زوزه گرگ و هوهوی باد در هم آمیخته و موسیقی مرگ از کوچهها بهگوش میرسید. دانههای سرد و آبدار برف سر خود را وحشیانه به شیشههای پنجره میکوبیدند.
میدان دید، بیرون از خانه حداکثر دو یا سه متر بیشتر نبود.
پدر ناچار بود در هر هوایی هر شب همین ساعت سر کار برود، اما احساس کردم رفتن امشباش با رفتنهای دیگر بسیار متفاوت است، وقت رفتن در میانه در برگشت و نگاهمان کرد، همیشه موقع رفتن نگاه میکرد، اما اینبار چیزی در عمق چشمهایش بود که تا ان روز ندیده بودم، چیزی مثل یه جور ترس، صورتش سرد و بیروح بود، مردمک چشمانش بین تک تک ما... من و برادر کوچکم و مادرم، دو دو میزدند، گویا چیزی به او الهام شده که ما از ان بیخبر بودیم، حس کردم دستگیره در هم خیال ندارد دست او را رها کند و سعی داشت با زبان بیزبانی او را از رفتن باز دارد.
نگاهم را به بطرف مادرم برگرداندم، به چشمهای او خیره شدم، شاید منتظر بودم او پیش قدم شود و بهانهای بیاورد و از رفتنش جلوگیری کند، اما او هم تنها نگاهش را بین ما و خانه و پدر، تقسیم کرد و چیزی نگفت!
اضطراب را میشد به راحتی در حرکات مادرم دید، همراه با حرکت پدر او زانویش را بالا آورد و با دو دست و قفل کردن انگشتانش در هم زانو را غمگینانه به آغوش کشید. همیشه همین کار را میکرد و تا موقع بازگشتش، هر وقت که مینشست عادت کرده بود غمپنجه بزند و این زانو را محکم بغل کند.
خانه سرد و تاریک ما در بهتی غریب اما آشنا دستوپا میزد.
به آرامی اما با استرس زیادی با دستی مشت شده روی رانم زدم، دوست داشتم تا جایی که میتوانستم صدایم را بالا برده و به هر دوی انها بگویم. پدر! چرا تو باید در دل تاریکی و آن هم در این هوای سرد و برفی سرکار بروی!؟ و به مادر هم بگویم، تو همسرش هستی، شریک زندگی او!
پس چرا هیچ حرفی نمیزنی؟ تو که در حال خفه شدن در اضطرابی، پس چرا ساکتی!؟
مگر مسابقه سکوت گذاشتهاید و تا کی این بازی مرگبار سکوت ادامه دارد!؟
یا شاید هم یه جور عهد با هم بستهاید که من از آن بیخبرم!؟
از روز آغازین عهد بستهاید که هیچکدام هیچ وقت توی کار «نه» نیاورد!
عه... لامصب! عقلم دیگه به هیچ جا قد نمیده! نمیدونم!
تو بگو؛ اره با تو هستم! تو که داری این داستان رو میخونی. تا اینجا من گفتم و تو شنیدی، از اینجا به بعد تو بگو من میشنوم! بگو من باید چکار کنم؟ تو فکر میکنی اگر خودم رو به او برسونم، دست و پاش و بگیرم و از او خواهش کنم که امشب سرکار نره، قبول میکنه!؟
یا حداقل اگر میدونی بهم بگو یه انسان چند ساعت یا چند روز میتونه توی سرما و کولاک، اون هم توی کوه با چندین کیلو بار روی شانههایش، دووم بیاره؟
آره! به خودت سخت نگیر، میدونم...! تو هم هیچ کمکی نمیتونی به من بکنی. ولی! من جواب اون سوال رو خودم پیدا کردم؛ میدونم یه انسان با چندین کیلو بار، اون هم توی سرما و کولاک، چند روز میتونه دووم بیاره! حتما دوست داری بدونی من از کجا فهمیدم!؟
بهت میگم!
از اونجا که سه روز طول کشید تا پدرم به خانه برگشت، سه روزِ غرق در سرما و سکوت، ولی وقتی به خونه برگشت، آنچنان خسته بود که روی دستهای مردمی که به پیشوازش رفته بودند، آرام خوابش برده بود!
تو که هیچی به من نگفتی!؟ لااقل اگر تونستی به من بگو، کی این ترس و اضطراب لعنتی و این بازی مرگبار سکوت به پایان میرسه؟...
نویسنده: حمید سروامانالهی