ای دانشجو
بگذار واژەها را بەپرواز در بیارم
و از تو بگویم
کەچون مدادی نفس ندارد
چون دفتری کە سیاە
و چون پاییز بدون برگ
چون سالی کە فصلهایش مردەاند.
و تو کە از حسرت روزگار لباس سکوت برتن کردەاید
روزت گرامی
کە عمری بافتی و آخر هم چون این واژەها ناتمام رفتی...