نگاشتن از هبوط حرمت در عصر ویرانههای عاطفه، قصهای است سخت تلخ که کام آدمی را خراش میدهد و انسان را به ورطه هلاکت میرساند.
گاهی عرق شرم بر پیشانی قلمم حس میکنم و از نگاشتن این واژهها برخورد میلرزم تا چه رسد به مقام جانشینی خدا بر روی زمین.
از روزی که صاحب هستی آدم و حوا را بر بهشت پادشاهی داد، زخم، معنا یافت و رنج پیراهن ابدی بر قامت آدمی دوخت و از این روی بود که نخستین معصیت انسان حیات یافت و قابیل بر برادر خویش هابیل دشنه کشید و زمین برای اولین بار طعم تلخ خون را چشید و چنین شد که ما بخشی از وارثان قابیل و دیگران از قبیله هابیل حیات را بدینجا رساندهایم که امروزه روز نیز دشنه در کام جان یکدیگر فرو برده و لبخند میزنیم.
به کجا میرویم، ثقل زمین کجاست و ما در کدام سوی این جهان تولد یافته و انسانیت را فریاد میکشیم.
هر سوی جهان که مینگری آتشی بهدست آدمی افروخته شده که هر لحظهاش بوی مرگ میدهد و ویرانے؛ گویی بر مزار عاطفه و حرمت و بزرگے فاتحه خواندهاند! قومی که برایشان واژه حرمت و انسانیت تهی از معنا شده است.
هر سو که مینگری رنج فوران میزند و درد همسایه سفرههایمان شده است؛ به نفرینشدگانی میمانیم، رانده شده از مینوی هستی که کینه و حسادت تیمارمان میکند.
دنیا به کدام سو در نماز است که این چنین حیا را قورت داده و مدام نفرت و اندوه را استفراغ میکنیم.
با نگاهی به دنیای بیرحم مجازی پی میبریم که انسان در هبوط حرمت، مسافر چاه ویل و به آوارهای میماند که بهدنبال زخم زدن ترانه میخواند و تنها بوی خون است که مشام جانش را به ساحل آرامش میرساند.
چرا چنین شدهایم چرا حرمتها را به دونیم کرده و به حراج عصمت و معصومیت دیگران کمر همت بستهایم؟ گویا باور نمیدارند روز داوری، کین همه قلب و دغل در کار مردم میکنند.
مگر نه اینکه عاقبت همه، بستر سرد خاکی است خشک و متروک و رستاخیزی در بارگاه عدالت هستی؛ پس چرا چنین بیرحمانه به شکستن حرمت خویش برخواستهایم.
تهمت میزنیم، پردهدری میکنیم، قاضی شده و حکم صادر میکنیم و خود پیامبرگونه خویشتن را بهدور از هر معصیت خوانده و بازهم بر سفره و خوان طعام خویش مینشینیم و لبخند میزنیم.
جهان یکجا در حرکت است و انسان در هبوطی نه شایسته عشق، بر اریکه قضاوت تکیه داده و تسبیح ریایش را در هوا میچرخاند.
باید بهخود آمد، بیدار شد در جهانی که دیگر مرز، بیمعنا شده و انسان پیراهن دلتنگی را به دست باد سپرده است تا آزادی و حریت ترانهخوان شود، پس چگونه است که هنوز هم از قبیله قابیل بر خامه قلم خویش ناموس اغیار را به حراج آمده و در همسایگی ابلیس آیههای رحمت را به فروش میرساند.
بدانند این گونه انسانها که فردا در محضر حق و حقیقت باید ایستاد و هر تهمت و هتک حرمتی را پاسخ داد که در حیات خاکی بر تن دیگران پوشاندهاند.
زندگی کوتاه است و آدمی به سان تُنگ بلورین نازکی که در هماغوشی سنگها خفته باشد، تلنگری اندک کافیاست تا واپسین نفس را برون داده و ریق رحمت را سر بکشد؛ پس در چنین فضایی شکننده چه ناشایست است دیگران را با ترازوی فهم خود قضاوت کردن و پرده حرمت آدمی را دریدن.
باید بیدار شد و همسو با طلوع خورشید طلوع کرد چرا که غروب نیز همسفر طلوع است. بیایید حرمت را به جایگاه خویش دعوت کنیم. بیایید تهمتها را در جیب ابلیس پنهان کرده و بر خوبیها ساری و جاری شویم. زندگی شعری پر معنا اما کوتاه است و به قول شاعر:
حرمت می نشناسی
در میخانه مزن
امید جهان پر شود از بوی عشق و نوعدوستی، بهدور از هر رنگ و قبیله و انسان همانی باشد که شایسته خلیفه خدا بودن بر روی زمین است.
به امید آن روز قلم را به ستایش عشق در غلاف دلدادگی پنهان میکنیم تا بجز برای ستودن برون ناید.
* خبرنگار بخش فرهنگ و هنر روزنامه روژان