هدا تصمیمش را میگیرد و فرار میکند روح پرندهوار هدا هیچ قفسی را نمیپذیرد و دست به فرار میزند. (اگر هم دستگیر میشدم مثل پرندهای بودم که حین پرواز گلوله میخورد، مثل بادی که در بادبانی گیر میافتاد).
اثر: هدا مارگولیوس کووالی
مترجم: علیرضا کیوانی نژاد
انتشارات: بیدگل ۱۳۹۹
کتاب «زیر تیغ ستاره جبار» روایتگر بخشهایی از زندگی هدا مارگولیوس کووالی در فاصله زمانی سالهای وقوع جنگ جهانی دوم و ظهور کمونیسم در شرق اروپا است. این اثر دربردارنده توصیفاتی متأثر کننده از وقایع حیرتانگیزی است که در آن دوران در جریان بود، همچنین بخشهایی از زندگی کسانی را به تصویر میکشد که در آن سالها تجربههای شگفتانگیز و هولناکی را از سر گذراندند.
مترجم: علیرضا کیوانی نژاد
انتشارات: بیدگل ۱۳۹۹
کتاب «زیر تیغ ستاره جبار» روایتگر بخشهایی از زندگی هدا مارگولیوس کووالی در فاصله زمانی سالهای وقوع جنگ جهانی دوم و ظهور کمونیسم در شرق اروپا است. این اثر دربردارنده توصیفاتی متأثر کننده از وقایع حیرتانگیزی است که در آن دوران در جریان بود، همچنین بخشهایی از زندگی کسانی را به تصویر میکشد که در آن سالها تجربههای شگفتانگیز و هولناکی را از سر گذراندند.
هدا مارگولیوس کووالی روایت تلخ و گزندهاش را از پاییز سال ۱۹۴۱ دوسال بعد از اشغال پراگ به دست نازیها آغاز میکند؛ از آن هنگام که دستور رسید خودتان را به سالن آمفی تئاتر معرفی کنید و به قدر چند روز غذا بیاورید با چمدانی حاوی وسایل ضروری نه بیشتر. دختر نوجوان یهودی با امیدها و آرزوهای بر باد رفته بسیار مثل همه یهودیان پراگ به اردوگاههای مخوف فرستاده شد. صفحات آغازین کتاب خاطراتش با روایتگری منحصر به فرد و استادانهای از مرور اعدامهای در ملاعام، جان دادن انسانها از فرط گرسنگی، سرمای وحشتناک اکتبر، دیدن لحظات جاندادن عزیزان و همراهان، بچههای لخت پابرهنه روی برف، سل، پاهای فرورفته در گل و لای و مصیتهای دیگر هزاران مردم بیچارهای که منفعلانه فقط منتظر مرگ بودند و سرنوشت تلخ مشترک تا مرگ یکسانشان آغاز میشود.
اما هدا تصمیم میگیرد یک بار دیگر طعم آزادی را تجربه کند؛ حتی اگر شده فقط برای چند روز یا حتی چند ساعت؛ چیزی که حتی دیگران از تصورش عاجز بودند و حتی نامعقول و دور از ذهن به نظر میرسید، این کار به تصمیمی قاطع و روشن نیاز داشت در حالیکه زندگی اردوگاه تفکر واضح و روشن را از مغزها میگرفت. هدا تصمیمش را میگیرد و فرار میکند روح پرندهوار هدا هیچ قفسی را نمیپذیرد و دست به فرار میزند. (اگر هم دستگیر میشدم مثل پرندهای بودم که حین پرواز گلوله میخورد، مثل بادی که در بادبانی گیر میافتاد).
خواننده کتاب چنان تحت تاثیر روایت بینظیر راوی قرار میگیرد که انگار دست در دست هدا و چند دوست دیگرش در آن شب سیاه ترسناک او را در تمام لحظات پر از هول و هراس فرار و پروازش به سوی آزادی همراهی میکند و هنگامی که عاقبت موفق میشود و به دنیایی میرسد که کاملا آزاد است و نه سرنیزهای و نه سیم خاردار یا برقداری هست که محصورش بدارد همراه با او ضربان شادی دیوانهواری در شقیقههایش حس میکند.
(هانکا یک بار آمد کنارم و متفکرانه گفت: «میدانی ؟ این وضعیت یک چیزش برایم آزار دهنده است: این حقیقت که در حال حاضر، ماکاملا غیر قانونی زندهایم.»
نگاهش کردم و ازخنده منفجر شدم، این قدر خندیدم که اشکم سرازیر شد، در پنج سال گذشته هرگز این طور نخندیده بودم.)
هدا مارگولیوس کووالی هیچ محدودیت یا تحریفی برای تعریف حقایق قایل نمیشود و تمام احساس و ذهن مخاطباش را غرق در روزگاری میکند که خودش گذرانده است. سراسر آن چه در این زندگینامه یا رمان خوانده میشود حامل مهر حقیقت و واقعیت است . روایت تاریخی او واقعیتر از واقعیتهاست زیرا همانطور که در بیان اتفاقها و رویدادهای تاریخ با جزئیاتش کاملا دقیق است چنان رمان نویسی کاربلد تمام ذهنیات و دغدغه های شخصیات، خود، را با بیپردهترین شکل ممکن ارائه میکند. هراز گاهی همراه باخواندن کتاب و درک موقعیتهای توصیف شده آن وسوسه میشدم تا نگاهی هم به کتابهای تاریخ بیندازم تا هنگام معرفی کتاب به شما هم از آنها استفاده کنم اما به این نتیجه رسیدم که بهترین مرجع همین کتابی است که میخوانم.
چنانکه خودش میگوید:
«حرف آنهایی که میگفتند تنها راه بازگشت به زندگی فراموش کردن است در کتم نمیرفت. میخواستم همهچیر را به خاطر بسپارم، روی چیزی سرپوش نگذارم، چیزی را بزک نکنم و اتفاقها را همانطور که بودند در خاطر ثبت کنم. کووالی بهوضوح نشان میدهد که چطور ستمگران و زورگویان میتوانند معنای زندگی را به نابودی بکشانند و ارزشهای انسانی را به ورطه نیستی ببرند. مثلا اینجا هنگامی که از اردوگاههای مخوف هیتلر فرار میکند و به شهر و دیارش برمیگردد اینبار درام غمانگیز زندگی شکل دیگری به خود میگیرد:
(ششمین سالی بود که پراگ در اشغال آلمانها بود. هزاران نفر کشته شده بودند روستاها به کل از بین رفته بودند، آن هم به این بهانه که به نیروهای مقاومت کمک کرده بودند یا به زندانیهای فراری پناه داده بودند. اگر گشتاپو دستگیرمان میکرد فقط ما نبودیم که مجازاتمان مرگ بود بلکه این مجازات برای تمام کسانی بود که به ما کمک کرده بودند یا گهگاه معاشرتی با ما داشتند. آن زمان حتی اگر چشمتان به یک «فراری» میافتاد و به پلیس گزارش نمیدادید مجرم بودید و مستحق مرگ. پلیس مدام خانهها را تفتیش میکرد اوراق هویت آدمها را بررسی میکرد و درخیابانها پرسه میزد.)

یکی از دردناکترین قسمتهای کتاب اینجاست: هدا با طی کردن کیلومترها آن هم با پای پیاده و تحمل انواع رنج و سختی و هراس و اشتیاق فراوان به موطنش میرسد، به خانهی صمیمیترین دوستش که اولین امید اوست میرود؛ دوستی که زمان تبعید به او گفته بود هر وقت که برگردی میتوانی به خانه من بیایی، اما دوستش هیچ استقبالی نمیکند و حتی او را پس میزند زندگی زیر سایه ترس، آدمهای بسیاری را عوض میکند و از آنها چیزی میسازد که ابدا شبیه خودشان نیستند. یکی یکی به خانهی افرادی که آنها را میشناسد و ممکن است او را پناه دهند سر میزند تا شاید دستکم یکی دو شب را بتواند آنجا سپری کند ولی درحقیقت هیچ کس حاضر نیست او را برای حتی چند ساعت هم نگه دارد و یکییکی با جوابهای «نه» که با قطعیت بسیار همراه بود مواجه میشود.
(متوجه شدم که موقعیتم بدتر هم شده است تا آن موقع فقط مجبور بودم با پلیس مواجه شوم اما حالا باید از عهده دشمن بدتری برمیآمدم، ترس و بی تفاوتی انسان. یک روز قبل فقط یک هدف داشتم رسیدن به پراگ و پیدا کردن یندا. حالا در جستوجوی آدمی بودم که انسانیتاش بر ترساش بچربد.)
در پس تمام سطور و رویدادها و اتفاقهای این قصه واقعی که گویی همین حالا خانم مارگولیوس کووالی آن را در دست گرفته و برایمان تعریف میکند مدام یک موسیقی غم انگیز نیز در حال نواختن است و آن تاثیر غم انگیز حکومت و طبقه حاکم جامعه بر مردمی بود که دیگر خودِ واقعیاشان نبودند و سراسر لباسی از جنس ریا و تزویر بر تنشان بود حکومت از آنها انسانهایی میسازد که در برابر همنوع خود بیرحمانه قضاوت و رفتار کند افرادی که هر روز برای زنده ماندن ناچارند منافع شخصی خود را به رفاه همنوعان خود ترجیح دهند از خود فروشی و رفیق فروشی و تبعیضهای نژادی گرفته تا قتل و غارت و تجاوز.
(همه آن آدمهایی که در خیابان دنبالم بودند و تعقیبم میکردند یک وقتی از همین عواطف حرف میزدند و همهاشان سعی میکردند دیگران را ترغیب کنند که موقع گرفتاری به وظیفهاشان در قبال دوستانشان عمل کنند.)
ولی با هر زور و زحمتی که بود روزگارش را گذراند وارد یکی از گروههای پارتیزانی شد که با نازیها میجنگیدند و در نهایت هم برچیده شدن بساط نازیها را تماشا کرد.
اما باز او نشانمان میدهد که چگونه در پی شادمانی پایان جنگ، ناامیدی برمیگردد، اینجا امید، همراه با شوری برای تغییر، با وعدههای ایدئولوژیای دلفریب و سوء استفاده قدرتطلبان و جاه طلبان دوباره به جاده خاکی میافتد و در نهایت در این چرخۀ باطل دوباره یأس است که برمیگردد؛ او به خوبی نشانمان میدهد که چطور وقتی ایدئولوژی در اولویت باشد روابط انسانی به حاشیه رانده میشود و زندگی شکلی سلبی به خود میگیرد، به گونهای که دیگر کسی در پی چیزی نیست جزاینکه هر جور شده یک زندگی عادی را بگذراند و دچار درد سر نشود. حالا پراگ از چاه سیاه نازیسم جان به در برده و به چاه دیگری، یعنی زندگی زیر سایه کمونیسم، افتاده است.
(جنگ تمام شد، مثل این بود از دل تونلی گذشته باشی. از دوردستها نوری پیش رویت میدیدی، سوسویی که انگار جان میگرفت و این درخشش گویی برای تو که آنجا در دل تاریکی دوردست آن منبع نور کز کرده بودی خیره کنندهتر بود؛ اما دست آخر وقتی به آن قطار شکوهمند میرسید، تنها چیزی که میدیدی زمینی بود لمیزرع پر از علف هرز و سنگها و کپهای آشغال.)
حالا مردم چکسلواکی پس از رهایی از چنگ نازیها با ترس و سیاهیِ یک حکومت توتالیتر دست و پنجه نرم میکنند و کووالی، استادانه از دست رفتن رویای مردمی زخم خورده را روایت میکند که به امید حکومتی دموکراتیک در دام دموکراسیِ دروغین کمونیسم افتادند و سالها رنج و سختی را متحمل شدند از نفوذ حزب کمونیسم بر تمام جوانب زندگی مردم سخن میگوید؛ اینکه چطور آنها با شعار آزادی و استقلال، به سلطه و کنترل خصوصیترین بخشهای زندگی مردم مشغول شدند؛ تصویری یکدست اما دردناک از آدمهایی که آرزوهایشان همگی تبدیل به حسرت شدند و به قول مقدمه مترجم در ابتدای کتاب این کتاب تصویرگر چهره کریه قرقبانانی است که با شعارهایی مانند «ما میخواهیم برایتان آینده ی بهتری بسازیم» یا «صلاح شما را بهتر از خودتان میدانیم» زندگی میلیونها نفر را به بازی گرفتند، مخالفان را سلاخی کردند، واژهها را به صلابه کشیدند و به مدد رسانههای هوچی پوپولیستشان، تصویری آرمانی از جامعهی «تکصدا» و «تکحزبی»شان ترسیم کردند که در آن کبک همه خروس میخواند.»
کووالی در صفحات بسیاری از تغییر یکباره تعاریف حرف میزند ازتغییر تعاریف انسان و انسانیت، آزادی، خانواده، همسر، وطن، وطنپرستی، هموطن، هویت، صداقت و...
(دو ماه بعد از آزادسازی کشور، مردم از هلهله کردن و درآغوش کشیدن دست کشیدند، دیگر نه غذا پخش کردند نه البسه، اما همه را در بازار سیاه میفروختند؛ آنها که وجهاشان در دوران اشغال به خطر افتاده بود حالا دودوتا چهارتا میکردند و نقشه میکشیدند و این و آن را میپاییدند و جاسوسیاشان را میکردند تا روی کارهای خودشان سرپوش بگذارند و مال و اموالی را حفظ کنند که از طریق همکاری با آلمانیها به دست آورده بودند.)
(باهیچ منطقی نمیشد براین زندگی نام زندگی گذاشت؛ زندگی نبود، صرفا در مسیری مشخص به جلو رانده میشدی. تنها چیزی که به زمان حال معنا میداد این بود که باید به هر طریقی، به هر شکلی، از آن گذر کرد.)
(دیگر آزادی در نظرمان امری طبیعی و بدیهی نمیآمد. به تدریج ایده آزادی به عنوان حق طبیعی در نظرمان رنگ باخت.)
(برای چنین کسانی رژیم توتالیتر ایدئال است، دولت و حزب، جای آنها فکر میکنند، مراقبشان هستند و فرصتی در اختیارشان قرار میدهند تا از مردمی که همیشه به آنها حسادت میکرند انتقام بگیرند. در جامعه توتالیتر همیشه برای خبرچینهای خرده پا و جاسوسها جایی هست، سرسپردگی به حزب، نوکرمآبی و حرفشنوی محض، جای هوش، قریحه و صداقت را میگیرد.)
(هرچه حزب بیشتر بر تصویر انسان آزاده و شریف انگشت میگذاشت، خود انسان بیشتر معنایش را از دست میداد. هرچه روزنامه تصویر بهتر و شادتری از زندگی ما نشان میداد، زندگی واقعی غمانگیزتر میشد.)
«هدا» در اوایل همین دوران است که با عشق دوران کودکیاش ازدواج میکند؛ همسرش از قضا سرسختترین کسانی بودکه با شعارهای برابری همگانی به ایدهها و آرمانهای حزب سوسیالیستی علاقهمند شده بود و به آن جامعه آرمانی باور داشت؛ خود او بود که همان اوایل تشکیل حکومت کمونیستی، دو برگهی عضویت در حزب را برای خودش و هدا آورد.
او همیشه مشغول کار بود، نطقهای پرشوری ایراد میکرد و کسی بود که اطرافیانش به دعوت او به حزب میآمدند. موضع هدا از همان ابتدا روشن بود، از جلسات حزبی و تشکیلاتی دل خوشی نداشت و با جدیتر شدن فعالیتهای شوهرش در حزب و پذیرفتن مسئولیتهای مهم بارها به او هشدار داد که کارهایش را سبک کند و رفتهرفته حزب را ترک کند.
(از همان اول از واژه توده متنفر بودم، واژهای که از خلال هر جزوهای که میخواندم بیرون میزد. هر جا این واژه را میشنیدم یا به گوشم میخورد گلهی گوسفندان در نظرم میآمد، دریای مواج پشتهای خمیده و سرهای آویزان و حرکت یکنواخت فکها موقع جویدن.)
رودولف همسر هدا به عنوان معاون وزیر بازگانی در دولت کمونیستی منصوب میشود، اما در نهایت قربانی تصفیهحسابهای استالینی میشود و مدتی بعد همراه تعدادی از اعضای عالیرتبه و میانرده به جرم توطئه و خیانت بازداشت میشود و برای آنها مجازاتهای سختی در نظر گرفته میشود که در نهایت طی یکی از دادگاه دروغین و نمایشی معروف اعدام میشود. یکی از صحنههای ماندگار این ملودرام زیبا آخرین دیدار هدا و رودلف در زندان است با دیالوگی که هر خوانندهای را متاثر میکند. بعد از این واقعه فصل دیگری از ملودرام واقعی تلخ آغاز میشود، اینبار با نام و انگ خائن و وطنفروش، تمام اموالش مصادره میشود و کسی به او کار نمیدهد و به دلیل سابقۀ سیاسی شوهرش نتوانست هیچ منبع درآمدی داشته باشد و روزگار سخت دیگری بر او و پسر خردسالش «ایوان» آغاز شد. همه چیزش را از دست داد، نه تنها خانه، ماشین، و کارش، حتی لباسها و وسایل ضروری برای زندگی. از فرط گرسنگی و سختی زندگی و تنهایی آنهم با انگ خائن هر دو به سختی مریض میشوند هم او و هم ایوان؛ در حالیکه حتی نمیتوانند هزینههای درمان را هم بپردازند. تکهای پوست و استخوان که درد و رنج از پا درش آورده بود.
شش ماه بعد یعنی در فوریه سال ۱۹۵۶ اتفاق عجیب و غیر منتظرهای میافتد؛ استالین میمیرد و نیکیتا خروشچف جایگزین استالین میشود. او که مدتها درگیر جنگ قدرت در کرملین بود دریافته بود که برای تثبیت موقعیتاش نیازمند عملی جسورانه است. از آنجا که سیاستمدار باهوشی بود، میدانست که زمان برائت جستن از قساوت حکومت استالینیستی فرارسیده و در سخنرانی محرمانه کنگره بیستم حزب کمونیست، پشت درهای بسته، اولین سنگ را به تصویر خداگونه استالین پرتاب کرد و گوشهای از هولناکترین جنایتهای استالین را افشا کرد و به بسیاری از جنایتهای استالین اعتراف میکند؛ خیلی زود از طرف مردم فشار اجتماعی برای اعاده حیثیت از محکومان زیاد میشود. هدا در اینجا شجاعت بسیاری از خود نشان میدهد. در برابر تهدیدها میایستد و به تطمیع تن نمیدهد.
در پایان در سال ۱۹۶۳، پس از هفت سال طفره رفتن، حزب کمونیست چکسلواکی قبول میکند که متهمان آن دادگاه بیگناه بودهاند و از آنها زیر شکنجه و با استفاده از روشهای غیر قانونی اعتراف گرفته شده بود. هدا حداقل امکانات زندگیاش را پس میگیرد و در همین ایام دوباره ازدواج میکند.
بخش پایانی کتاب به بهار پراگ میپردازد. در این دوره، اصلاحات سیاسی اجتماعی بسیاری در چکسلواکی آغاز میشود. این دوره از ۵ ژانویه سال ۱۹۶۸ آغاز میشود و در ۲۰ اوت همان سال پایان مییابد؛ اما تغییر رویه حزب حاکم سبب میشود که اتحاد جماهیر شوروی به چکسلواکی حمله کند و آن کشور را به اشغال خود در بیاورد. سرکوب بهار پراگ سبب میشود که نزدیک به ۴۰۰ هزار تن از جمعیت چکسلواکی اقدام به مهاجرت کنند. اما مردم بازمانده شجاعانه از هر فرصتی برای اعتراض و مبارزه استفاده کردند و نهایتا در سال ۱۹۸۹ دیوار برلین فرو میریزد و یک سال پس از آن اتحاد جماهیر شوروی فرو میپاشد و مردم چکسلواکی به آزادی دست مییابند. شاید میتوان گفت این ملودرام واقعی هم بالاخره دارای پایانی خوش بود.
و اما چند نکته مختصر:
در مدت تحقیق درباره این کتاب بیشترین نویسندگان و مولفین حتی نویسندگان موخره خود کتاب به جنسیت قهرمان داستان و نویسنده و دریچه نگاه زنانه نویسنده پرداخته بودند که حتی برای خودم تلنگری شد که به نقش زنان درجنگها و انقلابها وخیزشها و جنبشهای زنان در تاریخ علاقهمند شوم اما از تکرار پرهیز میکنم و زیبایی خواندن کتاب را به محدویت جنسی، یا زن و مرد و... محدود نمیکنم زیرا معتقدم هر انسان با شرف و آزادهای در هر شرایطی و هر تاریخی باید به تعهد و وظیفه و رسالت انسانی خویش پایبند باشد و خود دیدگاه نویسنده و کتاب نیز کاملا متفاوت است.
(دلیل آنکه من فریب آن ایدئولوژی را نخوردم این نبود که باهوشتر از رودلف بودم، بلکه دلیلش این بود که زن بودم، کسی که نسبت به رودلف به واقعیت و کنه زندگی نزدیکتر بود. من بیشتر به اتفاقهایی که لحظه به لحظه دور و برم میافتاد علاقهمند بودم، به اینکه بیشتر بین مردمی باشم که دوستشان داشتم تا درمحیطهای تیره و تار و ایدئولوژیزده.
رودولف بر مبنای آمار و اعداد و و رقم تصمیم میگرفت - البته بیشتر آمارهای ساختگی و دروغین- آماری که نشان میداد مردم زیر سایه کمونیسم زندگی شاد و بهتری دارند. من از نزدیک و باچشمهای خودم میدیدم که این چیزها حقیقت ندارند.)
درمقالهی آقای علیرضا مجیدی نقدی تیزبینانه و آگاهانه به تصویر روی جلد کتاب انتشارات بیدگل داشتهاند که در کمال شگفتی باید گفت عکس انتخاب شده روی جلد کتاب انتشارات بیدگل کاملا بیربط است. این عکس را رابرت کاپا در میسال ۱۹۳۷ در جریان جنگهای داخلی اسپانیا، هنگام حمله هوایی به شهر بیلبائو گرفته بود.
حالا اینکه چه اتفاقی افتاده و چرا یک روجلد گرافیکی جدید تولید نشده یا از همان روجلد اصلی استفاده نشده، من آگاه نیستم. البته میشود تصور کرد چه فرایندی طی شده! به هر حال از مترجم و ناشر ممنونیم و ملاحظات و دشواریهایشان را درک میکنیم. غرض این است که ناشران رنگ و لعاب باکیفیتتر و مقبولتری برای آثار باارزش خود انتخاب کنند.
نکته تعجب برانگیز دیگر ترجمه دیگری از این کتاب «البته با نامی بسیار متفاوت» توسط انتشارات «ماهی» است. یعنی یک کتاب یکسان با دو نام متفاوت؟! آن هم بدون کوچکترین اشارهای در شناسه کتاب، با نام عجیب «بخت بیدادگر» که ترجمه قابل قبولی هم ندارد و برای استدلال فقط به نام اصلی کتاب اشاره میکنم:
under a cruel star
(تمام مطالب داخل پرانتز عینا از خود متن کتاب برداشت شده است.)
آدرس کوتاه خبر: