چندسالی بود به تهران نرفته بودم؛ قلب ایران زنگ زده است. در و دیوارش بوی غریبی میدهد، همه سر در لاک خود دارند، سراغی از همدیگر نمیگیرند. از جویبارها و روانآبهای کن، گلابدره، درکه، فرحزاد، ولنجک و سوهانک خبری نیست؛ آبهای اندکی هم که در بالای شهر جاری است با سیاههی دود و روغن آغشته شده و رنگ روغن سوخته گرفتهاند.
انباشت امکانان و دسترسی به مراکز تخصصی و بیمارستانی موجب شده هر ایرانی در سال به بهانهای سر از این کلانشهر اول درآورد. من هم برای امور تحصیلی دخترم مجبور بودم مدتی را میهمان پایتخت باشم. پرسه زدن در خیابانها معنا ندارد. همه میدوند. یکی میدود که به مترو برسد و دیگری از این مغازه به اون مغازه از این پاساژ به آن پاساژ تا خریدی بکند، انگار همه سر جنگ دارند. آدرس را که بپرسی به ندرت جوابت می دهند شاید اینجا وقت به معنی واقعی برای ساکنینش طلاست!
به یاد سالهای دور و ایام جوانی سری به یک پارک کوچک زدم؛ بوستان اوستا در خیابان آزادی، همینطور که به صندلی لم داده بودم و غرق رویاهای خود بودم صدایی آشنا به گوشم رسید. لحظهای بیاراده گوش دادم وقتی سرم را به طرف صدا برگرداندم چند تا گنجشک دیدم که در میانهی چمنها بر سر لقمه نانی به جان هم افاده بودند! با اینکه خسته و کسل بودم ربع ساعت به تماشایشان نشستم.
چهار ماه در تهران بودم و تنها همان ربع ساعت گنجشک دیدم در تهران گنجشک نیست. در اغلب محلات تنها صدای قارقار کلاغها را میشنوی!