که امروز در سه راه نمکی واقع شده و از سوی میراث فرهنگی تملک شده است. عمر آزادی محمود خان به پایان عملیات ساختمانی نمیرسد به ناگاه حاکمیت ساز تصرف اورامان را میزند؛ وی بسیار تلاش میکند که نظامیان را به تَرک موضع جنگطلبی وادار و قول میدهد که همه سران عشایر اورامان هم به سنندج بیایند اما گویای کشتیبان را سیاستی دیگر بود، رضاخان میخواست به طبعیت از اتاتورک، ایرانی یکدست از نظر فرهنگی بسازد که ارابه قدرتش را در آن براند؛ در اصل با سران عشایر در تضاد بود زیرا میدانست که آنان با زور در ستیزند و گردن به انقیاد و اطاعت کورکورانه نمیدهند لذا آنها را خطری برای بلندپروازیهای مستبدانه خود میدانست. در بستر این تفکر امر به دستگیری همه سران و بزرگان عشایر داد و تصرف اورامان هم بهانه کار بود تا همه عشایر بهنام شرکت در این جنگ به این منطقه گسیل و سپس دستگیر شوند.
در آن تاریخ محمودخان در سنندج تحت نظر ماموران دولتی قرار گرفت. فرجبگ به فراست دریافته بود که کاسهای زیر نیمکاسه است اما بواسطه حفظ جان برادر، مجبور به اطاعت بود و مهمتر اینکه میدانست که اگر نیروهای نظامی به تنهایی عازم اورامان شوند آن دیار را به خاک و خون میکشند؛ پس اجباراً قبول کرد و به اتفاق جنگجویان عشایر پیشاپیش نظامیان حرکت و مردم را از مسیر نیروهای نظامی دور کردند و سرانجام بدون مقاومتی آنچنانی به نوسود رسیدند؛ از آنجا که فصل زمستان ۱۳۰۹ بود مقرر گردید چند روزی استراحت کنند و بعداً برگردند. پس از چند روز غفلتاً به یک گردهمایی دعوت شدند آن هم در محلی که قبلاً توسط سربازان مسلح به مسلسل به صورت نهانی محاصره شده بود؛ به مجرد رسیدن عشایر به تجمعگاه به فرمان فرماندهان نظامی نفرات مسلح با مسلسلها و تفنگهای خود همه را محاصره و بدون اینکه مجالی برای عکس العمل به عشایر دادهشود آنان را خلع سلاح دستگیر و دربند کردند و به فوریت با پای پیاده به کرمانشاه حرکت دادند و پس از اقامتی کوتاه به تهران منتقل شدند. آنان ابتدا اجازه یافتند تحت نظر در شهر زندگی کنند. عشایر مریوان و اورامان خانهای بزرگ در میدان بهارستان کوچه شکارچیان اجاره و امکانات اولیه زندگی را فراهم کردند.
دکتر سعیدخان کردستانی در آن کوچه مطب داشت و از نظر دوا و درمان خدمات شایانی به آنان کرد. آنان تا بهار سال ۱۳۱۰ در همان محل ماندند؛ در بهار موج دوم دستگیریها آغاز شد، در زمستان همان سال ۱۳۱۰ نیروهای نظامی از سه طرف به لهون حمله کردند. جافرسان لهون و افرادش در برابر مهاجمین مقاومتی جانانه کردند اما به واسطه شرایط، یارای مقاومت بیشتر را نداشته و با هزاران خانواده اورامی مجبور به مهاجرت به کردستان عراق شدند.
پس از قیام سیدعطا بایینچویی در مریوان یکی از شیوخ محلی که با عشایر عداوت داشت این قیام را به محمودخان نسبت داد و با ارسال گزارشهای کذب مدعی شد که آنها در فکر فرار هستند. این گزارشها سبب گردید که سرانجام همه عشایر را در زندان قصر قاجار به بند کشند.
آنان در این زندان متحمل همه گونه شکنجه جسمی و روحی شده و از ملاقات خانوادهها با آنان جلوگیری میآشد؛ این شرایط باعث شد که بسیاری از این مظاهر آزادی و آزادگی تاب تحمل قید و بند را نیاورند و یکی پس از دیگری با مرگی شهادتگونه رخ در نقاب خاک بکشند که گویا جنازههای آنان در گورهای بینام و نشان در قبرستان امامزاده عبدالله در شهر ری مدفون شده است. محمودخان به واسطه داشتن درجه نظامی در زندان نبود اما در تهران تحت نظر قرار گرفت.
رضا شاه پس از استیلای تام و تمام بر عشایر ایران، دستور تبعید آنها را به شهرهای مختلف ازجمله شیراز، اصفهان سمنان و دامغان صادر کرد که این تبعید تا سال ۱۳۲۰ و سقوط رضاشاه ادامه داشت. پس از آن تاریخ آنان که از زندان و تبعید، جان به در برده بودند به اوطان خود بازگشتند.
دستگیری سران عشایر را سردمداران و عوامل حکومت پهلوی هر کدام به گونهای تعریف کردهاند. در کتیبهای که بر در ورودی صحن اصلی مسجد جامع در سنندج نصب شده اسامی تمامی واحدها و فرماندهان نظامی که در لشکرکشی به اورامان شرکت داشتند ذکر شده بدون اینکه از توطئه ناجوانمردانه دستگیری عشایر اسمی برده شود!
سپهبد امیر احمدی که به قصاب لرستان و کردستان مشهور است در صفحه ۳۹۸ جلد اول خاطرات خود در بحثی تحت عنوان موضوع استقلال کُرد افتخار این عمل ناجوانمردانه را به خود نسبت داده که گویا طبق دستور وی واحدهای تحت امرش در مناطق اورامان و مریوان در ۲۹ دی عشایر را غفلتاً دستگیر کردهاند و میگوید همه عشایر ساکن در مساحت ۱۵۰ فرسخی را در یک ساعت به بند کشیده است و بر خود مینازد و میگوید: بدینگونه محمودخان دزلی و محمودخان کانیسانان که یک دیویزیون قشون روس را از پا در آوردند من با ۲۰۰ سوار مسلح طوری دستگیر کردم که به افسانه شباهت دارد!
این ژنرال سه ستاره ارتش شاهنشاهی و صاحب مدال ذولفقار در منتهای گزافهگویی، ناخودآگاه حقیقتی را بیان کرده و آن اینکه افسانهگویی میکند درحالیکه همه شواهد و مدارک و شاهدان عینی متفق القولند که عشایر مریوان و هورامان در نوسود دستگیر شدند اما سپهبد یک تنه با همه مستندات مخالف و چنین عملی را به خود نسبت میدهد.
دیگر اینکه سپهبد، مدعی است در این عملیات محمودخان دزلی را هم دستگیر کرده در حالیکه به گواه همه مدارک، خان دزلی در این توطئه ناجوانمردانه دستگیر نشد بلکه از مسیر نظامیان عقب نشست و در روستاهای مرزی با قدرت زندگی میکرد و تا سال ۱۳۲۷ به گونهای نیمهمستقل به حیات خود ادامه داد اما در آن سال او را برای مذاکره فراخواندند و در یک توطئه ناجوانمردانه وی را مسموم نمودند که یک هفته بعد به مقام شهادت نایل شد.
امیر احمدی پس از تمام جنایتکاریها برای خاندان پهلوی هنوز محل وثوق و علاقه نبوده است. در همین کتاب و در همین بحث میگوید: «وقتی پس از ۶ ماه رنج بردن گزارش خاتمه کار و استقرار امنیت در مریوان و اورامان را به مرکز دادم، اعلیحضرت فرمودند شما در نوسود با یک اسواران (یک دسته نظامی حد اکثر تا ۱۵۰ سوار) بمانید.» وصول این دستور که یک سپهبد را در دهکدهای با یک اسواران بگمارند موید این بود که کدورت و سوء ظن رضاشاه هنوز باقی است.
این سپهبد دارای مدال ذولفقار در زمان پهلوی دوم در آخرین مرحله خدمت مسئول پرورش اسب میشود؛ به عبارتی به میرآخوری منصوب میگردد.
رضا شاه پس از دستگیری سران عشایر دستور اجرای برنامه متحد کردن لباس را صادر کرد. در بستر اجرای آن عدهای افراد محلی را به خدمت گرفت که نام گارد را بر آنها نهادهاند؛ این افراد منتهای فشار را بر مردم وارد و اجباراً رخت و لباس محلی را از تن زن و مرد بیرون آورده و آنها را مجبور به پوشیدن لباس تحمیلی میکردند.
همپا با این برنامه، جور و فشار همه جانبه به مردم وارد و مأموران فاسد دائم از مردم اخاذی میکردند و به واسطه همین ستمها عدهی زیادی از اهالی اجباراً به کردستان عراق کوچ کردند. در واکنش به جور و ستم رژیم رضا شاه مقاومتهای مسلحانه صورت گرفت که آشکارترین آن قیام سید عطا در مریوان و «حمهتال» در بانه است که سالها رژیم سرگرم مبارزه با آنها بود.
نقطه پایان این برگ از تاریخ ابراز تأسف و تأثر است که اینک زندان قصر قاجار به موزه تبدیل و در جایجای آن اثر و نشان زندانیان سابق این ستمخانه به معرض دید گذاشته شده است الا نام و نشان از آن همه سردار عشایر که برای سالها در این سیاهچال منتهای ظلم و ستم را تحمل و بسیاری از آنها به واسطه این سختگیریها شربت شهادت نوشیدند و این سرنوشت بسیاری دیگر از عشایر اکناف ایران بود؛ اما دریغا از یک برگهی یک خطی که نشان دهنده بودن این مردان سر افراز در این ستمخانه است.
در نظامی که برای همه زندانیان رژیم گذشته پرونده تشکیل و از آنان تجلیل و نسبت به خانوادههایشان تفقد روا شده اما به نسبت عشایر کرد حتی نامی از آنان نیز برده نشده است و این بخشی از همان ستمی است که نه تنها به زندگان، بلکه به شهیدان کرد هم میشود. بر این بی عدالتی فریاد که تداوم تظلم شاهان به کرد است.
ناصر کانیسانانیمنبع: روزنامه روژان
آدرس کوتاه خبر: