«رومن رولا» میگوید؛ اگر هنر و حقیقت نمیتوانند با هم زندگی کنند، بگذار هنر بمیرد تا حقیقت باقی بماند و حقیقت هنر در نفس والای هنرمند و انسانهای جامعه است که انان را ماندگار میکند.
روزها رفتند خود دیگر نمیدانم کدامینم. از دیرباز گفتهاند آنکه از دیده برفت از دل برود. یکی از نامدارانی که از دیده برفت و از دلها رخت بست بی شک هنرمندی بود که نه پول داشت و نه مکنت و مالی و نه سر و سامانی تا یکی از او به نیکاندیشی یاد کند. این رسم زمانه عصر تکنولوژی است که هر هنرمندی پول نداشته باشد نامی در بین کنسرتگذاران، خبرنگاران، مطبوعات و رسانهها اینچنین فراموش میشود. درود بر شرف حاج سلیمان الله مرادی که تماس گرفت و گفت سالمرگ فاتح مردوخی هنرمند مظلوم کرد است آیا نمیخواهی در سالمرگش چونان هنرمندان دیگر برای او مطلبی بنویسی؟ عرض کردم در شماره 336 روژان به هنگام فوت او مطلب زیبایی با عنوان«حرمت می نشناسی در میخانه مزن» را نوشته بودم اما آنچه مرا امیدوارتر کرد این بود که صاحب امتیاز یک روزنامه نام این هنرمند مظلوم را در ذهن داشت و به یادش بود. از این رو خواستم مجددا همان یادداشت شماره 336 روژان را دوباره به طبع آراسته کند و خدا را شاکر باشم که تمامی مدیرمسئولان مطبوعات اینچنین نسبت به زنده نگه داشتن یاد و خاطره هنرمندان از دست رفته حساس باشند.
یاد این هنرمند مظلوم که هرگز سر در برابر نداری خم نکرد و با همان پنجههای استخوانی انگشتانش بر کلاویلهای پیانو آهنگ «من انسانم» را نواخت، به دور از رقص نور و هیاهوی رسانهای و صداسازیهای غریب امروزه خوانندگان. یادش گرامی و جاودانه باد.
چقدر دلم برای روزهای گذشته عمر خمیازه میکشد؛ روزگاری که کوچههای زندگی پر بود از مرام و معرفت، پر بود از طراوت و زیبایی. و حرمت واژهای بود مقدس که بزرگان قوم ما را به آن عادت داده بودند؛ حرمت پیران، حرمت معلم، حرمت مادر، حرمت کاسب و حرمت هنرمند.
مدتی بود با خود کلنجار میرفتم تا در خصوص معنای حرمت چند سطری نگاشته تا نسل جوان امروز بر این مهم واقف شوند که حرمت در گذشتههای نه چندان دور این دیار حرمت داشت، بزرگی داشت و پر بود از مفاهیم زندگی؛ روزگاری که جوانان بر دست پدر و مادر و بزرگان دیار، بوسه زده و طلب عاقبتبخیری می کردند و همه چیز جای خودش بود .
دریغا هرچه که ماشین زندگی در جاده حیات جلو رفته و با تکنولوژی بیشتر دمخور میشود این واژههای پر معنا کمرنگتر شده و فراموش میشوند تا جایی که دیگر حرمت، فقط چند واژه به هم پیوسته است؛ راستی چرا چنین میشود؟
آیا ما مقصریم؟ آیا ما حرمت خویش ندانسته پایمال کردیم؟
شاید چنین باشد اما به گمانم هستند کسانی که خود حرمت خود را چونان پیراهنی کم ارزش دریده و غرور خویش را در بازار رسوایی آواز میخوانند .
شاید نسل امروز به واسطه دگرگونی دنیا، ماهیت خویش را به دنیای مجازی و تکنولوژی واگذاشته باشد اما بزرگان هم خود باید پاسدار حرمت خویش باشند؛ حرمتی که به قیمت یک عمر جوانی خریداری شده است.
اگر به دنیای هنر نگاهی بیندازیم خواهیم دید هستند کسانی که حرمت جام عشق را لاجرعه سر کشیده و عاشقی را در بازار مکاره روزگار به حراج نشستهاند و چون تکدیگران دست نیاز بلند کرده و پیراهن عزا به تن هنر میپوشانند که اینان ویرانگران مهراب عشق و عاطفهاند و بر تابوتی به شیون نشستهاند که مردهایی در آن نخوابیده است و اینجاست که پرده حرمت دریده میشود و معنا و مفهوم خود را از دست میدهد.
هر چند در دنیای هنر، هنرمند نمیتواند به آسایشی نسبی برسد اما این عشق است که تار و پود هنر را به آواز ایستاده و شمع محفل تنگدستی هنرمند را آذین میبندد و عقاب اندیشه چنین هنرمندی است که جایگاهش اوج آبی آسمان است و قلب در طپش مردم.
به قول «رومن رولا» اگر هنر و حقیقت نمیتوانند با هم زندگی کنند، بگذار هنر بمیرد تا حقیقت باقی بماند و حقیقت هنر در نفس والای هنرمند و انسانهای جامعه است که انان را ماندگار میکند.
چه بسا بودند هنرمندانی که بسیاری به امداد او همت گماشتند اما او چون سنگ زیرین آسیاب استخوانهایش خورد شد رنج کشید اما رخصت نداد تا غرورش خدشهدار شود و باید درود فرستاد بر انسانهایی که پاسدار حرمت خویشاند و به قول شاعر نابینای همدانی:
حرمت می نشناسی در میخانه مزن
سنگ بر پای خم و بر سر پیمانه مزن
تلخی حرف حق و تلخی می هر دو یکی است
تو نه آنی و نه این، حرف حکیمانه مزن
آدرس کوتاه خبر: